بهرام صادقی از نویسندگان بهحق ستایششدهای است که در دو اثر ملکوت و سنگر و قمقمههای خالی (داستانهای نوشتهشده در دهههای سی و چهل شمسی)، جهان منحصربهفرد و درگیرکنندهای خلق میکند که شبیه هیچ نویسندهٔ دیگری نیست و بیش و پیش از هر نوع تأثیرپذیری از ادبیات ایران - و حتی جهان - از نویسندهٔ گوشهگیر و تنهایی حکایت دارد که به جهان بیسامان پیرامونش مینگرد و با زبانی پویا و نافذ درک خود را از اتفاقات کوچک اطرافش با ما در میان میگذارد.
صادقی در آثارش به راویای بدل میشود که ابایی از نمایش حضور خودش در قصه ندارد، در نتیجه با اشارههای آشکار و پنهان گوناگونی روبهرو هستیم که حضور نویسنده را با نوعی فاصلهگذاری به رخ ما میکشد.
در داستان بلند ملکوت (تنها داستان بلندِ بهجامانده از او)، با شخصیتی روبهرو هستیم به نام «دوست ناشناس» که بهشکلی اشارهٔ آشکاری است به حضور خود نویسنده در داستان: «دوست دیگر، دوست ’ناشناس‘ که ما هیچیک از مشخصات او را نمیدانیم و از این پس هم نخواهیم دانست...» (صفحه ۸)
در داستان کوتاه عافیت نویسنده نام خود را در داخل داستان میآورد و دربارهٔ شخصیت داستانش مینویسد: «بیچاره نمیداند که با این کارها داستان کوتاه آقای صادقی را کمی ناتورالیستی میکند.» (سنگر و قمقمههای خالی، صفحه ۴۲۰)
در داستان آقای نویسنده تازهکار است هم با یک فاصلهگذاری مدرن، جهان داستان را به چند بخش تقسیم میکند: جهان خود نویسنده، جهان راوی، و جهان داستانی که در جریان است و صادقی بهنرمی از هر یک به دیگری حرکت میکند و حتی به بحث دربارهٔ داستانی میپردازد که در حال خواندنش هستیم.
در داستان سنگر و قمقمههای خالی - یکی از بهترین داستانهای صادقی که عنوان کتابش هم هست- با فاصلهگذاری غریب دیگری روبهرو هستیم که ما را به یکی از مایههای اصلی جهان صادقی پیوند میزند: تردید. نویسنده/راوی در بسیاری از داستانها تردیدهای خود را در قبال جهان و شخصیتهای داستانش با ما در میان میگذارد، از جمله بهطرز غریب و شگفتانگیزی در همین داستان سنگر و قمقمههای خالی که نویسنده/راوی ناگهان از شخصیت مورد توصیفش فاصله میگیرد: «متأسفانه به علت اینکه اتاق بهتدریج تاریک میشد، معلوم نبود که آقای کمبوجیه چه میخورد.» (صفحه ۹۰)
این تردید نویسنده/راوی به جهان خود صادقی پیوند میخورد که در معدود گفتوگوهای برجامانده از او دربارهٔ تردیدش در مورد زندگی حرف میزند: «من دائم در روح خودم بین این دو جنبه سرگردانم. یک جنبه این امید که شاید بشود خوبی را، عدالت را، برقرار کرد، شاید بشود جامعهای ساخت که بتوان در آن زندگی کرد. اما با اینهمه، زندگی پوچ است، بیهدف است و به تمامی میرسد، اما معلوم نیست چرا؟ اما شاید بشود همین بیهدفی و همین پوچی را عمل کرد، اما قطب دیگر نیز جاذبهاش را دارد. این مسئلهٔ من است و مسئلهای است که در اغلب قهرمانان من هم دیده میشود.» (در گفتوگو با آیندگان ادبی، تجدیدچاپشده در کتاب مسافری غریب و حیران به کوشش روحالله مهدی پورعمرانی)
این پوچی و بیهدفی که صادقی به آن اشاره دارد، جهان شخصیتهای نویسنده را رقم میزند؛ آدمهای سرخوردهای که با تردید زندگی میکنند و روزمرگی آنها هم با شک و تردیدهای مختلفی دربارهٔ معنای آن روزمرگی- و ضرورت آن- پیوند میخورد.
غالباً با برشی از زندگی شخصیتهایی روبهرو هستیم که در فضای کسل و ماتمزده و رنجور پس از کودتای ۲۸ مرداد - که حضور مستقیمی در آثار صادقی ندارد اما سرخوردگی پس از آن بهشکلی آشکار در داستانهایش حس میشود - پی معنای زیستن میگردند، تا آنجا که پس از سرخوردگی اجتماعی، یا قصد خودکشی دارند یا دیوانه میشوند (قریبالوقوع که داستان آدمهایی است که میخواهند برای جامعه کاری انجام دهند و موفق نمیشوند) و حتی چهرهٔ خود را فراموش میکنند (در کلاف سردرگم، شخصیت اصلی عکس خودش را نمیشناسد)، در برابر جامعهای قرار میگیرد که همهچیز آن ویران شده (در عافیت، حمامها خراب شدهاند و احوال جامعهای تصویر میشود که راههای تزکیه در آن بسته شده)، جهانی که در آن انسانها از دیوها مخوفترند (در هفت گیسوی خونین، کوتولهای دیوها را شکست میدهد اما آدمهای داستان که قهرمانان اسطورهای هستند نظیر امیر ارسلان نامدار، خود به دیوهایی بدل میشوند که راهی جز انتخاب استعاری مرگ برای قهرمان باقی نمیماند)، روشنفکری که گریزی از گذشتهاش ندارد (در مهمان ناخوانده، او فقط در جستوجوی آرامشی است در خلوت خانهاش)، بلاهت زندگی به هجو کشیده میشود (در غیر منتظر، درخواست ازدواج معنایش را از دست میدهد) و در جایی میرسیم به مواجههٔ نهایی با خود مرگ (در با کمال تأسف، دو نوع برخورد راوی با مرگ خودش را شاهدیم: برخورد فانتزی و برخورد واقعی و تلخ، گویی که اتفاق مهمی نیفتاده است).
اما بهرام صادقی این داستانهای تلخ دربارهٔ نومیدی و یأس را در قالبی آمیخته با طنزی ظریف و بهیادماندنی روایت میکند. در سیاهترین موقعیت ممکن، صادقی بهناگهان خوانندهاش را با شرایطی روبهرو میکند که در آن - در این جهان پوچ - به همهچیز میتوان خندید، حتی به مرگ (داستان با کمال تأسف). در نتیجه در شرایطی رئالیستی و کاملاً برگرفته از زندگی واقعی، با جملهٔ سوررئالی روبهرو میشویم که غالباً همهچیز را به سخره میگیرد و اساساً بر همان جهان پوچ خط بطلان میکشد.
در داستانِ در این شماره، حتی چاپ داستان به سخره گرفته میشود و در روایتِ عکسی از نویسندگان داستان کوتاه و داستان بلند در کنار هم، نویسنده به ما میگوید که سرِ نویسندگان داستان بلند - چون بلندند!- از عکس بیرون رفته و ما صورتشان را نمیبینیم.
حتی زمانی که با یک داستان استعاری و بالطبع جدی مثل هفت گیسوی خونین روبهرو هستیم، در میانهٔ روایت ناگهان با جملهای مواجه میشویم که به هیچ وجه انتظارش را نداریم؛ در میانهٔ توصیف فضای خانهٔ دیوها: «به دیوارها تابلوهای نقاشی زیبایی از کارهای رافائل و کمالالملک کوبیده بودند.» (سنگر و قمقمههای خالی، صفحه ۳۰۳)
این طنز را اما صادقی در ملکوت به کار نمیگیرد و فضای تیرهوتار و سنگین داستانی که برای اولینبار در دی ماه ۱۳۴۰ در «کتاب هفته» چاپ شده، جدای از روایت فضای جامعهای رو به تباهی، فلسفهٔ زندگی، کوتاهی آن و نبرد خدا و شیطان را در داستان آشکارا استعاریِ پیچیدهای روایت میکند که از همان جملهٔ اول نفس خواننده را حبس میکند: «در ساعت یازده شب چهارشنبهٔ آن هفته جن در آقای مودت حلول کرد.»
بهرام صادقی پس از آن قلمش را آزاد میگذارد تا بهشیوهٔ جریان سیال ذهن (تنها جایی که به هدایت و بوف کور نزدیک میشود) ما را در یکی از غریبترین و سیاهترین داستانهای فارسی غرق کند؛ جایی که در آن رستگاری بسیار دوردست به نظر میرسد: پزشک شهر کسی نیست جز جناب شیطان (که همهٔ شهر را به سوی مرگ هدایت میکند درحالیکه ذات حرفهاش با تلاش برای ادامه زندگی پیوند دارد، که البته شوخیای هم هست با شغل خود بهرام صادقی که پزشک بود) و عجیب اینکه خدا - که الکن شده و پسر خودش را هم کشته؛ اشاره استعاری به باور مسیحیت که مسیح فرزند خدا بود- مغلوب این جهان آخرالزمانیای است که نویسنده با عنوان «ناشناس» در طول داستان ناظر آن است و داستان با تبسمِ شاید تلخ و ناگزیرِ او پایان میگیرد.
سنگر و قمقمههای خالی مجموعهای از بیستوچهار داستان کوتاه بهرام صادقی است که در فاصلهٔ ۱۳۳۵ تا ۱۳۴۶ در نشریههایی نظیر سخن، کیهان هفته، کتاب هفته و فردوسی به چاپ رسیدهاند که البته کیفیت و ارزش یکسانی ندارند؛ از داستان درخشانی چون سنگر و قمقمههای خالی که برای عنوان کتاب هم برگزیده شده و روایت ملال زندگی و تنهایی انسان و انتقال آن از نسلی به نسل دیگر است و نمایش در دو پرده که تلفیق غریبی است از دنیای نمایش با زندگی تا آنجا که تمیز دادن آنها ممکن نمیشود، تا داستانهای سراسر حادثه، اذان غروب و تأثیرات متقابل که در جهانی که خلق میکنند، چندان موفق نیستند.
در کتابی با عنوان وعدهٔ دیدار با جوجو جتسو که بیست سال پس از مرگ صادقی به چاپ رسیده، شش داستان او گردآوری شده است؛ داستانهایی کماکان با کیفیتهای متفاوت از یکدیگر، اما در ادامهٔ جهان قبلی که از نویسندهای نوجو حکایت دارند.
مثلاً در داستانِ آدرس: شهرت، خیابان انشاد، خانهٔ شمارهٔ ۵۵۵، تأثیرپذیریاش را از سینما به رخ میکشد و گاه به فیلمنامه نزدیک میشود: «همهجا را میبینم (صدای نالهٔ منقطع و مضحک بیمار همسایه... صدای شیر آب) (صفحه ۱۸) و از طرفی تلاشهای فرمی نویسنده هم گاه بیش از داستانهای اولیهاش در دههٔ سی نمود دارد. مثلاً در بخشهایی که در همین داستان در یک خط راوی را عوض میکند: «با پا آن را کنار میزنم (آن را کشاند زیر تخت)» (صفحه ۱۸)، که همین شیوهٔ نو و جسارتآمیز را در داستانهای متأخرترِ کتابِ سنگر و قمقمههای خالی هم میتوان دید: «رحمان رادیو را خاموش کرد و باز به فکر فرو رفت. نه، به فکر فرو نرفتم. به خدا پناه بردم.» (مهمان ناخوانده، صفحه ۳۹۶)
جهان تلخ بهرام صادقی با رویدادهای اجتماعی تلختری چون انقلاب تصادف کرد و نویسندهای که در دههٔ پنجاه کمکار و منزوی شده بود، پس از انقلاب بیش از شش سال دوام نیاورد و در سال ۱۳۶۳ به دلیل ایست قلبی- زمانی که تنها چهل و هفت سال داشت- ما را با آثارش تنها گذاشت؛ نویسندهای که در داستان سنگر و قمقمههای خالی اشارهٔ تلخی داشت شاید به خودش: «او [اشاره به کسی که مرده] سنگر زندگی را تهی کرد درحالیکه من سالهاست با چند قمقمهٔ خالی پوسیده، مدام از این گوشه به آن گوشه فرار میکنم.»
جهان داستانی دیگر نویسندگان
جهان داستانی عباس نعلبندیانتماشای ویرانی آدمها در جهان داستانی رضا قاسمیجهان داستانی ابراهیم گلستانجهان داستانی شمیم بهار