نامه‌ای به تیم ملی؛ این تیم، تیم ما نیست

تلخ‌نوشتۀ جلال سعیدی به‌جای طنزنوشته‌های همیشگی

سلام تیم ملی سابق!
خوبی؟ چه کارها می‌کنی؟ مدت‌ها است که خبری از تو نداریم. تا یکی دو سال پیش هم بقایایی از تو را گاهی این‌ طرف و آن‌ طرف، توی این مسابقه و آن مصاحبه و بهمان اظهارنظر می‌دیدیم. اما الان حس‌مان این است که دیگر تو را کاملاً از دست داده‌ایم.

تو دیگر از نظرها ناپدید شده‌ای و دیگر تیم ملی ایران به تیم منتخب سپاه پاسداران تبدیل شده. می‌دانی چرا؟ چون درحالی‌که پیکر دختر ۲۳ سالۀ فوتبالیست‌مان را بعد از مرگ نابهنگامش برده‌اند استادیوم آزادی تا او هم بالأخره بعد از مرگ طعم حضور روی چمنِ رو به اضمحلال آن یادگار دوران طلایی ورزش را بچشد، بازیکن‌های مرد تیم ملی را هم برده‌اند در محضر فرمانده سپاه تا پیشانی‌شان را ببوسد و آن‌ها را برای پیروزی اسلام بر کفر در زمین فوتبال تحریک کند.

همان سپاهی که نیروهایش پارسال مهساها و نیکاها و ساریناها و مجیدرضاها و محسن‌ها را به کام مرگ فرستاد. همان سپاهی که این همه چشم کورشده و آن همه دل داغدار را روی دست مردم ایران گذاشته است.

الان رئیس فدراسیون فوتبال، مربی تیم، کاپیتان تیم، دروازه‌بان تیم، دفاع تیم، هافبک تیم، مهاجم تیم سپاه است. ما حتی دیگر پرچم کرنر زمین مسابقه را هم از اموال سپاه می‌بینیم. با ما کاری کرده‌اند که به جای حرص خوردن از بد بازی کردنت و هیجان‌زده شدن از بازی‌های درخشانت، فقط به یادت افسوس می‌خوریم.

البته در جریان باش که بخش زیادی از مردم ایران، وقتی تیم مورد حمایت سپاه روی هم از آمریکا و انگلیس هشت گل خورد، خوشحال شدند و وقتی دماغ بیرانوند در بازی انگلیس در اثر من تو من با بازیکن خودی برای لحظاتی جمع شد، خیلی‌ها احساس کردند این دماغ نظام است که دارد به خاک مالیده می‌شود. بیرانوندی که وقتی پنالتی رونالدو را گرفت میلیون‌ها نفر اشک ریختند، حالا دارد هر روز به خاطر انتخاب‌های بعدی‌اش نه از رونالدو و مسی که از خودش گل‌های بد می‌خورد و مردم هم دل‌شان خنک می‌شود.

راستش را بگویم تیم ملی؟ در حالت غریبی گیر افتاده‌ایم ما. نمی‌خواهیم بی‌رحم باشیم؛ دل‌مان می‌خواهد می‌توانستیم این بازیکن و آن مربی را درک کنیم و بگوییم آن‌ها هم گیر افتاده‌اند، ولی بعد ناگهان یاد بازیکنی مثل علی کریمی می‌افتیم که او هم می‌توانست چیزی نگوید و فقط ساکت باشد و گوشه‌ای ماستش را بخورد و از کنج عافیتش لذت ببرد، اما انتخاب کرد که نبرد.

یاد علی دایی می‌افتیم، یاد امیر نصر آزادانی، یا مثلاً رسول خادم. وقتی یک «دبیر» متهم به ریاکاری رئیس فدراسیون کُشتی سپاه می‌شود و قهرمان کشتی المپیک را به رسم تقدیر کارمند بانک ملی می‌کند و یک سپاهی سابق رئیس فدراسیون فوتبال می‌شود و بازیکنان تیم فوتبال را چفیه‌به‌دوش به میدان می‌فرستند، برای ما دیگر چیزی نمی‌ماند که به آن افتخار کنیم.

کارمان به آن‌جا رسیده که این روزها وقتی تیم سپاه گل می‌خورد، با عذاب وجدان شاد می‌شویم و وقتی گل می‌زند، با عذاب وجدان ناراحت. راستش دل‌مان برای آدم‌های درخشان آن روزهای نه چندان دور تنگ شده است؛ برای اشک‌ها و لبخندهایی که بازیکنان تو برایمان به ارمغان می‌آوردند.

از یک طرف به این فکر می‌کنیم که فلان بازیکن هم شاید معذوریت‌های خاص خودش را دارد، ولی از طرف دیگر یادمان می‌آید که آن بازیکن هم می‌توانست بین وریا غفوری شدن و مهدی ترابی ماندن یکی را انتخاب کند. او می‌توانست حتی وریا نشود، ولی به ورطه «ترابی‌»گری هم نیفتد.

ولی افتادند، ولی فرو رفتند و ما هم طاقت دیدن فرو رفتن آن‌ها را نداریم. رنج ما از مسئولیت فراموش‌شدۀ آن‌ها هم حتی بیشتر است. نمی‌خواهیم بی‌رحم باشیم اما با انعکاس صدای کشتی‌گیر اعدام‌شدۀ مظلوم‌مان چه کنیم که می‌گفت «با درود به مردم شریف ایران، نوید افکاری هستم» و ناخواسته بر لب‌مان این ابیات جاری می‌شود که:
مثل وقت هجوم بیماری
مثل کابوس‌‌های بیداری
تلخ و سرد و سیاه و نامعلوم
مثل مرگ نوید افکاری

روزهای سختی است تیم ملی‌ جان! ولی ما ماهی نیستیم و حافظه‌مان بد کار نمی‌کند. تلخیم اما خاطره‌های شیرینی که برایمان ساختی را فراموش نمی‌کنیم و دل‌مان غنج می‌رود برای وقتی که ایران تو را از سپاه پس بگیرد و ما دوباره تو را توی میدان ببینیم و تشویق کنیم و از بد بازی کردنت حرص بخوریم و با درخششت عربدۀ شادی بکشیم.
به امید آن روز
یکی از دوستداران همیشگی تو