از ساسی تا قاضی صلواتی؛ شاید بهتر باشه بری سمیه!

عکسی از سمیه در جایی میان رفتن و نرفتن!

طنزنوشته‌ای از جلال سعیدی

سلام سمیه، چطوری؟ این روز‌ها همه از تو می‌خواهند که نروی. یعنی دیگر کار به جایی رسیده که ساسی که از همان اول هم کارش آوردن و آمدن آدم‌ها بود، از تو می‌‌خواهد که نروی.

او حتی در آهنگش بانو الکسیس را سمیه خطاب کرده و با ذکر توصیفاتی چون «چه بدنی داری، سمیه!» و سؤالاتی چون «‌علف (هرز) می‌زنی سمیه؟» می‌گوید روزهایی که در خانه نیست ما پارتی می‌کنیم و بدین شکل سعی می‌کند تو را از رفتن منصرف کند. تا این‌جای کارش مشکلی ندارد و من خودم هم شخصاً اگر پای بانو الکسیس و پارتی و علف (هرز) وسط باشد، بعید نیست که خیلی جدی به نرفتن فکر کنم. اما داشتم به این فکر می‌کردم که به مناسبت روز جهانی زن هم که شده، حساب و کتاب کنم ببینم آخر چرا همه از تو می‌خواهند که نروی؟

از بانو الکسیس که پنهان نیست، از تو چه پنهان که در ایران اسلامی سمیه شدن کار سختی است، اما سمیه ماندن از آن هم سخت‌تر است، سمیه! البته خیلی درگیر جمله‌ام نشو؛ خواستم کمی قصارطور صحبت کنم، چون معمولاً وقتی آدم قصارطور صحبت می‌کند، مخاطب حتی اگر حرفت را نفهمد خودش را به فهمیدن می‌زند و حتی یک اگزکتلی یا اوه یس هم تحویلت می‌دهد.

از بحث‌مان دور نشویم، سمیه. سؤالم این است که واقعاً کجا می‌خواهی بروی که همه با رفتنت مخالف‌اند؟ مثلاً از این ناراحتی که توی کشورت احتمال دارد برای خرید گوجه فرنگی از خانه بیرون بروی و بعد یکهو کارت به جایی بکشد که تا به خودت بیایی، ببینی به حکم یکی مثل قاضی صلواتی به خاطر نازکی شالت، با ذکر صلوات دارند مانتویت را جلویت جر می‌دهند و یک نفر از خانواده‌ (ترجیحاً مرد) آمده تو را از حبس در بیاورد؟

خدایی این هیجان‌انگیز نیست که آدم برای خرید گوجه از خانه بیرون برود و وقتی شب به خانه برمی‌گردد، برای خودش یک پا خلافکار سابقه‌دار به حساب بیاید و مثلاً برای بچه‌اش قبل از خواب قصهٔ حبسش را تعریف کند؟ ها سمیه؟!

یا مثلاً خدانکرده اگر تصمیم به ازدواج گرفتی و یکهو بعد از عقد به خودت آمدی و دیدی دیگر برای دستشویی رفتن هم باید از «آقاتون» اجازه بگیری، چی؟ حالا دیگر سفر خارجی و ادامهٔ تحصیل و کار و این حرف‌ها که بماند. مگر بعضی از همکاران همین بانو الکسیس خودمان در هنگام شلاق خوردن «اوه یس بیبی‌» نمی‌گویند و خوش‌خوشان‌شان نمی‌شود؟ پس تو هم می‌توانی از این‌که با ازدواج به جای بالش سر، یک رأس آقابالاسر وارد زندگی‌ات کرده‌ای به خود ببالی و نروی، سمیه!

یک توصیه‌ دیگر هم برایت دارم، سمیه؛ این‌که رابطه‌ات را با برادرت حتماً تحکیم کن و او را دوست بدار و دَمَش را ببین. دلیلش هم این است که اگر زبانم لال پدر بزرگوارتان پس‌فردا فوت کرد و دو زار و سه شاهی ارث برای شما بچه‌ها گذاشت، برادر بزرگوارتان به خاطر آن تکهٔ اضافی‌‌ای (منظور کروموزوم ایگرگ است) که دارد، دو برابر یا حتی بیشتر از تو ارث می‌برد.

پس هوایش را داشته باش شاید که دلش برایت بسوزد و خودش بیاید بگوید حالا چون تو سمیه‌ای و نمی‌روی و من دو تا کتاب خوانده‌ام و اینستاگرام نگاه می‌کنم و فنِ سالی‌تاک هستم، به حقوق سمیه‌ها احترام می‌گذارم و جهنم و ضرر، بیا ارث‌مان را نصف کنیم.

سمیه! اصلاً به مناسبت روز زن خودت تصمیم بگیر که بروی یا نروی. به من و ساسی و نوید محمدزاده و بانو الکسیس هم ربطی ندارد که چه کار می‌خواهی بکنی. درست است که آسمان همه‌جا همین‌رنگی است، ولی من شخصاً کمی دنیا را گشته‌ام و خداییش کمتر جایی را دیده‌ام که آسمانش مثل آسمان بالای سر تو قهوه‌ای باشد. حالا دیگر خود دانی، سمیه!

قربانت
جلال

رونوشت: نوید، سعید، ساسی، کلاب‌هاوس، توئیتر، قاضی صلواتی، حوزه‌های علمیه، بانو الکسیس و آیت‌الله علم‌الهدی