یادداشتی از سعید پیوندی: آیتالله مصباح یزدی بهگفتهٔ همگان یکی از اصلیترین نظریهپردازان دینِ قشری و دگرستیز و نیز خشونت دینی بود. بسیاری نوشتهها هم که در روزهای اخیر به مناسبت مرگ او منتشر شدند، بهدرستی به سویههای گوناگون این خوانش عبوس، بسته، ناسازگار با زمانه و ایدئولوژیک از مذهب شیعه پرداختند.
مشارکت عملی او در قلمروِ سیاست و یا توجیه خشونت مقدس علیه روشنفکران و دگراندیشان و مشروعیت بخشیدن به آن نیز از نظرها دور نمانده است.
اما در میان بحثها چیزی که کمتر از آن یاد میشود، نقش مهمی است که او در جریان آنچه اسلامی کردن دانشگاهها و علوم انسانی نام گرفته، ایفا کرد.
جمهوری اسلامی و تسخیر دانشگاه
پروژه اسلامی کردن آموزش و دانشگاه یکی از مهمترین بخشهای سیاست فرهنگی جمهوری اسلامی برای دینی کردن جامعه، تحمیل نظام ارزشی شیعه حکومتی و مبارزه با چیزی بود که خود «نفوذ فرهنگ غربی» مینامید.
گام اول انقلاب فرهنگی (۱۳۵۹-۱۹۶۲) با بستن دانشگاهها، اخراج و یا ترک تحصیل حدود ۳۰ هزار دانشجو و ۶ هزار استاد دانشگاه و تشکیل کمیسیونهای گوناگون برای بازتعریف برنامههای درسی دانشگاهها آغاز شد. بازخوانی نوشتهها و گفتههای بسیاری از دستاندرکاران این دوران و نیز بازیگران اصلی این پروژه نشان میدهد که اسلامی کردن دانشگاه مانند هر نهاد دیگری برای همگان امری بدیهی و دستیافتنی به نظر میرسید.
در تمام دوران پس از انقلاب مشروطیت در میان بخش بزرگی از روحانیون و کنشگران اسلامگرا نوعی تصور اسطورهگونه درباره قابلیتهای دین اسلام (شیعه) بهعنوان آخرین و «کاملترین» دین وجود داشت، گو اینکه برای همه عرصههای جامعه از اقتصاد و بانکداری و امور قضایی گرفته تا علم و آموزش و دانشگاه راهحلهای معتبر دارد. دهها سال بود که روحانیت و یا حتی کسانی مانند شریعتی و آل احمد با بازتولید این گفتمان و توهم، به اشکال گوناگون تکرار کرده بودند که راه رستگاری انسان و جامعه از بازگشت به خویش (هویت دینی) و اصول اسلام میگذرد.
برای انقلابیون اسلامگرا در سال ۱۳۵۷ هم «اسلامی کردن» همهچیز بهمثابهٔ امر بدیهی پیششرط برپایی جامعهٔ آرمانی دینی و یا «امالقرای اسلامی» بود و کسی هم پیرامون این باور ژرف اجازه چندوچون کردن به خود نمیداد.
سخنان آیتالله خمینی درباره اسلامی کردن دانشگاه بهروشنی بازگوکننده چنین اعتقادی است: «گمان نکنند بعض از این اشخاص که در اسلام راجعبه جامعه چیزی نیست یا راجعبه فرض کنید که امور تربیتی کم است. اسلام عمیقتر از همهجا و از همه مکتبها راجعبه امور انسانی و راجعبه امور تربیتی (نظر) دارد که در رأس مسائل اسلام است، چنانچه امور اقتصادی دارد. ما نمیتوانیم امروز همانطور که انبار میکردند از غرب برای ما سوغات میآوردند و در دانشگاههای ما بچههای ما را فاسد میکردند، امروز هم بنشینیم که مغزهایی که تربیت غربی دارند، برای ما تربیت کنند بچههای ما را. (…) کسانی که اطلاع از احکام اسلامی ندارند، از اقتصاد اسلام ندارند، از فرهنگ اسلام ندارند، از علوم عقلی اسلام ندارند، اینها میگویند که در اسلام نیست. خب، تو که اطلاع نداری، به چه مناسبت یک همچو حرفی میزنی؟! متخصص لازم است و در این امر باید از حوزههای علمیه متخصص بیاورند» (۱۳۶۰، ص ۴۱۵).
دانشگاه، میدانی برای آزمون ادعاهای روحانیون
پروژه اسلامی کردن دانشگاهها که با سروصدای زیاد و بحران سیاسی گستردهای هم همراه شد، میدانی بود برای آزمودن ادعاهای تاریخی روحانیت.
یادماندههای غلامعباس توسلی، استاد جامعهشناسی دانشگاه تهران، درباره اولین گامهای اجرایی کردن پروژه اسلامی کردن علوم انسانی از توانایی و درک واقعی روحانیون از دنیای آکادمیک و علوم دانشگاهی پرده برمی دارد.
آقای توسلی مینویسد: «پیش آیتالله مشکینی رفتیم و صادقانه گفت ما نمیدانیم جامعهشناسی چیست. فقط دکتر شریعتی را میشناسیم و کتابهای ایشان را خواندهایم. ایشان حرفهای خوبی زده ولی حدیث کم استفاده کرده است. [در قم] با آقای مصباح یزدی آشنا شدیم. ما با ایشان صحبتی کردیم که چه کنیم. ایشان هم گفت من ۹۵ درصد حرفهای شما را قبول دارم و تنها پنج درصد جای کار دارد. قرار شد استادان و روحانیون جلسات مفصلی هم در تهران و هم در قم داشته باشند. پنج رشته جامعهشناسی، اقتصاد، روانشناسی، حقوق و تعلیم و تربیت را انتخاب کردیم که آقایان معتقد بودند رشتههای دیگر مشکلی ندارد اما این پنج رشته باید اصلاح شود… حدود سی چهل نفر از استادان انتخاب کردیم و هر هفته از صبح شنبه تا غروب یکشنبه در قم بودیم و در جلسات شرکت میکردیم. فرآیند خستهکنندهای بود. اما در نهایت متوجه شدیم آقای مصباح یزدی و دوستانشان میخواستند بفهمند جامعهشناسی و سایر رشتههای علوم انسانی چیست» (کارگزاران، ویژهنامه نوروز ۱۳۸۷).
از اینگونه روایتها پیرامون دانش و درک واقعی روحانیون و همدستان مکلای آنها که به قصد اسلامی کردن دانشگاه و علوم آکادمیک پا به میدان انقلاب فرهنگی گذاشته بودند، فراوان میتوان یافت. آنچه شاید میان همه آنها مشترک بود، ناآشنایی با شناختشناسی و روششناسی علوم دانشگاهی، ندانستن معنای واقعی اسلامی کردن دانشگاه و باور مذهبی به اعتبار چنین پروژهای بود.
مصباح یزدی و گام دوم انقلاب فرهنگی
از میان دستاندرکاران اولیه شماری با پی بردن به سستی ادعاهای روحانیون و مشکلات عملی این پروژه بهتدریج از قطار انقلاب فرهنگی پیاده شدند و گاه آشکارا زبان به انتقاد از اسلامی کردن آمرانهٔ دانشگاه گشودند. عبدالکریم سروش از جمله این کسان بود که با وجود مشارکت فعال اولیه، در چندین نوشتهٔ انتقادی که از اواخر دهه ۱۳۶۰ منتشر شد، آشکارا اسلامی کردن علوم انسانی و دانشگاه را تلاش گروههای سنتگرا و یا بنیادگرا نام داد برای «رجعتی خام و ناممکن به گذشته» (سروش، ۱۳۶۵). برای او مانند شماری دیگر در پسِ پروژه انقلاب فرهنگی همزمان فکر حذف مخالفان در دانشگاه وجود داشت.
نام محمدتقی مصباح یزدی در دوران پس از «انقلاب فرهنگی» (۱۳۵۹-۱۳۶۲) و بستن دانشگاهها بر سر زبانها افتاد و هماوست که مسئولیتهای مهمی در گام دوم سیاست موسوم به اسلامی کردن علوم انسانی بر عهده گرفت.
یکی از اقدامات اولیه در این زمینه بهوجود آوردن دفتر همکاری حوزه و دانشگاه در شهر قم و سپس راهاندازی مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی در سال ۱۳۷۴ با وظیفه شتاب بخشیدن به روند اسلامی کردن دانشگاه و تربیت کادر در این زمینه بود. این مؤسسه که زیر نظر مصباح یزدی و شاگردانش مانند آقاتهرانی قرار داشت، در زمان کوتاهی صاحب بودجه بزرگ و تشکیلات عریض و طویلی شد. در کنار فعالیتهای آموزشی، اکنون سالهاست این مرکز سمینارها و نشستهای گوناگونی پیرامون اسلامی کردن دانشگاه برگزار میکند و صاحب بیش از ۲۰ نشریه ادواری مرتبط با علوم انسانی اسلامی است.
بیاعتمادی عمیق به دانشگاه
نوشتههای مصباح یزدی پیرامون اسلامی کردن دانشگاه از بیاعتمادی او به علوم دانشگاهی و فضای آکادمیک حکایت میکند چرا که از نظر او «گزارههایی که به نام علوم انسانی شناخته میشود و در اطرافش کتاب نوشته شده، خاستگاهش مغربزمین است و سردمداران و صاحبان نظریههای معروف آن عمدتاً اهل مغربزمین هستند. از این رو خواهناخواه تحت تأثیر فرهنگ و ادبیات غرب است و اصطلاحش با همان اصطلاحاتی که موافق فرهنگ غربی است شکل گرفته و هم بینشها و جهانبینیهای سازگار با فرهنگ غرب پایه ریزی شده است. بنابراین پیشفرضهای علوم انسانی از مبانی فلسفی و ایدئولوژیک گرفته شده و این مبانی با مبانی اسلامی سازگار نیست».
به نظر میرسد که اسلامگرایان با درس گرفتن از تجربه مسیحیت در غرب، سرنوشت نبرد میان علم و کلیسا و عقبنشینی دین در برابر روندهای سکولاریزه شدن جامعه و علوم در تلاش برای تحمیل سلطه خود به علم و آموزش دانشگاهی بودند.
دانشگاه و علم در خدمت دین حکومتی
برای مصباح یزدی وظیفه اصلی علوم دانشگاهی چیزی نبود جز خدمت به حقیقت ازلی و ابدی دینی (اسلام شیعه) و حکومتی که به باور او از مشروعیت و رسالت قدسی برخوردار بود. او نه میتوانست معنا و اهمیت استقلال نهاد دانشگاه، علوم و آزادیهای آکادمیک رایج را درک کند و نه با اندیشه انتقادی و سنجشگری میانه خوبی داشت. از نظر مصباح یزدی «مبانی صحیح، با قرآن موافق است، یعنی عقل و نقل در اینجا با هم توافق کامل دارند» (۱۳۹۰).
اعتبار علم دینی از نظر او هم یا به سرزمین و محل تولد و رشد یک علم، جامعه اسلامی یا توسط اندیشمندان مسلمان تولیدشده بازمیگردد یا به کاربست «روششناسی دینی» و استفاده از منابع دینی و اطمینان و یقینآوری آن به جهت سخن وحی بودن آن. همزمان «علمی که مستقیماً بر اساس حرف و منبع اولیای دین نباشد بلکه بر اساس حس یا عقل اثبات شده باشد اما نتیجه آن با دین هماهنگ باشد» (۱۳۹۰) هم میتواند علم دینی تلقی شود.
چنین خوانش تقلیلی از علم، نفی استقلال معرفتشناسانه آن و فروکاستنش به ابزاری در خدمت دین حکومتی درست در برابر درک و فلسفه علم در دنیای امروزی و جایگاه آن در دانشگاه مدرن بود. او میخواست علمی را که یک بار در دوران سکولارشدن دانشگاه و آکادمی خود را از چنگال نهاد دین و دگمهای مذهبی رها کرده بود دوباره در قفس قشریگری و تعصب دینی اسیر کند.
اتفاقی هم نبود اگر مصباح یزدی از دانشگاه بهخاطر «کنار گذاشتن وحی» انتقاد میکرد و بر آن بود که علوم انسانی اسلامی باید بر «آموزههای وحی و دین» و «دستاوردهای جدید بشر در علوم انسانی» تکیه کند تا از طریق «تبادل فرهنگی میان آنها به جمع سالم» (۱۳۹۰) دست یافت. از نظر او بومیسازی و اسلامی کردن علوم، «صرف تعویض اصطلاحات» نیست بلکه «تغییر جهانبینیها و استفاده از منبع وحی در تولید علم» است.
ترس از استقلال دانشگاه و آزادی آکادمیک
آنچه مصباح یزدی میخواست، به زیر کشیدن جایگاه دانشگاه و قرار دادن آن در تراز مدارس مذهبی سنتی بود. «جمع سالم» میان آموزههای دینی و علوم هم فقط با تفریق و کنار گذاشتن آنچه غیردینی به حساب میآمد، ممکن میشد. در چنین دانشگاهی علوم سکولارتا زمانی مشروعیت داشتند که از خط قرمزیهای دین حکومتی عبور نکنند و پیرامون باورها و آموزههای دینی جرئت چندوچون به خود ندهند. از نظر او در اسلام «چیزهایی به برکت وحی» وجود دارد که در خارج از «فرمول مطالعات میدان و آزمون و خطا و روشهای علمی است» (۱۳۸۵).
مصباح یزدی وظیفه میراثداران دانش اسلامی میداند که این را کشف و استخراج کنند و در دسترس دنیا قرار دهند. البته این تلاش از نظر او برای قانع کردن دیگران است چرا که «این دسته از مسائل برای ما که معتقد به وحی هستیم و این خورشید برایمان طلوع کرده است، نیاز به روشهای علمی ندارد».
از نظر مصباح یزدی «علم تجربی به دنبال فلسفه و به پشتوانه آن است که ارزش مییابد و البته پشتوانه هر دوی اینها وحی است که ارزش آن از هر چیزی بیشتر است و درستی آن ضمانت دارد. وحی واقعاً علم است، اما نه بهمعنای پوزیتویستی آن» (۱۳۹۰).
معنای این حرف مصباح یزدی چیزی نیست جز کشیدن یک دایره قرمز پیرامون آموزههای دینی و اعلام آن به عنوان منطقه ممنوعه بحث. او دانشگاه را به شرطی میپذیرفت که دست از پژوهش مستقل، آزادی فکری، پرسشگری و نقد بردارد و وظیفه خود را «اثبات برتری نظریات اسلامی» بداند (۱۳۹۰).
چنین نگاه تقلیلی و بسته به علوم دانشگاهی و رابطه آن با دین موضوع تازهای در تاریخ دانشگاه نیست. همه دعوای دانشگاه با نهاد دین از قرن شانزدهم میلادی تا بهوجود آمدن دانشگاه مدرن در اوایل قرن نوزدهم میلادی پیرامون تنش و شکاف میان آموزههای دینی و دانش آکادمیک بود. علم در فلسفه دانشگاه مدرن تمام نشده و تمامنشدنی است و آزادی آکادمیک، پرسشگری، اندیشه انتقادی، نداشتن حوزههای ممنوع و عدم تمکین دانشی که حقیقت مطلق به شمار میرود، اصول اصلی آن را تشکیل میدهد.
دلیل تکیه دانشگاه مدرن بر سنجشگری و آزادی آکادمیک از جمله حق نقد کردن دین و باورها و آموزههای دینی بود بدون آنکه شمشیر داموکلسِ سانسور، تکفیر و مجازات بر فراز سر استاد و دانشجو آویخته باشد. بدگمانی و بیاعتمادی مصباح یزدی به دانشگاه مدرن از جمله بهخاطر به پرسش کشیدن مشروعیت و اقتدار دانش دینی و استقلال علمی بود. او از این هراس داشت که چنین دانشگاهی به انحراف نسل جوان از «شاهراه اسلامی» و افتادن در «بیراهه بیدینی و سکولاریسم» منجر شود. این نگاه بسته و تقلیلی حتی شامل خوانشهای متفاوت دین و دینداران دگراندیش هم میشد.
اعتراف نکردن به شکست
جنگ مصباح یزدی و تشکیلات و شاگردانش با دانشگاه جنگی فرسایشی و بیپایان بود. حتی زمانی که او پس از سی سال اعتراف کرد که «هنوز هم برای عدهای از مسئولین دلسوز دانشگاهها منظور از اسلامی کردن علوم مشخص نیست» (۱۳۹۰)، باز هم نتوانست به سراغ پرسش اصلی چرایی این شکست و بررسی سنجشگرانه کارنامه واقعی پروژه اسلامی کردن علوم انسانی برود.
او و نهادهایی که بهوجود آورده بود، به نماد بنبست تحمیل فرهنگ سنتی و بسته حوزه علمیه و مدارس مذهبی به دانشگاه و دنیای آکادمیک تبدیل شدند. چهار دهه بحران و تنش در دانشگاه، آموزش و فرهنگ پیامد مستقیم این یکدندگی، تعصب خشک و تکرار ادعاهایی بود که تجربه عملی نشدنی بودن آنها را نشان داده بود.
مصباح یزدی یکی از اصلیترین نظریهپردازان «وحدت حوزه و دانشگاه» بود. این وحدت ناشدنی بود و راه هم به جایی نبرد، هرچند در این میان ارتباط با دانشگاه سبب برخی دگرگونیهای مثبت در کارکرد درونی حوزه شد. دانشگاه اما قربانی بزرگ این پیوند ناخواسته و نامیمون بود. آنچه از حوزه به دانشگاه و بهویژه به علوم انسانی رسید، چیزی نبود جز سقوط کیفیت علمی، سانسور، ترس و تنش، تفکیر و اخراج، قشریگری، تنگنظری، فشار و فضای امنیتی.
علوم انسانی و اجتماعی دانشگاهی در این چهار دهه تلاش کرد به اشکال گوناگون در برابر یورش همهجانبهٔ نهادهای دینی و حکومتی که خود را دینی میدانند مقاومت کند. اما لطمهای که کسانی مانند مصباح یزدی در تجربه ناکام انقلاب فرهنگی و سالهای پس از آن به اعتبار دانشگاه و علوم دانشگاهی، به جایگاه پژوهش، علم و آزادیهای آکادمیک و به دانشجویان و استادان زدند، شاید هیچگاه قابل جبران نباشد.
منابع:
خمینی روحالله (۱۳۶۰). صحیفه امام خمینی. تهران: مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی، جلد پانزدهم.
سروش عبدالکریم (۱۳۸۰). تفرج صنع (گفتارهایی در اخلاق و صنعت و علوم انسانی). تهران: مؤسسه فرهنگی صراط.
سروش عبدالکریم (۱۳۷۸). آخرش هم ندانستند که منزلگه مقصود کجاست، نشریه لوح، ش ۶.
مصباح یزدی محمد تقی (۱۳۹۰). «علم دینی و اسلای سازی علوم انسانی»، ماهنامه معارف، ش ۸۶.
مصباح یزدی محمد تقی (۱۳۸۵). «شیوههای اسلامی کردن دانشگاه»، فقه و مبانی حقوق، ش ۴.