«عشق‌های سیلیکونی من»

  • محمد عبدی

جشنواره ایدفا که مهم‌ترین جشنواره فیلم‌های مستند در جهان محسوب می‌شود، بیش از سیصد فیلم مستند را که طی سال‌های مختلف در این جشنواره به نمایش درآمده اند، به طور آنلاین و به صورت مجانی در اختیار علاقه مندان قرار داده است؛ فرصتی استثنایی برای تماشای فیلم‌های مستند در این روزهای کرونایی که بخش زیادی از مردم جهان به اجبار خانه‌نشین شده‌اند. به تدریج مروری داریم بر برخی از این فیلم‌ها. این بار می‌پردازیم به «عشق‌های سیلیکونی من» (My Silicone Love) ساخته سوفی دروس.

همه چیز از یک برساخته شروع می‌شود؛ زنان عروسکی که به زیبایی تمام ساخته می‌شوند با چشمان زیبا، دست‌های کشیده و ناخن‌های بلند و بدن تراش‌خورده و متوازن. بعد شخصیت اصلی فیلم را می‌بینم که دو تا از آنها را به گردش می‌برد و برای اولین بار با ما حرف می‌زند، با معرفی یکی از آنها: «این آنوشکاست؛ جاسوس کمونیست‌هاست!».

همین شروع تکان‌دهنده آغاز معرفی دنیای مرد پنجاه و چند ساله‌ای است که به جای زندگی با یک یک زن واقعی، زندگی و سکس با دوازده «زن مصنوعی» را انتخاب کرده و با آنها به مانند اشخاص زنده رفتار می‌کند.

او می‌داند که آنها زنده نیستند، اما آگاهانه زندگی با آنها را ترجیح می‌دهد؛ برایشان لباس می‌خرد، در اتوموبیل در کنار خودش می‌نشاند و با آنها درباره آب و هوا حرف می‌زند و حتی به رختخواب می‌برد. با این حال فکر می‌کند: «ایده آل اینه که عروسک‌های من زنده بشن، اون وقت دیگه نیازی نیست که عروسک باشند!».

او در برابر دوربین به راحتی درباره عشقش به این عروسک‌ها حرف می‌زند و آن را با عشق‌های واقعی مقایسه می‌کند. او می‌گوید در خیابان یا فروشگاه با زن‌های خواستنی برخورد می‌کند که دوست دارد آنها هم جزئی از زندگی‌اش در این خانه با این عروسک‌ها باشند، اما می‌داند که چنین چیزی ممکن نیست.

فیلمساز به درستی از مداخله و قضاوت شخصیت اصلی‌اش فاصله می‌گیرد. او در تمام فیلم با حسی توام با درک -و نه قضاوت- به شخصیت اصلی غریبش چشم می‌دوزد و ما را در دنیای او شریک می‌کند بی آن که اجازه قضاوت داشته باشیم. قضاوت اولیه ما درباره جنون او، خیلی زود جایش را به حس‌های مبهم و بی‌پاسخی درباره تنهایی انسان می‌دهد.

نماهای حساب شده فیلم، رفته رفته ما را به درون موجود پیچیده و تنهایی به نام انسان هدایت می‌کند که در واکنشی شدید به تنهایی می‌تواند به دامان زنان مصنوعی پناه ببرد و عاشقانه با آنها عشقبازی کند. صحنه عشقبازی، یکی از زیباترین صحنه‌های فیلم است که در آن فیلمساز از چیزی که می‌تواند برای تماشاگر حتی منزجر کننده باشد، صحنه شاعرانه اروتیکی خلق می‌کند که در آن در زیر یک پرده توری، مرد لباس‌های زیر عروسک را درمی آورد و او را لمس می‌کند.

این صحنه به طرز زیبایی به صحنه پیش از آن مربوط است: جایی که مرد در رابطه برقرار کردن با یک زن واقعی شکست می‌خورد و تنهاتر از پیش به دنیای رویایی عروسک‌هایش پناه می‌برد. صحنه ملاقات او با زنی که در اینترنت با او قرار عاشقانه گذاشته، با آن که یک بازسازی به نظر می‌رسد، اما در جهان فیلم به صحنه مهمی درباره مایه اصلی آن (تنهایی) بدل می‌شود که شخصیت اصلی فیلم را زنده‌تر و واقعی‌تر جلوه می‌دهد. زن محترمانه از او تشکر می‌کند و می‌رود و مرد تنها می‌ماند، خیره به نقطه‌ای که ما نمی‌بینیم و این صحنه قطع می‌شود به نمای او روی تختخواب در کنار یک عروسک نیمه‌برهنه که قرار است در صحنه بعدی جای زن واقعی را برای او پر کند.

اشاره مرد به از دست دادن مادرش و این که با رفتن او حفره بزرگی در زندگی‌اش ایجاد شده، روی انسانی دیگری به شخصیت اصلی می‌بخشد و از طرفی سویه روانشناسانه اثر را می‌گسترد و با حرف‌های او درباره تنهایی و نداشتن هیچ دوستی در زندگی پیوند می‌خورد.

فیلم با آن که مستند جمع‌وجوری است درباره یک شخصیت ویژه و دنیای او، در نهایت اما به طرز طعنه‌آمیزی به سرنوشت بشر امروز و تنهایی‌اش اشاره دارد؛ بشری که با پیشرفت فناوری و دانش، به طرز غریبی بیش از پیش از غرایز طبیعی‌اش فاصله گرفته‌است؛ تا آنجا که هر نوع رابطه زن و مرد و هر نوع تماس جسمی و جنسی غامض تر از پیش به نظر می‌رسد. پیچیدگی که ظاهراً در جهان پس از کرونا پیچیده‌تر هم خواهد شد.