جشنواره ایدفا که مهمترین جشنواره فیلمهای مستند در جهان محسوب میشود، حدود سیصد فیلم مستند را که طی سالهای مختلف در این جشنواره به نمایش درآمدهاند، به طور آنلاین و به صورت مجانی در اختیار علاقهمندان قرار داده است؛ فرصتی استثنایی برای تماشای فیلمهای مستند در این روزهای کرونایی که بخش زیادی از مردم جهان به اجبار خانه نشین شدهاند. به تدریج مروری داریم بر برخی از این فیلمها. این بار میپردازیم به «آسکو» ساخته محمد علیهاشم زهی.
****
همه چیز از یک صحرای خشک و بیآب و علف آغاز میشود؛ صحرایی در بلوچستان که گویی انتهایی ندارد. آنچه که از ابتدا چشم را خیره میکند حضور شترهای زیادی است که با هیبت غریب خود قرار است داستان این مستند را درباره رابطه یک مرد و شترش پیش ببرند.
صدای راوی به ما درباره شخصیت اصلی فیلم توضیح میدهد: شتری به نام آسکو که در زبان محلی به معنای آهو است.
پدر راوی این شتر را آسکو نامیده چون چشمهای بزرگی چون آهو دارد. این شتر همزمان با راوی -که خودش را به ما معرفی میکند- به دنیا آمده و از آن زمان تاکنون در کنار این مرد بوده است.
فیلم خط روایت بسیار مختصری دارد و میخواهد تماشاگر را در تصاویری از طبیعت خشک همراه کند که در آن حیوان عجیبی به نام شتر در هماهنگی کامل با محیط پیرامونش زندگی میکند. تصاویری که به آرامی و به دقت کنار هم قرار داده شدهاند و ریتم موزونی را شکل میدهند.
فیلم از ابتدا دو شخصیت اصلیاش را به هم پیوند میزند: یک مرد و یک شتر. عشق میان آنها به مانند عشق میان دو انسان، پیش میرود و میتواند تماشاگر را در حس غریبی در پذیرفتن احوال و احساسات یک شتر همراه کند.
حرف زدن مرد با شترها، بسیار راحت و طبیعی است (به دور از هر نوع بازسازی و صحنه سازی، حتی صحنههای آواز خواندن او برای شترها) و میتواند در لحظههایی ما را در یک «رابطه انسانی» شریک کند. این رابطه انسانی گره فیلم را شکل میدهد و در انتها با آخرین جملات راوی، این گره باز میشود.
دوربین در بسیاری از نماها به آرامی در حرکت است، اما این حرکات -و نوع تدوین فیلم متکی بر نماهای غالباً کوتاه- آزارنده و به قصد خودنمایی نیست و به راحتی با جهان فیلم میآمیزد.
نماهایی که در طلوع آفتاب تصویربرداری شدهاند با نماهای انتهایی در غروب آفتاب پیوند میخورند و گویی تنهایی دو شخصیت اصلی را در بیابانی فراخ به رخ میکشند که هر دو -در آستانه پیری- غالب عمر خود را پشت سر گذاشته و به سوی انتهای خط در حرکتند، بی آن که طلب سوختهای از زندگی داشته باشند یا امیدی واهی برای تغییر آن.
به نوعی جبر طبیعت، معنا و مفهوم زندگی را برای هر دو شخصیت تغییر داده و به شکلی که هست حضور بی چون و چرایش را گوشزد میکند: برای دو شخصیتی که هر دو در یک زمان و مکان مشخص به دنیا آمدهاند و با هم زیستهاند.
زمانی که مرد برای اولین بار با خانوادهاش روبهرو میشود، دوربین به شکل هوشمندانهای دور میایستد: روایت زندگی آنها و رابطهشان با شخصیت اصلی مساله فیلم نیست، به همین دلیل ما آنها را فقط از دور میبینیم و چیزی دربارهشان نمیدانیم.
اما مساله اصلی در رابطه این مرد با این شتر، گرهافکنیهای خاص خودش را دارد: راوی به ما میگوید که شب عروسیاش، آسکو او را زمین انداخته و این سوال با تماشاگر باقی میماند که چرا آسکو در آن شب خاص با این مرد چنین کرده است. مرد دلخوری اش را پنهان نمیکند و به مانند یک دوست، از این شتر گلهمند است؛ آن هم از دوستی که چند بار در بیابان، زمانی که او گم شده، راه را برایش یافته و جانش را نجات داده است.
اما فیلم در انتها راز آن شب را بازگو میکند و به ما میگوید که چرا این شتر مهربان و دوستداشتنی در آن شب بزرگ زندگی بهترین دوستش، او را زمین زده و در واقع انتقام خودش را گرفته است. زمانی که راوی در آخرین جمله فیلم راز این ماجرا را با ما میگوید نمایی از صورت این شتر میبینیم که کاملاً حق به جانب، با طمانینه و با آرامش درونی ما را مجاب میکند که حق با اوست؛ و البته که حق با اوست.