پارادوکس با کامبیز حسینی: اگر شما الان به هرکسی در دنیا بگویی که فقط در همین چند ماه گذشته چه بر سر ما ایرانیها آمده و چه استرسهایی بر ما وارد شده، قطعاً شما را برای داشتن سلامت روانی بهتر نصیحت بر دیدن یک روانشناس خواهد کرد.
پس بیاید روانشناسان خودمان باشیم و در این شرایط سخت به قلبهای همدیگر گرما ببخشیم ملت!
ما در این مدت پدرمان در آمده!
کشتارهای آبان ماه؛ شرایط اقتصادی سخت؛ ساقط کردن هواپیمای مسافربری و از دست دادن شهروندان بیگناه؛ استرس و فشار حمله نظامی به ایران و حالا کرونا!
من اما درباره آنچه گذشت حرف نمیزنم، بلکه میخواهم بگویم شاید ما امسال عید درست و حسابی نداشته باشیم ولی هنوز همدیگر را داریم.
فارغ از هر گونه اختلاف سیاسی؛ من میخواهم از همه دعوت کنم که مقداری مهربانتر این روزها را طی کنیم. بیایید هوای همدیگر را در این روزهای کرونایی بیشتر داشته باشیم. درشتی کمتر کنیم و نگذاریم قلب اطرافیانمان بلرزد.
این روزها هم تمام میشود و میماند خاطرات و تلخیهایش. راه گذار ازاین داستان تراژیک تنها همدلی است و بس.
اگر میبینیدکه الکی عصبانی میشوید و نمیدانید چرا!
اگر بیخود اضطراب دارید و نمیدانید با آن چه بکنید!
اگر هر چیز کوچکی شما را به هم میریزید و حوصله هیچ چیزی را ندارید و نمیدانید چرا!
اگر افسرده شدهاید و متعجبید که چرا!
اگر استرس دارید و این استرس بر زندگی عادی شما تأثیر منفی گذاشته و از خود میپرسید که چه شده؟
و اگر اگرهای دیگری در همین راستا دارید؛ باید بدانید که تنها نیستید ملت! شرایط عادی نیست ولی عادی خواهد شد. من شک ندارم که ما دوباره میتوانیم با هم دست بدهیم و همدیگر رو در آغوش بگیریم و به جامعه برگردیم.
تقاضا میکنم که یک بار دیگر به من اعتماد کنید تا بتوانیم با تلاش جهت داشتن درک متقابل بیشتر و همدلی فراگیرتر این زمستان را به پایان ببریم.
نگران نباش خانم! نگران نباش آقا! درست میشه! وقتی من میگم میشه، یعنی میشه دیگه! این همه سال اعتماد کردی به من این دفعه هم بکن!
نگران نباش هموطن درست میشه!
فقط در روزهای آخر اسفند حواست فقط به خودت نباشه، به بغل دستیت هم باشه.
در روزهای آخر اسفند بیا نفس عمیق بکشیم و یه ذره بیشتر به هم محبت کنیم.
در روزهای آخر اسفند، بیا به دکترها و پرستارها عشق بدهیم و قدردانشون باشیم.
در روزهای آخر اسفند باز من موندم و تو! کسی غیر از خودمون نداریم در همین روزها …
در همین روزهای آخر اسفند ...
در روزهای آخر اسفند ...
در نیمروز روشن
وقتی بنفشهها را با برگ و ریشه و پیوند و خاک
در جعبههای کوچک چوبین جای میدهند
جوی هزار
زمزمه درد و انتظار
در سینه میخروشد و بر گونهها روان
ای کاش آدمی وطنش را همچون بنفشهها میشد با خود ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک…
شعر از محمدرضا شفیعی کدکنی
Your browser doesn’t support HTML5