قربانی بزرگ کرونا از دنیای ادبیات؛ نویسنده‌ای که به اداهای نویسندگان می‌خندید

  • آرش گنونی

لوئیس سپولودا (۱۹۴۹ - ۲۰۲۰)

بدون شک لوئیس سِپولوِدا مهم‌ترین قربانی کرونا تا کنون در جهان ادبیات است؛ نویسنده بزرگ شیلیایی که پس از یک ماه و نیم بیماری، عاقبت در هفتادسالگی جان خود را بر اثر ابتلا به این ویروس از دست داد.

انتشارات توشکتس، ناشر اسپانیایی این نویسنده، روز پنج‌شنبه شانزدهم آوریل، با انتشار بیانیه‌ای اعلام کرد: «لوئیس سپولودای نویسنده، در ابیدو [شهری در شمال اسپانیا] درگذشت. انتشارات توشکتس از فقدان او عمیقاً متأسف است».

نشانه‌های ابتلا به ویروس کرونا در لوئیس سپولودا، اواخر ماه فوریه که از جشنواره‌ای ادبی در پرتغال به خانه‌اش در ابیدو بازگشت، در او هویدا شد. او ۲۰ سال بود که در این شهر زندگی می‌کرد.

رئیس منطقه آستوریاس که شهر ابیدو در آن واقع است، در صفحه توئیتر خود نوشت: «کادر درمانی همه تلاش خود را برای نجات زندگی او به کار بستند، اما او این بیماری را تاب نیاورد.»

لوئیس سپولودا که برای فارسی‌زبانان نیز نامی آشناست و برگردان فارسی چند کتاب او نیز در ایران منتشر شده، در اکتبر ۱۹۴۹ در شهر اویه، در شمال سانتیاگو، پایتخت شیلی به دنیا آمد و برای گذراندن دوران دبیرستان به پایتخت رفت. پس از تحصیل در رشته کارگردانی تئاتر، با یک بورس پنج‌ساله برای ادامه تحصیل در دانشگاه مسکو به روسیه رفت، اما به دلیل «رفتار بد» از این بورس محروم شد.

در همان جوانی به خواندن آثار ادبی روی آورد و، به‌گفته خودش، نویسندگی را از فرانسیسکو کولوآنه آموخت که از نویسندگان بزرگ شیلی بود.

اولین کتابی که از سپولودا چاپ شد، مجموعه‌ای از «شعرهای بسیار بد» او در سال ۱۹۶۹ بود که هرگز دوباره چاپ نشد. اما همزمان مجموعه‌ای از داستان‌ها او در کوبا به چاپ رسید و برنده جایزه شد. این کتاب بعداً در دیگر کشورهای آمریکای لاتین هم منتشر شد و او را مشهور کرد.

در ۱۹۹۹ در مقابل مجسمه‌ای از سالوادور آلنده

در دوران سالوادور آلنده، در وزارت فرهنگ شیلی مشغول به کار شد، اما با کودتای آگوستو پینوشه، در سال ۱۹۷۳ به زندان افتاد و سپس با تلاش عفو بین‌الملل، پس از دو سال و نیم زندان، به طور مشروط آزاد شد. او در خانه تحت نظر بود، اما توانست فرار کند و نزدیک به یک سال مخفیانه زندگی کرد.

او زندگی در سایهٔ وحشت در آن سال‌ها را در کتاب «دیوانگی پینوشه» که در سال ۲۰۰۳ منتشر شده، شرح داد: «من می‌نویسم، زیرا به نیروی مبارزاتی کلمات ایمان دارم».

اما سپولودا دوباره دستگیر شد و در یک دادگاه نظامی ابتدا به حبس ابد و سپس به ۲۸ سال زندان محکوم شود. این بار نیز، با تلاش عفو بین‌الملل، این حکم به هشت سال تبعید تبدیل شد و در سال ۱۹۷۷ شیلی را ترک کرد. او که در دوران پینوشه، از تابعیت کشورش محروم شده بود، تا آخر عمر خود هرگز برای اقامت به کشورش بازنگشت.

سپولودا در پرواز غیرمستقیم به مقصد سوئد، در فرودگاه بوئنوس آیرس، پایتخت آرژانتین، فرار کرد اما در آرژانتین نماند. ابتدا به اروگوئه رفت، اما در آنجا نیز دوام نیاورد. برزیل، پاراگوئه، بولیوی و پرو، مقصدهای بعدی او بودند و عاقبت وارد اکوادور شد و یک گروه تئاتری را بنیان گذاشت.

سال ۱۹۷۸، در اکوادور بود که همراه با یک هیئت از یونسکو همراه شد تا درباره قوم شوار در حاشیه رود آمازون تحقیق کند و به بررسی تأثیر استعمار بر زندگی این مردمان بومی بپردازد. هفت ماه میان شوارها زندگی کرد: «این دوران برای من تجربه‌ای تعیین‌کننده بود و دیدگاهم را به جهان تغییر داد. به ناگاه معنای تعلق به آمریکای لاتین را دریافتم.»

او بعداً از این تجربه برای نوشتن رمانی بهره برد؛ اولین رمانش با عنوان «پیرمردی که رمان‌های عاشقانه می‌خواند» که در سال ۱۹۸۹ به زبان اسپانیولی منتشر شد و فوراً به شهرت جهانی رسید. همان سال، این رمان به زبان فرانسه ترجمه شد و فقط در این کشور تا سال ۲۰۱۰ بیش از یک میلیون و ۲۵۰ هزار نسخه از آن به فروش رسید.

در سال ۲۰۱۷، به هنگام رونمایی از کتابش «پایان تاریخ» در مادرید اسپانیا

این رمان، داستان یک پيرمرد كشاورز مهاجر به نام آنتونيو را روایت می‌کند كه در كلبه‌ای در یک روستا در حاشیه رود آمازون در اكوآدور، به‌تنهايی و با خاطرات گذشته زندگی می‌كند و رمان‌های عاشقانه می‌خواند. مردم روستا او را به کشتن یک شکارچی متهم می‌کنند، اما او که قاتل نیست، خواندن رمان را رها می‌کند و به دنبال قاتل اصلی می‌گردد: یک ببر كه از غصه کشته شدن توله‌هايش كور شده و برای گرفتن انتقام، به انسان‌ها حمله می‌کند.

در واقع، رمان «پیرمردی که رمان‌های عاشقانه می‌خواند» شرح این تعقیب‌وگریز و آمیختگی آن با خاطرات گذشتهٔ پیرمرد است که در سبک رئالیسم جادویی روایت می‌شود.

این رمان که حاصل تجربه زندگی نویسنده در مناطق رودخانه آمازون است، به‌خوبی شرایط زندگی در این مناطق را ثبت کرده و در واقع در ستایش مردمان بومی مناطق آمازون است. همچنین خواننده را به بازاندیشی رابطه انسان با طبیعت فرامی‌خواند.

فیلمی نیز بر اساس این رمان در سال ۲۰۰۱ ساخته شد که به شهرت بیشتر لوئیس سپولودا در جهان کمک کرد. در این فیلم اثر رالف ده هیر، کارگردان استرالیایی-هلندی، ریچارد درایفس آمریکایی نقش اصلی را ایفا کرد.

سپولودا در نیکاراگوئه نیز به جبهه آزادی‌بخش ملی ساندینیستا نزدیک شد و در نهایت در سال ۱۹۸۲ به اروپا رفت.

او که زبان آلمانی می‌دانست و نویسندگان این زبان را ستایش می‌کرد، در اروپا ابتدا ساکن هامبورگ آلمان شد و به کار روزنامه‌نگاری پرداخت و با سازمان غیردولتی «صلح سبز» در زمینه فعالیت‌های محیط زیستی همکاری کرد و به مدت پنج سال، تا ۱۹۸۷، به عنوان خدمه در یکی از کشتی‌های این سازمان مستقر بود.

این نویسنده در آن سال‌ها دومین رمانش با عنوان «جهان در پایان جهان» را منتشر کرد و همزمان چند نمایشنامه نیز نوشت. سپولودا، به‌گفته خودش، در اروپا دیدی وسیع‌تر نسبت به زادگاهش به طور خاص و آمریکای لاتین به طور عام پیدا کرده بود: «آمریکای لاتین قاره تناقض‌ها و تفاوت‌های عظیم است، اما تا حدودی امتداد و تداوم اروپا نیز هست، به‌عبارتی، قاره مهاجران است.»

این نویسنده آمریکای جنوبی به کلام بورخس، دیگر نویسنده این قاره، اشاره می‌کرد که گفته بود اهالی آمریکای لاتین اروپایی‌های متولدشده در تبعیدند.

لوئیس سپولودا در اروپا با یک زن شاعر اهل شیلی آشنا شد و با او ازدواج کرد و با هم در سال ۱۹۹۶ ساکن شمال اسپانیا شدند. در همین سال کتاب «داستان یک مرغ دریایی و گربه‌ای که به او پرواز را آموخت» را منتشر کرد که از دیگر آثار معروف این نویسنده است.

«کشف بزرگ حلزون» نیز کتابی برای کودکان است که جرقه آن در قدم زدن سپولودا با نوه‌اش و دیدن حرکت یک حلزون در ذهن این نویسنده زده شد. قهرمان این کتاب یک حلزون کوچک است که روزی موفق می‌شود اهمیت آهسته راه رفتن را کشف کند. او که دنیا به اندازه یک چمنزار کوچک برایش معنا داشت‌، برای کشف دنیای واقعی‌ پا در مسیری می‌گذارد که از او یک دلاور می‌سازد.

لوئیس سپولودا در اسپانیا بود که به طور جدی‌تر به نوشتن پرداخت و طی زندگی ادبی خود حدود بیست رمان، داستان کوتاه و داستان برای کودکان نوشت که آثارش به حدود پنجاه زبان، از جمله فارسی، ترجمه شده است.

با وجود شهرت بسیار، اهل «اداهای نویسندگی» نبود و می‌گفت «نویسندگانی که ادعا می‌کنند به هنگام نوشتن، رنج فراوانی را متحمل می‌شوند، مرا به خنده می‌اندازند. اگر آن‌ها این‌همه رنج می‌برند، پس چرا می‌نویسند؟ آنان مجبور نیستند خودآزاری کنند...»