با باز شدن مجدد سینماها در اروپا، سینماروها شاهد فیلمی خواهند بود به نام «ماهی کوچولو» (Little Fish) ساختهٔ چاد هارتیگان که بیآنکه به همهگیری کرونا ارتباطی داشته باشد، تصویری نمادین از آن ارائه میدهد که به وضعیت امروز ما میماند.
فیلم که پیش از آغاز همهگیری کووید-۱۹ نوشته و ساخته شده، داستان همهگیریای را روایت میکند که در آن ویروسی باعث از بین رفتن حافظهٔ مردم میشود. در نتیجه، فیلم پیشاپیش زمانی را روایت میکند که در آن ترس، هرجومرج و کنترل مردم توسط دولتها حرف اول و آخر را میزند؛ درست مانند تجربهٔ غریبی که بشر این روزها از سر میگذراند و همانند انتهای این فیلم بیشتر به یک کابوس شبیه است.
خط اولیهٔ داستان فیلم هرچند به طرز غریبی به فیلم دیدنی و ستایششدهٔ «سیبها» (کریستوس نیکو، یونان، ۲۰۲۰) شباهت دارد، اما از طرفی زاویهدید آن متفاوت است: روایت یک عشق در زمانی ناممکن.
فیلم از نقطهنظر دختری به نام اِما عشق او را به جود روایت میکند، اما - ظاهراً- جود به این بیماری دچار میشود و رفتهرفته تمام خاطرات مشترکشان را فراموش میکند. در نتیجه، در تمام طول فیلم (پیش از چرخش انتهایی) با تلاش اِما برای نوعی «یادآوری» یا «جستوجویی برای زمان از دسترفته» روبهرو هستیم که خودبهخود مایههای فیلم را به مفهوم خاطره در دنیای مارسل پروست و همینطور حافظه در جهان زیگموند فروید پیوند میزند، بیآنکه چندان قدرت نفوذ در لایههای این مفاهیم را داشته باشد.
فیلم به بازیابی خاطره مشغول است و ارزش و اهمیت آن را در «یادآوری»ای جستوجو میکند که هر لحظه میتواند دچار خدشه شود. در نتیجه، با یک سیر دایرهوار روبهرو هستیم که ابتدای اثر را - که به نظر میرسد نقطهٔ شروع این رابطه است- به انتهای آن پیوند میزند، گویی که همان نقطهٔ شروع نقطهٔ پایان هم هست.
فیلم بهرغم ضعفهایش این قدرت را دارد که با پایانی دور از انتظار تمام مفاهیم برساخته و واقعیتهای موجود خودش را که از طریق نمایش «خاطرات» فراهم آمده، زیر سؤال ببرد و در واقع تماشاگر را در دنیایی بدون واقعیت قطعی- و به همین دلیل ترسناک- رها کند که میتواند تمام فیلم را به هذیان ذهنی یک شخصیت در جستوجوی عشق بدل کند یا داستانی که در واقع به شکل عکس روایت شده و جای بیمار در آن جابهجا شده است.
ترس از تنهایی – بهعنوان یکی از ترسهای اصلی و اولیهٔ بشر- در لایههای زیرین فیلم جریان دارد و بیآنکه بهطور مستقیم چیزی دربارهٔ آن بشنویم، به مسئلهٔ اصلی شخصیتها بدل میشود. مادرِ اِما بهطرز غریبی تنهاست و پس از دچار شدن به این بیماری، تنها نام خودش را به خاطر میآورد، ولی در عین حال اِما در طول فیلم- به عنوان قهرمان مثبت فیلم- به طرز غریبی تلاشی برای ملاقات با مادرش نمیکند.
از طرفی زوجی که نزدیکترین دوستان اِما و جود هستند، از نقطهای که به شکل حاد این بیماری- و فراموش کردن طرف مقابل- میرسند، از هم جدا میشوند. ولی اِما به ما میگوید که آنها فرق دارند و به این نقطه نخواهند رسید؛ و فیلم بهنوعی روایت این باور است.
تلاش غریبی برای حفاظت از عشق آغاز میشود و در روایتی استعاری - با فراموش کردن این بیماری - فیلم به واقعیت تلخی اشاره دارد که عشق میان یک زن و مرد، همانگونه که آغازی دارد، پایانی هم برای آن میتوان متصور بود. به این ترتیب عملاً با تلاش شخصیت اصلی فیلم روبهرو هستیم که از میان خاطراتش میخواهد این عشق را محافظت کند؛ تلاشی که خواهناخواه با جبر شرایط - و زندگی- سازگار نیست و در عمل به روایت زمانهایی بدل میشود که خواهناخواه از دست میروند و تنها چیز غریبی که باقی میماند، مفهوم شکنندهای است به نام خاطره.
اینجا عکس و عکاسی- که شغل جود هم هست- با مفهوم ثبت و ضبط خاطره پیوند میخورد، هرچند فیلم در جهت این مفهوم چندان به عکسها رجوع نمیکند تا عدم قطعیت مورد نظرش را که در صحنه آخر به اوج میرسد، زیر سؤال نبرد.
فیلم مملو است از نماهای نزدیک صورت بازیگر اصلی- با بازی درخور بازیگرش، اولیویا کوک که زیبایی و ملاحت را با ترس و عدم قطعیت پیوند میزند - و به این ترتیب جهانی خلق میکند که در غالب اوقات، بهرغم برخی صحنههای زائد، قابل باور است و ما را با او همراه میکند. گیرم که در انتها به قول جود شاید اصلاً با یک دیوانه طرف باشیم؛ دیوانه اما عاشق.