در هیاهوی جشنواره برلین، فیلم مستند گرم و دلنشینی به نام «دلبند» در بخش مربوط به آشپزی به نمایش درآمد؛ فیلمی نیمهبلند (شصت دقیقه) ساخته یاسر طالبی درباره یک پیرزن هشتاد ساله که به گلهداری مشغول است و از راه فروش پنیر و کره و شیر گاوهایش زندگی میکند.
فیلم از همان اولین دقایق حیرت تماشاگر را برمیانگیزد: این پیرزن هشتاد ساله در کوهستانی تنها به نگهداری از گاوهایش مشغول است، در حالی که شوهرش را ده سال پیشتر از دست داده و یازده فرزندش مدتهاست سراغی از او نگرفتهاند.
فیلم برخلاف مستندهای معمول از نریشن (گفتار روی صحنه) فیلمساز یا «دانای کل» پرهیز دارد و همه چیز را به تصویر و حرفهای خود پیرزن واگذار میکند. ما او را حین حرف زدن نمیبینیم، تنها صدای او را میشنویم روی صحنههایی که به زیبایی تصویربرداری شدهاند و پیوند غریبی با طبیعت را شکل میدهند. ازاین رو طبیعت و پیوند انسان با آن به مهمترین مایه فیلم بدل میشود و گذر عمر، با نمایش پاییز و زمستان و فرا رسیدن بهار موکد میشود؛ بهاری که نشان از زندگی دارد و در نهایت ستایش همین پیرزن تنها از زندگی را هم به همراه دارد: «زندگی رو همین طور که بوده دوست دارم».
حیوانات به عنوان بخشی از طبیعت، حضور چشمگیر و تکاندهندهای در فیلم دارند. این پیرزن آشکارا به ما میگوید که گاوها همه چیز را میفهمند و «هیچ انسانی را ندیده که بهاندازه گاوها او را بفهمند.» او شصت سال از زندگی اش را در کنار آنها گذرانده و حالا -در برابر نصیحت سایر روستائیان که میخواهند دست از کار بکشد و گاوهایش را بفروشد- میگوید که بازنشستگی برایش حکم مرگ را دارد و اگر به چراگاه نرود و در روستا بماند، قطعاً بیمار خواهد شد.
شور و انرژی و در عین حال سادگی این زن از همان دقایق ابتدایی تماشاگر را با شخصیتی درگیر میکند که کمتر مشابهش را دیده و در عین حال همذات پنداری با او بسیار آسان و راحت به نظر میرسد.
به نظر میرسد تنها غم او، فرزندانش هستند که مدتهاست از او بیخبرند. در صحنهای او به همراه کاغذی شامل شماره تلفن یازده بچهاش به خانه همسایه میرود تا به تک تک آنها تلفن کند. با تدوینی حسابشده و دقیق، در کوتاهترین زمان ممکن، به طرز موجزی میبینیم که او با تک تک شان حرف میزند و دلخوری اش را با آنها درمیان میگذارد. پاسخ آنها گرفتاریشان است و پاسخ مادر: «خب همه گرفتارند!».
با این حال یکی از تلخترین صحنههای فیلم زمانی است که این پیرزن مجبور به فروختن یک گاو و گوسالهاش میشود. ابتدا در صحنه معامله -که خیلی ساده و راحت و فارغ از دغدغههای دنیای مالی برگزار میشود- ما متعجبیم که چطور او حاضر شده آنها را بفروشد. خیلی زود میفهمیم که او میخواهد پول آنها را برای یکی از دخترانش بفرستد که برای اجاره خانه نیاز به پول دارد. پیرزن مثل یک انسان با گاوش حرف میزند و به او میگوید که دارد او را میفروشد و از حالا به بعد صاحب دیگری خواهد داشت. در ادامه میبوسدش و با صاحب جدید روانهاش میکند؛ با نگاهی پر از حسرت و چهرهای که تماشاگر هیچگاه فراموش نخواهد کرد.
آخرین صحنه فیلم، پایان درخشانی را برای فیلم رقم میزند: صدای پیرزن را میشنویم که از کارگردان فیلم میخواهد دوربین را روشن کند و بیرون برود. کارگردان با تعجب دلیل این کار را میپرسد و بالاخره قبول میکند. به طرز حیرتانگیزی، این زن سنتی، وصیتنامهاش را با دوربین -ابزاری مدرن- در میان میگذارد؛ با چشمانی گریان که به راحتی میتواند اشک تماشاگرش را سرریز کند، از پسرش میخواهد که بعد از مرگ او گاوها را نفروشد.