مینیسریال چرنوبیل با یک جمله کلیدی آغاز میشود و و با همان به پایان میرسد: «بهای دروغ چقدر است؟»؛ یک چرخه ترسناک واقعی که به ما یادآوری میکند بهای دروغ گفتن یک حکومت به ملتش- و به جهان- چقدر میتواند باشد.
داستان با شخصیت اصلی مجموعه، والری لگاسوف، آغاز میشود؛ دو سال پس از فاجعه چرنوبیل، او در حال ضبط نوارهایی است که در آن حقایقی را فاش کرده و بعد خودکشی میکند. پنج قسمت یک ساعته این تولید اچبیاو، داستان فاجعهای است معروف که همه درباره اش میدانند، اما این بار این سریال با نگاهی تند و تیز به زاویههای پنهان آن میپردازد و زاویه دیدش آشکارا خوشایند باورمندان به شکوه و جلال کمونیسم و شوروی سابق نیست. بلکه زاویه دیدی سیاسیست درباره حکومتی سرکوبگر که در چنین لحظه سرنوشتسازی هم تنها به فکر «آبروی» داخلی و خارجیاش است، حتی به بهای جان هزاران انسان.
سریال بر اساس سنتهای ژانر فاجعه پیش میرود و به تعبیری ساختاری کلاسیک دارد؛ در همان اولین دقایق، فاجعه انفجار رخ میدهد و ما آن را از زاویه دید یک زن و شوهر که در آتشنشانی کار میکند (و یکی از قربانیان این فاجعه خواهد بود) میبینیم. درام از همین جا آغاز شده و مشخص است که ما در پی چه چیزی خواهیم رفت، اما پیشرفت روایت در قسمت اول چندان مطلوب و دقیق نیست و این قسمت از نظر روایت شاید ضعیفترین قسمت مجموعه باشد.
با آن که انفجار (پس از مقدمه ضبط نوارها) نقطه آغاز ماجراست، اما از چند و چون اتفاق افتادن آن تا آخرین قسمت -با یک بازگشت به گذشته- چیزی نمی دانیم. در واقع در کنار داستانگویی سرراست، خالقان اثر (کریگ مازن به عنوان نویسنده و یوهان رنک کارگردان)، به دو عنصر اساسی توجه دارند: روایت سیاسی آن درباره سرپوش گذاشتن دولتی به هر بهایی (که پیشتر به آن اشاره کردم) و روایت انسانی ماجرا؛ که فارغ از مسئله حکومت است و به فرد و افراد میپردازد.
در روایت انسانی با شخصیت والری لگاسوف روبهرو هستیم، پروفسوری که احتمالاً میلیونها نفر در اوکراین و بلاروس، جانشان را مدیون تلاشهای او هستند. در طول سریال چیزی درباره زندگی شخصیاش نمی شنویم و فقط با آدم سمج و با جسارتی روبهرو هستیم که کاخ کرملین و بوریس شربینا را واداشت تا به حرفهایش گوش کنند تا او بتواند جلوی فاجعهای به مراتب بزرگتر را بگیرد.
در قسمت پنجم با یک تصمیم بزرگ این شخصیت روبهرو هستیم: تن دادن به پنهانکاریها و دروغهای کا گ ب و در عوض به عنوان یک قهرمان ملی معرفی شدن، یا به خطر انداختن جانش برای گفتن حقیقت. اینجاست که اثر مفهوم قهرمانی را به چالش میکشد و در واقع وارونه میکند. لگاسوف بهای گفتن حقیقت را پرداخت تا حدی که تا به امروز هم در تبلیغات و روایتهای دولتی چندان نامی از او نیست. او دقیقاً دو سال پس از واقعه چرنوبیل، درست در همان دقیقه و ثانیه، خودکشی کرد، اما با ضبط حقیقت و نوارهایی که پیش از خودکشی از خود به جا گذاشت (منبع اصلی روایت این سریال)، دولت را مجبور کرد چندین رآکتور هستهای دیگر که در معرض خطر جدی بودند و حکومت قصد سرپوش گذاشتن بر نقصهایشان را داشت، ترمیم کند (و بدین ترتیب با مرگش هم احتمالاً جان انسانهای زیادی را نجات داد).
اما مینیسریال چرنوبیل با یک مشکل عمده روبهروست: در وجه انسانی، هر جا از شخصیتهای اصلی دور میشود و به شخصیتهای فرعی میرسد، گاه با دقایق هدر رفته زیادی روبهرو هستیم که گرهای از ماجرا باز نمیکنند و مشخص است که تنها برای تحریک احساسات تماشاگر عام به آن اضافه شدهاند. نمونه آن فصل طولانی سگکشی است که در آن دو شخصیت تازه -که در واقع ارتباطی با اصل ماجرا ندارند- معرفی شده و سریال آنها را دنبال میکند تا سگهای آلوده به مواد رادیواکتیو در این منطقه را از بین ببرند. هر دوی این شخصیتها -که با جزئیات به آنها پرداخته میشود- و تمام صحنههای مربوط به آنها، به راحتی میتوانستند از روایت حذف شوند و در نتیجه با روایت شستهرفتهتری روبهرو باشیم.
شخصیت یولانا که در واقع وجود خارجی نداشته و تنها برآیندی است از دهها دانشمندی که به لگاسوف کمک کردند (و از این حیث میتواند مورد انتقاد تاریخی برخی هم قرار بگیرد)، در نهایت ایده جذابی است که هم از تعدد بیدلیل شخصیتهای داستان جلوگیری میکند و هم با وارد کردن یک زن به داستان- و دلواپسی او برای یک زن باردار و مساله بچهدار شدن؛ نمادی از ادامه زندگی ای که از آنها دریغ میشود- بر وجه انسانی ماجرا تاکید میکند؛ نوعی وجدان بیدار جمعی با یادآوری آشکار بهای دروغ. اما آیا گوش شنوایی هست؟