مستندهایی برای روزهای کرونا؛ انقلاب ایران و عشق به لیلا

  • محمد عبدی

نمایی از فیلم

جشنواره ایدفا که مهمترین جشنواره فیلم‌های مستند در جهان محسوب می‌شود، بیش از سیصد فیلم مستند را که طی سال‌های مختلف در این جشنواره به نمایش درآمده اند، به طور آنلاین و به صورت مجانی در اختیار علاقه مندان قرار داده است؛ فرصتی استثنایی برای تماشای فیلم‌های مستند در این روزهای کرونایی که بخش زیادی از مردم جهان به اجبار خانه نشین شده اند. به تدریج مروری داریم بر برخی از این فیلم‌ها. این بار می‌پردازیم به «خاطرات انقلاب بهمن عاشق لیلا» ساخته فرحناز شریفی.

***

همه چیز از عکس‌های قدیمی شروع می‌شود و تا به انتها بر مبنای همین عکس‌ها ادامه می‌یابد. راوی در همان ابتدا خودش را معرفی می‌کند، نامش بهمن است و در ماه بهمن هم به دنیا آمده و دست بر قضا سرنوشتش هم در همین بهمن ماه با انقلاب ایران رقم می‌خورد. او تا به انتها بر روی همین عکس‌ها داستان خودش را برای ما تعریف می‌کند (و البته چند ویدئوی کوتاه که ای کاش استفاده نمی‌شدند و ساختار فوتورمان گونه اثر حفظ می‌شد).

داستان بهمن هرچند مشخصاً قرار نیست درباره انقلاب باشد، اما داستان عشق او به دختری به نام لیلا ناخواسته به وقایع انقلاب گره می‌خورد و پایانی را رقم می‌رند که احتمالاً تماشاگر انتظارش را ندارد.

با این حال فیلمساز به طرز عجیبی در ابتدای فیلم با جمله‌ای موضع می‌گیرد که چندان با نتیجه گیری نهایی فیلم ارتباطی ندارد: «آن که می‌خواهد جهان همانی بماند که هست، نمی‌خواهد که جهان بماند.» به این ترتیب از ابتدا با یک موضع مشخص از فیلمساز درباره انقلاب روبه‌رو هستیم، بی آن که نیازی به آن وجود داشته باشد و اساساً بتوان کوچک‌ترین نسبتی بین این جمله و باقی فیلم یافت (که البته شاید تنها تمهیدی است برای فرار از سانسور در ایران).

وقایع فیلم با آن‌که در ظاهر انقلابی است، در نهایت با جمله‌ای طعنه‌آمیز از پدر بهمن به پایان می‌رسد؛ پدری که مخالف انقلاب و تظاهرات جوان‌ترها بود و تاکید داشت که «من ته آب رو می‌دیدم و شما روی آب رو.»

هرچند پدر در ابتدا این جمله را درباره عشق بهمن به لیلا بر زبان می‌آورد، در نهایت اما با تاکید انتهایی فیلم و وقایع پس از انقلاب که کم و بیش بسیاری از انقلابی‌ها را نومید کرد (مثل بسیاری از همان زنان بی‌حجاب انقلابی که عکس‌هایشان را در تصاویر فیلم می‌بینیم)، معنای دیگرتری هم می‌یابد.

راوی البته از ابتدا به ما می‌گوید که انقلابی شدنش به خاطر دختری است که دوستش داشت؛ دختری به نام لیلا که برادرش مسعود در تظاهرات کشته شده و حالا بهمن هم به کمک او می‌آید: « نمی‌شد لیلا را تنها گذاشت...» و «همه انقلابی شده بودند، ما هم عاشق شده بودیم.»

روایت یک فیلم مستند با عکس، چالشی است که جدای از مشکلاتش می‌تواند خلاقیت هم به بار بیاورد. فیلمساز حالا فقط تصاویر بی‌حرکتی دارد که باید با تکیه بر راوی آنها را در کنار هم قرار دهد. در نتیجه - در نبود تصویر متحرک - صدا ارزش مضاعفی می‌یابد که فیلمساز در اینجا از آن به خوبی برای فضاسازی استفاده می‌کند. در برخی صحنه‌ها سکوت تاثیر تصویر را دو چندان می‌کند و در برخی دیگر، صدای زمینه و موسیقی به بخشی از داستانگویی بدل می‌شود (مثل ترانه عروسی مسعود یا موسیقی مورد استفاده در زمان تیراندازی).

عکس‌ها غالباً سیاه و سفیدند و حضور راوی در هر عکس با رنگ قرمز مشخص می‌شود؛ رنگی که بعدتر در انتها به سرنوشت او ارتباط می‌یابد و تنها به یک بازی تصویری بدل نمی‌شود.

از طرفی شخصیت‌پردازی فیلم در جهت قهرمان‌پروری (و شهید پروری) نیست. با یک آدم عادی روبه‌رو هستیم که فیلمساز سعی دارد در طول فیلم کوتاهش، تا جای ممکن او را به ساده ترین شکل- متناسب با دنیای ساده این شخصیت- به ما معرفی کند. او عاشق فوتبال بوده و خودش هم می‌گوید شاید اگر سرنوشت به شکل دیگری رقم می‌خورد، یک فوتبالیست حرفه‌ای از کار درمی‌آمد. مشخصا تاکید می‌شود که او اهل سیاست نیست و فیلم به ما می‌گوید که چطور وقایع اجتماعی-سیاسی پرچالش ایران، سرنوشت او را تغییر می‌دهد؛ سرنوشتی که به شکلی دیگر برای دختر انقلابی مورد علاقه اش -حالا با سه بچه- معنای کنایی فیلم را دوچندان می‌کند.