فرارسیدن بهار و نو شدن روز برای ایرانیان، تنها به معنای پایان یک سال و آغاز سالی دیگر نیست. قرنهاست که روزها مانده به دقایق پایان سال، احساس دیگری وجود ایرانیان را تسخیر میکند.
قرنهاست که زمزمه میکنند: «نفس باد صبا مشگفشان خواهد شد» و قرنهاست انتظار میکشند تا به هنگام جوان شدن دوباره عالم پیر، زمانی که ارغوان جام به سمن میبخشد، و چشم نرگس به شقایق مینگرد، بلبل از ظلمی که بر او رفته از غم هجران، نعرهزنان تا سراپرده گل نورسته بشتابد و داد خویش بستاند.
آری دل بستن به نویدهایی که بهار و نوروز با خود میآورد، یکی از ویژگیهای ایرانیان است. برای ایرانیان، هر بهار، هر نوروز، نوید و امید پایان دوریها و رنجها و نامرادیها و فرارسیدن روزهایی بهتر را همراه دارد. به آینده میاندیشند و در دلهای آنان آرزوهای نهفته و امیدهای مانده در پشت درهای بسته انتظار، به همراه لالههای دشتهای سرزمین زیبا و پهناورشان میشکفند.
چنین است که روز نو و آغاز هر بهار، برای ایرانیان رویدادی نیست که از کنار آن بگذرند. و از این روست که هیچکس و هیچ چیز ایرانیان را از بزرگداشت نوروز، باز نداشته است. حتی برای آنان که دور از سرزمین زادگاهشان به سر میبرند، گندم تازه رسته و سفره هفت سین و کلمات شاعران، رشتههایی است که با ایران پیوندشان میدهد.
آنان به خوان گسترده نوروزی چشم میدوزند و پرنده خیالشان به فرسنگها دورتر پرواز میکند: به جایی که خود چون سبزه از خاک آن رستهاند و آب رودها و جویبارهایی که از کوهستانهای بلند آن جاری است، نهال وجودشان را برومند کرده است. در کنار خوان نوروزی مینشینند اما نیمی از دلشان، فرسنگها دورتر در آن سرزمینی است که اکنون بلندیهای شمالش از برف پوشیده است و سواحل جنوبش تن به آفتاب گرم سپرده است و از این سو تا آن سوی آن، اندک اندک جوانهها بر پیکر درختانش خودنمایی میکنند و شکوفهها کم کم بر شاخهها، چهره مینمایند.
یکی از زیباترین و بهترین نوشتههایی که درباره نوروز خواندهام، اثری است از استاد زندهیاد دکتر پرویز ناتل خانلری و آن را در آغاز سال نو به شما تقدیم میکنم:
«نوروز اگرچه روز نو سال است، روز کهنه قرنهاست. پیری فرتوت است که سالی یک بار جامه جوانی میپوشاند تا به شکرانه آن که روزگاری چنین دراز به سر برده، و با این همه دمسردی زمانه تاب آورده است، چند روزی شادی کند. از اینجاست که شکوه پیران و نشاط جوانان در اوست.
پیر نوروز یادها در سر دارد. از آن کرانه زمان میآید. از آنجا که نشانش پیدا نیست. در این راه دراز رنجها دیده و تلخیها چشیده است، اما هنوز شاد و امیدوار است. جامههای رنگ رنگ پوشیده است اما از آن همه، یک رنگ بیشتر آشکار نیست و آن رنگ ایران است.
درباره خلق و خوی ایرانی بسیار سخن گفته اند. هر ملتی عیبهایی دارد. در حق ایرانیان میگویند که قومی خوپذیرند. هر روز به مقتضای زمانه به رنگی در میآیند، با زمانه نمیستیزند بلکه میسازند. رسم و آیین هر بیگانهای را میپذیرند و شیوه دیرین خود را زود فراموش میکنند. بعضی از نویسندگان این صفت را هنری دانسته و راز بقای ایران را در آن جستهاند. من نمیدانم که این صفت عیب است یا هنر است، اما در قبول این نسبت تردید و تاملی دارم.
از روزی که پدران ما به این سرزمین آمده اند و نام خانواده و نژاد خود را به آن دادهاند، گویی سرنوشتی تلخ و دشوار برای ایشان مقرر شده بود. تقدیر چنان بود که این قوم، نگهبان فروغ ایزدی، یعنی دانش و فرهنگ باشد، میان جهان روشنی که فرهنگ و تمدن در آن پرورش مییافت و عالم تیرگی که در آن، کین و ستیز میرویید، سدی شود و نیروی یزدان را از گزند اهریمن نگه دارد.
پدران ما از همان آغاز کار، وظیفه سترگ خود را دریافتند. زرتشت از میان گروه برخاست و مأموریت قوم ایرانی را درست و روشن معین کرد. فرمود که باید به یاری یزدان با اهریمن بجنگند، تا آنگاه که آن دشمن بدکنش از پا درآید. ایرانی، بار گران این امانت را به دوش کشید، پیکاری بزرگ بود. فر کیان، فر مزدا آفرید، آن فر نیرومند ناگرفتنی را به او سپرده بودند، فری که اهریمن میکوشید تا بر آن دست یابد.
گاهی فرستاده اهریمن دلیری میکرد و پیش میتاخت تا فر را برباید اما خود را با پهلوان روبرو مییافت و غریو دلیرانه او به گوشش میرسید. اهریمن گامی واپس مینهاد. پهلوان دلیر و سهمگین بود. گاهی پهلوان پیش میخرامید و میاندیشید که دیگر فر از آن اوست. آنگاه اهریمن شبیخون می آورد و نعره او در دشت می پیچید. پهلوان درنگ می کرد و اهریمن سهمگین بود.
در این پیکار روزگارها گذشت و داستان این زد و خورد افسانه شد و بر زبانها روان گشت. اما هنوز نبرد دوام داشت. پهلوان سالخورده شد، فرتوت شد، نیروی تنش سستی گرفت، اما دل و جانش جوان ماند. هنوز اهریمن از نهیب او بیمناک است. هنور پهلوان، دلیر و سهمگین است. این همان پهلوان است که هر سال جامه رنگ رنگ نوروز میپوشد و به یاد روزگار جوانی شادی میکند.
اگر بر ما ایرانیان این روزگار عیبی باید گرفت، این است که تاریخ خود را درست نمیشناسیم و درباره آنچه را که بر ما گذشته است، هرچه را که دیگران گفتهاند و میگویند، طوطیوار تکرار میکنیم. کمتر ملتی را در جهان میتوان یافت که عمری چنین دراز به سر آورده و با حوادثی چنین بزرگ روبهرو شده و تغییراتی چنین عظیم در زندگیاش روی داده باشد و پیوسته در همه حال خود را به یاد داشته باشد و دمی از گذشته و حال و آینده خویش غافل نشود.
این جشن نوروز که دو سه هزار سال است با همه آداب و رسوم، در این سرزمین باقی و برپاست، مگر نشانی از ثبات و پایداری ایرانیان در نگهداشتن آیین ملی خود نیست؟ نوروز یکی از نشانههای ملیت ماست. نوروز یکی از روزهای تجلی روح ایرانی است. نوروز برهان این دعوی است که ایران با همه سالخوردگی، هنوز جوان و نیرومند است.
در این روز باید دعا کنیم. همان دعا که سه هزار سال پیش از این زرتشت کرد: منش بد شکست یابد، منش نیک پیروز شود. دروغ شکست یابد، راستی بر آن پیروز شود. اهریمن بدکنش ناتوان شود و رو به گریز نهد.
و نوروز بر همه ایرانیان فرخنده و خرم باشد.»
قرنهاست که زمزمه میکنند: «نفس باد صبا مشگفشان خواهد شد» و قرنهاست انتظار میکشند تا به هنگام جوان شدن دوباره عالم پیر، زمانی که ارغوان جام به سمن میبخشد، و چشم نرگس به شقایق مینگرد، بلبل از ظلمی که بر او رفته از غم هجران، نعرهزنان تا سراپرده گل نورسته بشتابد و داد خویش بستاند.
آری دل بستن به نویدهایی که بهار و نوروز با خود میآورد، یکی از ویژگیهای ایرانیان است. برای ایرانیان، هر بهار، هر نوروز، نوید و امید پایان دوریها و رنجها و نامرادیها و فرارسیدن روزهایی بهتر را همراه دارد. به آینده میاندیشند و در دلهای آنان آرزوهای نهفته و امیدهای مانده در پشت درهای بسته انتظار، به همراه لالههای دشتهای سرزمین زیبا و پهناورشان میشکفند.
چنین است که روز نو و آغاز هر بهار، برای ایرانیان رویدادی نیست که از کنار آن بگذرند. و از این روست که هیچکس و هیچ چیز ایرانیان را از بزرگداشت نوروز، باز نداشته است. حتی برای آنان که دور از سرزمین زادگاهشان به سر میبرند، گندم تازه رسته و سفره هفت سین و کلمات شاعران، رشتههایی است که با ایران پیوندشان میدهد.
آنان به خوان گسترده نوروزی چشم میدوزند و پرنده خیالشان به فرسنگها دورتر پرواز میکند: به جایی که خود چون سبزه از خاک آن رستهاند و آب رودها و جویبارهایی که از کوهستانهای بلند آن جاری است، نهال وجودشان را برومند کرده است. در کنار خوان نوروزی مینشینند اما نیمی از دلشان، فرسنگها دورتر در آن سرزمینی است که اکنون بلندیهای شمالش از برف پوشیده است و سواحل جنوبش تن به آفتاب گرم سپرده است و از این سو تا آن سوی آن، اندک اندک جوانهها بر پیکر درختانش خودنمایی میکنند و شکوفهها کم کم بر شاخهها، چهره مینمایند.
یکی از زیباترین و بهترین نوشتههایی که درباره نوروز خواندهام، اثری است از استاد زندهیاد دکتر پرویز ناتل خانلری و آن را در آغاز سال نو به شما تقدیم میکنم:
«نوروز اگرچه روز نو سال است، روز کهنه قرنهاست. پیری فرتوت است که سالی یک بار جامه جوانی میپوشاند تا به شکرانه آن که روزگاری چنین دراز به سر برده، و با این همه دمسردی زمانه تاب آورده است، چند روزی شادی کند. از اینجاست که شکوه پیران و نشاط جوانان در اوست.
پیر نوروز یادها در سر دارد. از آن کرانه زمان میآید. از آنجا که نشانش پیدا نیست. در این راه دراز رنجها دیده و تلخیها چشیده است، اما هنوز شاد و امیدوار است. جامههای رنگ رنگ پوشیده است اما از آن همه، یک رنگ بیشتر آشکار نیست و آن رنگ ایران است.
درباره خلق و خوی ایرانی بسیار سخن گفته اند. هر ملتی عیبهایی دارد. در حق ایرانیان میگویند که قومی خوپذیرند. هر روز به مقتضای زمانه به رنگی در میآیند، با زمانه نمیستیزند بلکه میسازند. رسم و آیین هر بیگانهای را میپذیرند و شیوه دیرین خود را زود فراموش میکنند. بعضی از نویسندگان این صفت را هنری دانسته و راز بقای ایران را در آن جستهاند. من نمیدانم که این صفت عیب است یا هنر است، اما در قبول این نسبت تردید و تاملی دارم.
از روزی که پدران ما به این سرزمین آمده اند و نام خانواده و نژاد خود را به آن دادهاند، گویی سرنوشتی تلخ و دشوار برای ایشان مقرر شده بود. تقدیر چنان بود که این قوم، نگهبان فروغ ایزدی، یعنی دانش و فرهنگ باشد، میان جهان روشنی که فرهنگ و تمدن در آن پرورش مییافت و عالم تیرگی که در آن، کین و ستیز میرویید، سدی شود و نیروی یزدان را از گزند اهریمن نگه دارد.
پدران ما از همان آغاز کار، وظیفه سترگ خود را دریافتند. زرتشت از میان گروه برخاست و مأموریت قوم ایرانی را درست و روشن معین کرد. فرمود که باید به یاری یزدان با اهریمن بجنگند، تا آنگاه که آن دشمن بدکنش از پا درآید. ایرانی، بار گران این امانت را به دوش کشید، پیکاری بزرگ بود. فر کیان، فر مزدا آفرید، آن فر نیرومند ناگرفتنی را به او سپرده بودند، فری که اهریمن میکوشید تا بر آن دست یابد.
گاهی فرستاده اهریمن دلیری میکرد و پیش میتاخت تا فر را برباید اما خود را با پهلوان روبرو مییافت و غریو دلیرانه او به گوشش میرسید. اهریمن گامی واپس مینهاد. پهلوان دلیر و سهمگین بود. گاهی پهلوان پیش میخرامید و میاندیشید که دیگر فر از آن اوست. آنگاه اهریمن شبیخون می آورد و نعره او در دشت می پیچید. پهلوان درنگ می کرد و اهریمن سهمگین بود.
در این پیکار روزگارها گذشت و داستان این زد و خورد افسانه شد و بر زبانها روان گشت. اما هنوز نبرد دوام داشت. پهلوان سالخورده شد، فرتوت شد، نیروی تنش سستی گرفت، اما دل و جانش جوان ماند. هنوز اهریمن از نهیب او بیمناک است. هنور پهلوان، دلیر و سهمگین است. این همان پهلوان است که هر سال جامه رنگ رنگ نوروز میپوشد و به یاد روزگار جوانی شادی میکند.
اگر بر ما ایرانیان این روزگار عیبی باید گرفت، این است که تاریخ خود را درست نمیشناسیم و درباره آنچه را که بر ما گذشته است، هرچه را که دیگران گفتهاند و میگویند، طوطیوار تکرار میکنیم. کمتر ملتی را در جهان میتوان یافت که عمری چنین دراز به سر آورده و با حوادثی چنین بزرگ روبهرو شده و تغییراتی چنین عظیم در زندگیاش روی داده باشد و پیوسته در همه حال خود را به یاد داشته باشد و دمی از گذشته و حال و آینده خویش غافل نشود.
این جشن نوروز که دو سه هزار سال است با همه آداب و رسوم، در این سرزمین باقی و برپاست، مگر نشانی از ثبات و پایداری ایرانیان در نگهداشتن آیین ملی خود نیست؟ نوروز یکی از نشانههای ملیت ماست. نوروز یکی از روزهای تجلی روح ایرانی است. نوروز برهان این دعوی است که ایران با همه سالخوردگی، هنوز جوان و نیرومند است.
در این روز باید دعا کنیم. همان دعا که سه هزار سال پیش از این زرتشت کرد: منش بد شکست یابد، منش نیک پیروز شود. دروغ شکست یابد، راستی بر آن پیروز شود. اهریمن بدکنش ناتوان شود و رو به گریز نهد.
و نوروز بر همه ایرانیان فرخنده و خرم باشد.»