پارادوکس با کامبیز حسینی: «… دو نفری هجوم آوردن سمتم. کوله رو چسبیدم و خم شدم روش. ولی مشت و لگد ها تعادلم رو به هم میزد، و هر آن ممکن بود دست راستم دستبند بخوره. سرمو آوردم بالا و دو تا حلقهٔ دستبندی رو که بالای سرم باز شده و منتظر مچهامه میقاپم. دیگه نمیتونن کاری بکنن؛ حتی اگه دستبند از یکی از دستهام رها میشه، اون یکی دست میتونه دستبند رو پس بکشه.
تمام مدت جیغ میزدم: حکم رو نشون بدین! حکم! از سمت راست لگد میخوردم و از جلو با مشت میزدن تو سرم و موهامو میکشیدن. شالم هم افتاده بود طبیعتاً. حتی نمیتونستم جلوی ضربهها رو بگیرم. با جفت دستهام دستبند رو چسبیدهام. اونهام دستبند رو میکشن و تیزی دندههای حلقهٔ دستبند فرو میره تو گوشت دستم.
به نفس نفس افتادهام ولی خوشبختانه دستام طاقت آورد. آخرش تنومنده بیسیم میزنه. "متهم تمرد میکنه. نیرو بفرستید". وقتی دیگه کتک نزدن و به نظر میومد بیخیال دستبند زدن شدن دستبند رو ول کردم و نشستم: حکم رو باید ببینم. حق منه! …»
Your browser doesn’t support HTML5