- مستند رادیویی: «سیاهچاله؛ روایت زنان از ونهای پلیس»
- تهیه و اجرا: وحید پوراستاد
- تدوین صدا: شهرام ابراهیمی
- زمان: ۵۵ دقیقه
----------------------------------
خیابانها را صدای فریاد اعتراض مردم پر کرده و زنان و دختران و جوانان پیشروان اعتراضهای سراسری شدند.
جان باختن مهسا امینی (ژینا) دختر ۲۲ ساله سقزی در ۲۵ شهریور ۱۴۰۱، خیابانهای ایران را با صدای نام او و شعار «زن، زندگی، آزادی» پر کرد.
حکومت و نیروهای امنیتی برای آنکه ثابت کنند با مهسا امینی در زمان بازداشت گشت ارشاد برخورد خشونتآمیزی نداشتهاند، در برخورد با معترضان در خیابانها دست به خشونتی مرگبار زدند.
مأموران امنیتی، دختران و پسران جوان و حتی کودکان بسیاری را با گلوله و حتی ضربات باتوم کشتند، و هزاران نفر را در خانهها و خیابانها بازداشت کردند.
روایت سارا:
«از لحظهای که فرد بازداشت میشود تا زمانی که تحویل نهادی داده شود، به نظر من این جا مثل یک سیاهچالهای میماند که کمتر کسی ازش خبر دارد، جز خود آن آدمی که آنجاست و آن آدمهایی که میتوانند آزار بدهند، کس دیگری مطلع نمیشود آنجا دارد چه اتفاقی میافتد. مخصوصاً داخل ون، ضرب و شتمهای شدید، آزارجنسی چه کلامی چه فیزیکی، خیلی زیاد دارد اتفاق میافتد.»
----------------------------------
مستند رادیویی «سیاهچاله؛ روایت زنان از ونهای پلیس»، روایت شش زنی است که بعد از اعتراضها به جان باختن مهسا امینی در تهران بازداشت شدند؛ زنان و دخترانی که زندگی عادی داشتند و تا قبل از آن تجربهای از شرکت در اعتراضهای خیابانی و بعد از آن بازداشت و زندان نداشتهاند.
سارا، الناز، پروانه، نازنین، شبنم، و کیانا، در روایتشان از خشونت بیحد و مرز مأموران درون ماشینهای ون، ضرب و جرح در خیابان، توهینهای جنسی مأموران، و وضعیت اسفناک بازداشتگاهها و زندان قرچک میگویند.
Your browser doesn’t support HTML5
----------------------------------
ساعتی بعد از اعلام خبر جان باختن مهسا امینی که بعد از بازداشت گشت ارشاد به کما رفته بود از خیابانهای اطراف بیمارستان، صدای اعتراض شنیده میشد.
روایت پروانه:
«۲۵ شهریور خبر فوت مهسا امینی را شنیدیم و در شوک بزرگی رفتیم. خیلی ناراحت بودیم. من که خودم تجربه دستگیری توسط گشت ارشاد را داشتم میدانستم که واقعاً با آدمها بد برخورد میشود، میدانستم که دروغ میگویند. میدانستم که در گشت ارشاد واقعاً رفتارهای بدی میشود. احتمال اینکه این دختر به خاطر ضربه کشته شده باشد، برایم احتمال ضعیفی نبود. ضمن اینکه خودمان خیلی توی فشار بودیم به خاطر حجاب. ما آدمهای بیحجاب و طرفدار خیلی لخت گشتن نیستیم، ولی دوست داریم همینی هم که هستیم به اختیار و انتخاب خودمان باشد. در نتیجه تصمیم گرفتیم که با این آتش زیرخاکستری که دارد شعلهور می شود همراه بشویم. رفتیم توی خیابان.»
پروانه ۲۷ ساله، با وجود تجربه گذشته از برخورد گشت ارشاد، تصمیم گرفته بود در اعتراض به جان باختن مهسا امینی به جمع معترضان بپیونند، وارد خیابان شد. چند نفر از همان مردانی که به همراه پروانه شعار میدانند به یک باره دست و دهان او را میگیرند. روی زمین میکشند تا او را به داخل ون بیندازند.
روایت پروانه:
«من فکر میکنم کسانی که جو را متشنج میکنند، اصلاً خود مأموران هستند و این کار را میکنند که بتوانند مردم را دستگیر کنند چون وقتی مردم شعار میدادند، یک عده داخل مردم بودند که آنها هم شعار میدادند و وقتی گارد ویژه حمله کرد که همه را متفرق کند و مردم شروع کردند به دویدن، من برگشتم و دیدم که کسی دنبالمان نمیکند از آن گارد ویژهایها.
سرعتم را کم کردم ولی یکی از همان کسانی که داشتند شعار میدانند به صورت خیلی وحشیانه من را دستگیر کرد، دستانم را گرفت، دهنم را گرفت، چشمم را گرفت، که اصلاً من نمیدانم یک نفر بودند یا دو نفر بودند، یا من خیلی شوکه شده بودم ولی کاملاً من را قپانی کرده بودند و اصلاً نمیتوانستم هیچ حرکتی انجام بدهم. کشانکشان من را برد. چشمم را گرفته بود، اولش جیغ زده بودم، چون اولش دهنم را نگرفته بود. وقتی شروع کردم به جیغ زدن دهنم را هم گرفت.
کشانکشان من را بردند. توی فاصله دویست سیصد متری که من را ببرند توی ونی که تحویل مامورین خانمشان بدهند من را روی زمین کشیدند و بردند. ولی من را کتک نزدند. من را تحویل ون دادند. من وقتی سوار ون شدم دیدم سه تا دختر دیگر هم توی ون بودند که من آنها را دیده بودم توی جمعیت. چهار نفر بودیم توی ون.
دو تا از دخترها خیلی بیقراری میکردند، من و یکی دیگر خیلی آرام نشسته بودیم که سرکلانتری! رئیس سرکلانتری بهش میگفتند، سرش را کرد داخل ون، کد ملیهایمان را خواست و این که همان موقع شروع کرد به تلفنی صحبت کردن با یک کسی که: حاجی، تو بیا، من اینو ماشین به ماشین میدم توی ماشین تو، این کیس خودمه، حیفه از دست بره، این لیدرشون بوده و اشارهاش به من بود و من اصلاً لیدر نبودم. من تنها رفته بودم. اصلاً تو عمرم هنوز در هیچ تظاهراتی شرکت نکرده بودم و نمیدانستم لیدر چیه. و این جوری میخواست احتمالاً رعب و وحشت ایجاد کند. چون دوست داشت، فکر میکنم لذت میبُرد از اینکه بچهها دارند گریه میکنند و ترسیدهاند.»
----------------------------------
موج بزرگ تری از اعتراضها سراسر ایران را فرا گرفت. خیابانهای بسیاری از شهرها، صحنه تجمعات مردم به ویژه زنان و جوانان در اعتراض به چند دهه «تحقیر» شد. برخی از زنان و دختران حجاب اجباری خود را از سر برداشتند و حتی بدون حجاب در مقابل نیروهای امنیتی در صف اول نخست اعتراض ایستادند.
روایت شبنم:
«من داشتم از محل کارم برمیگشتم به سمت منزل. توی همان فاصلهای که داشتم پیاده میرفتم به فاصله چند متر نیروهای یگان ویژه در گروههای شش - هفت نفری زده بودند توی کل زوایای آن مسیر و جمعیت زیادی بودند به نسبت. خب من تا آن موقع از نزدیک با لباس شخصی آشنا نشده بودم و هیچ شناختی از آنها نداشتم، برای همین نتوانستم اصلاً تشخیصشان بدهم.
یک کم که جلوتر رفتم، دیدم چند تا لباس شخصی، که دیگر آنجا از نزدیک دیدمشان، سعی میکنند یک پسر خیلی سن پایین و ظریف را با خشونت بگیرند و ببرند به سمت ونها و دستگیرش کنند. من و چند تا از رهگذرها سعی کردیم مانع این مورد بشویم ولی خب توی همین روند، یکی از لباس شخصیها به سمت من حمله کرد، در صورتی که ما اصلاً بهش حمله نکردیم و زد وخوردی از طرف ما صورت نگرفت.»
شبنم ۳۲ ساله است که تلاش او برای رهایی جوان بازداشتی از دست مأموران امنیتی موجب میشود خودش هم بازداشت شود؛ او میگوید: مأموران با خشونت بسیار و الفاظ جنسی رکیک حمله کردند.
روایت شبنم:
«حمله کرد و چند تا ضربه محکم توی سروصورت من زد و منو پرت کرد روی زمین و میخواست به حملههایش ادامه بدهد ولی چند تا از رهگذرها مانعش شدند و یک کمی کشید عقب. کاملاً مشخص بود که آموزش دیدهاند و فنون رزمی و دفاعی را میدانند و بدنهای تنومندی داشتند. با تمام توان و توحششان هم حمله میکردند. هیچکس واقعاً حریفشان نمیشد.
من هنوز فرصت نکرده بودم از زمین بلند شوم که چند تا از رهگذرها فریاد زدند دارند حمله میکنند سمتمان. دیدیم نیروهای یگان ویژه روی موتور دارند با سرعت میآیند و لباس شخصیها هم که میدویدند سمت ما. نیروهای یگان ویژه توی برخوردهای فیزیکی اصلاً وارد نمیشدند، روی موتور بودند و فقط از الفاظ رکیک جنسی استفاده میکردند، به ویژه برای خانمها.
مسئول اصلی دستگیری هم لباس شخصیها بودند که با زد وخورد شدید حمله میکردند سمت طرف مقابلشان و ما اصلا هیچ فعالیت و روندی را هم طی نکردیم توی مسیر، یعنی نه شعاری دادیم، نه حملهای کردیم، نه تحرک خاصی داشتیم فقط داشتیم مسیر خودمان را میرفتیم. اصلا کاری نداشتند شما کاری کردهای یا نه، کاری به جنسیتت نداشتند فقط اگر دستشان بهت میرسید دستگیرتان میکردند. کافی بود در آن خیابان حضور داشته باشی شما.
من دیگر نتوانستم مقاومت کنم، چون از چند جهت من را محاصره کرده بودند با باتوم و مشت و اینها چند ضربه به من زدند تا دوباره افتادم زمین. یکیشان دست مرا از پشت گرفت. یکیشان هم، من دستم را به میلهای گرفته بودم که نتواند من را بگیرد ببرد ولی خب یکی دیگرشان تلاش میکرد دست من را آزاد کند، چند نیروی یگان ویژه روی موتور هم از جلو و عقب ما را محاصره کرده بودند...
دیگر نتوانستم مقاومت کنم، من را گرفت و برد. شالم را هم کشیده بودند از سرم. یکیشان کنار لبه جو کنار ون سبزرنگی که معمولاً برای مسافرکشی استفاده میکنند، آن موقع برای دستگیری استفاده میشد، دستم را خیلی محکم بستند و شالم را انداختند روی صورتم که صورتم معلوم نباشد. در مورد آقایان هم تیشرتشان را از پشت میآوردند بالا و میکشیدند روی سرشان که صورتشان معلوم نباشد. بدون اجازه هم از ما دائم عکس و فیلم میگرفتند.»
شبنم وارد ماشین ون سبز رنگ میشود. مأموران امنیتی بدون هر گونه ملاحظهای با مشت و لگد به جان افراد بازداشتی میافتند. ضرباتی سنگین به ستون فقرات و سر و صورت.
روایت شبنم:
«اول ما را بردند توی یک ون که چند آقای دستگیرشده بودند، بعد برای این که مختلط نباشیم ما را پیاده کردند. به زور گوشیهای همه را گرفتند، حتی در مورد بعضیها گوشیشان توی کیفشان بود به زور کیفشان را با تمام محتویات و پول نقد و مدارک گرفتند. عجیب است که حتی کیف را پس ندادند. وقتی هم آن شخص میگفت چرا کیف من را پس نمیدین و گوشی را بردارید و کیف را پس بدین، با جملاتی مثل خفه شو و ساکت شو مینشاندندش سر جایش با زد و خورد. با تمام توحشش، حتی در نواحی حساس با باتوم میزدند توی ستون فقرات، توی سر، صورت، روی زمین میکشیدند حتی خیلیها توی این روند دستگیری حتی لباس هایشان پاره شد، بخاطر شدت و فشاری که بود توی دستگیری. بدون این که مقاومتی کنند، اصلا زورشان هم به این ها نمیرسید. حریفشان هم نمی شدند تا در واقع بخواهند مقاومتی بکنند.»
شبنم را از داخل ون سبز زنگ پیاده میکنند تا او را وارد یک ون دیگر کنند که فقط در آن زنان و دختران بازداشتی بودند.
----------------------------------
در بسیاری از شهرها و دانشگاههای ایران معترضان اعتراضهای خود را گسترش دادند و فراخوانهای مختلفی برای شرکت در تجمعات خیابانی یا دانشگاهی منتشر کردند.
الناز ۳۰ ساله در اعتراضهای اطراف دانشگاه تهران شرکت کرد و هربار که با عدهای شروع به شعار دادن میکنند با حمله مأموران امنیتی موتورسوار مواجه میشوند که هر لحظه بر تعداد انها افزوده میشود.
روایت الناز:
«آنجا که بودم دیدم که حدود هفت-هشت نفر یک قیافههایی که اصلاً بهشان نمیخورد، یک پسری را خیلی خیلی خیلی ناجور میزدند ... واکنش غریزی هر انسانی است، من شروع کردم به داد وفریاد کردن، که خیلی وحشیانه هجوم آوردند سمت من. تعدادشان زیاد بود آنها که آن جوری میزدند و میکشیدند زمین، و به نظر من واقعاً داشتند به قصد کشت میزدند. حمله کردند سمت من. داد زدم و کمک خواستم از یک آدمی که سمت خیابان قدس ایستاده بودند که من حتی تصور نمیکردم که این آدمها لباس شخصی باشند، با پیراهنهای آستین کوتاه، لباسهای ورزشکاری، حداقل با آن چیزی که من از لباس شخصی تصور میکردم خیلی فرق میکردند.
حمله آوردند سمت من. من را خیلی وحشیانه کشیدند. دو تا خانم دیگر آمدند، خانمهای چادری به معنای واقعی وحشیانه، اسم دیگری نمیتوانم رویش بگذارم، یکیشان موهای من را کشید، موهای من بافته شده بود. موهای من را کشید. حالا مثلاً همان روز و همان شب آدم اصولا داغ است و متوجه نمیشود، از فردایش سر من پشت سر من شروع کرد به درد گرفتن. آستین لباسهایم خیلی بدجور پاره شد. من را کشیدند و بردند سمت ون.»
مأموران با لباسی پاره و کتک خورده، الناز را وارد ماشین ون میکنند. او نیز شاهد خشونت و ضرب و شتم شدید افراد بازداشتی داخل ون و توهینهای جنسی مأموران بوده است.
روایت الناز:
«من رفتم داخل ون. قبل از من دوتا خانم توی ون بودند، یکیشان به شدت میلرزید و بیتابی میکرد، یک دختر جوان ۲۵، ۲۶ساله. یک جا هم یک خانمی که مقنعه سرش بود و فکر میکنم بنده خدا واقعاً از سرکار داشت برمیگشت، پشت صندلی راننده نشسته بود. آن قسمت حالا به خاطر موتور ون بود یا هر چی، آن قسمت خیلی داغ بود، گفت چقدر این جا داغ است میشود جایم را عوض کنم، راننده گفت احتمالاً کمر من است، احتمالاً از کمر من است، یک همچین حرف زشتی. که آنقدر آن لحظه همه توی شوک روحی و روانی بودند که گذشتند ازش، ولی منظور خیلی زشتی داشت.»
----------------------------------
خیابانهای بسیاری از شهرها صحنه درگیریهای خشونتآمیز خیابانی مأموران امنیتی حکومت با مردم و جوانان است. اعتراضها فقط در تهران نیست. از کردستان، بلوچستان، مازنداران، گیلان، آذربایجان و بسیاری از شهرهای کوچک و بزرگ ایران، صدای اعتراض به حاکمیت بلند شد.
مقامهای مختلف جمهوری اسلامی یکی پس از دیگری در پی اثبات این ادعا هستند که با مهسا امینی در داخل ون پلیس گشت ارشاد هیچ برخورد خشونتآمیزی نشده است.
حسین رحیمی رئیس پلیس تهران گفت: «حتی تلنگر هم به مهسا امینی زده نشده. ضرب وجرح که اصلا و ابداً»
با این وجود کیانا که در همان اوایل مهرماه در خیابان ستارخان تهران بازداشت شد روایتی تلخ از خشونت بیحد و حصر ماموران و ضرب و جرح در داخل ماشین ون دارد.
کیانا ۳۲ ساله روایت خود را پس از آزادی در اینستاگرامش نوشت که حدود ساعت هفت عصر در حال گذر از زیر پل ستارخان در تهران است که یک نفر از پشت بطری آب خالی به سر او پرتاب میکند. برمیگردد و میبینید چند زن در ایستگاه اتوبوس نشستهاند و به او میخندند.
کیانا مینویسد: « آنها هیچ نشانی از پلیس نداشتند با مانتو، مقنعه و ماسک بودند و من تصور کردم چند تا آدم بیکارند که برای آزار این کار را کردند. من هم عصبانی شدم و اعتراض کردم و به یکی از آنها گفتم «چرا میزنی پفیوز؟». همین که این را گفتم یکهو تعداد زیادی از آنها بر سرم ریختند و کشانکشان من را داخل یک ون سفید که آن هم هیچ نشانی از پلیس نداشت بردند»
----------------------------------
کیانا جیغ میکشد و کمک میخواهد؛ او نیز حالا وارد نقطه سیاه شده. داخل ون همچنان که فریاد میزند و کمک میخواهد که او را « دزدیدهاند ...» یکی از آنها میخندد و میگویند ما خودمان پلیسیم.
روایت کیانا از درون ون سفید رنگ در اینستاگرامش، توصیفی است از ضرب و شتم و لگد مأموران و زدن سر و صورت او به کف ماشین.
روایت کیانا:
«من را روی زمین ون به پشت خوابانده بودند یکی از آنها نشسته بود رویم و یکی روی پاهایم میپرید. یکیشان موهای سرم را گرفته بود و سرم را بلند میکرد و میکوبید روی کف ون. من همین طور جیغ میزدم. یکی از آنها توی سرم میزد و یکی دیگر هم آمد و با لگد به سرم میزد و بعد ته کفشش را به سرم میمالید. یکی از آنها شال سرم را گرفته بود و سعی میکرد دهانم را با آن ببندد. در این مدت همچنان من همین طور روی زمین بودم و یکیشان هم رویم نشسته بود. شال را که در دهانم میگذاشت حالم به هم میخورد و سعی کردم نگذارم در دهانم بگذاردش.
این برایم مهم است که در تمام این مدت به جز آن «پفیوز» که اول گفتم من هیچ توهینی به اینها نکردم در واقع من فقط جیغ می زدم و کمک میخواستم چون اصلا نمیدانستم ماجرا چیست رفتار آنها تفاوتی با آدم ربایی نداشت.
در همین گیر و دار دستم را با دستبند پلاستیکی بستند و من را نشاندند کف ون. آن وقت یکیشان چون مقاومت میکردم که شالم را در دهنم نگذارد آن را مثل افسار دور گردنم گره زد و یک سرش را هم به پایه صندلی ون بست و در همین وضعیت با مشت و لگد به صورتم میزدند.
از اینجا به بعد اصلاً امکان تکان خوردن و مقاومتی نبود اما آنها باز هم من را زدند. با مشت و سیلی به صورتم زدند. چند دستبند پلاستیکی را دسته کرده بودند و مثل شلاق با آن به صورتم میزدند و این تمام هم نمیشد. در همین حال یکیشان چند بار با لگد به شکمم زد و من دیگر توان جیغ کشیدن هم نداشتم.»
----------------------------------
نازنین ۲۷ ساله است که با شرکت در اعتراضهای خیابانی ۱۴۰۱ بازداشت شد او میگوید: ماموران برای آرام کردن یک دختر بازداشتی درون ون که جیغ میزد از اسپری فلفل استفاده کردند.
روایت نازنین:
«یک لباس شخصی داد زد که این را بگیرید من هم پا به فرار گذاشتم. سه تا مأمور هم دنبالم دویدند با وجود این که فرار کرده بودم ولی اصلاً کتکم نزدند، البته من هم مقاومت نکردم، چون بیفایده بود. تعداد مأموران و یگان ویژهها به حدی زیاد بود که به هیچ وجه امکان نداشت کسی بتواند من را نجات بدهد... دستم را از پشت گرفتند و بردنم سمت ون.
آنجا مرا تحویل خانمهایشان دادند. دو سه تا خانم فوقالعاده بد دهن و بیادب و وحشی. موبایلم را قبل از اینکه سوار ون بشوم ازم گرفتند. من اولین نفر بودم که سوار ون شدم. باید صبر میکردم تا ون پر شود. چند دقیقه بعد صدای جیغ بلندی شنیدم، دیدم یک دختر را از موهایش روی زمین میکشند و همینطور کتکش میزنند. در ون را بازکردند که دختر را سوار کنند ولی او بازهم مقاومت کرد و به طرز وحشیانهای کتک خورد. موهایش را میکشیدند و با باتوم و مشت و لگد به جانش افتاده بودند. من هم از توی ون جیغ میکشیدم و بهشان فحش میدادم که دست از سرمان بردارند ولی بیفایده بود. آخر سر پاهاش را گرفتند و انداختندش توی سلولی که توی ون درست کرده بودند.
چند دقیقه بعد یکی دیگر را آوردند. او با پای خودش سوار شد ولی هی جیغ و داد میکرد. یکی از همان خانمها در ون را بازکرد، اسپری فلفلش را درآورد و ۱۰ دقیقه تمام توی چشم آن دختر اسپری زد. تمام درها و پنجرههای ون را هم بستند. واقعاً داشتیم خفه میشدیم. ون جلوی ما پسرها را سوار میکرد. از همانجا دیدم پسرهایی را که گرفته بودند لباسهایشان را از پشت روی سرشان کشیده بودند و دستهایشان را ازپشت بسته بودند. اول وسط بلوار میخواباندند و حسابی کتکشان میزدند و بعد سوار ونشان میکردند. صحنههای وحشتناکی بود.»
----------------------------------
شبنم که برای نجات یک جوان از دست مأموران موجب شد خودش بازداشت شود همچنان داخل ون است. ماشین آنها هنوز حرکت نکرده است. او را از داخل ونی که چند پسر هم داخل آن بود خارج کردند و به داخل ون دیگری بردند.
روایت شبنم:
«ما را بردند داخل ونی که ۱۴ خانم بودیم. یک نرده فلزی به شکل قفس درست کرده بودند که راننده را از قسمت مسافرها جدا میکرد. نرده را بستند روی ما، قفل کردند، فضا بسیار خفه... حتی یک سری خانمها به خاطر تنگی نفسی که ایجاد شد توی آن شرایط دچار شوک شدند. حتی راحت نمیتوانستند نفس بکشند ... ما خواهش کردیم به سختی و یک کم پنجرهها را بازکردند.
توی آن فضای محدود بین قفسی که برای ما ایجاد کرده بودند و راننده، دوتا خانم را به زور آوردند و کشاندند با ضرب و جرح بسیار، توی داخل ون. حتی یک تعدادشان یک خانم را محکم خواباندند روی زمین، بالاتنه اش را محکم نگهداشتند چند نفری، یکیشان با مشت چند بار زد توی سروصورت آن خانم برای این که بتوانند در را ببندند محکم. و توی آن مدت من حتی فضا نداشتم که بنشینم دو زانو حتی چمباتمه بودم.»
----------------------------------
کیانا هم که با مشت و سیلی مأموران به صورتش در داخل ون در وضعیت وحشتناکی قرار گرفته بود هر بار که مأموران میرفتند و میآمدند او را به شدت میزدند؛ حتی یکی از مأموران بقیه بطری آبی که خورده بود را روی سر کیانا خالی میکند.
وضعیت کیانا درون ون، شبیه به چیزی است که شبنم از داخل ونی که در آن قرار گرفته بود روایت میکند:
روایت شبنم:
«داخل ون، از این ونای سبز رنگ مخصوص مسافرکشی بود دیگه، تعداد خیلی زیادی را محبوس کرده بودند توی آن بخشی قسمت مسافران. حتی یک نرده آهنی را روی افراد قفل کردند. آنقدر فضا تنگ بود که تعدادی هم روی زمین حالت دو زانو چمباتمه زدند. همه تنگ هم نشسته بودند و فضا برای تنفس خیلی کم بود، بعضیها دچار تنگی نفس شدند.
اون قسمتی که روی ما قفل کردند دو تا خانم دیگر که هر دو مدعی بودند که بیماری زمینهای دارند، آوردند. میگفتند ما اصلاً بیماریم و از دکتر آمدیم. سابقه پزشکیمان توی کیفمان است. ولی توجهی نمیکردند و خیلی به شکل وحشیانهای اینها را مورد ضرب و جرح قرار دادند. توی ناحیه ستون فقراتشان خیلی ضربه زدند، یکیشان را خواباندند. خیلی با مشت محکم میزدند توی سرش، چند نفر نگهش داشته بودند و خب ما این صحنهها را شاهد بودیم.
اعتراض میکردیم ولی متأسفانه توجه نمیکردند و متاسفانه آن نرده را هم روی ما قفل کرده بودند، اگر هم باز بود اصلاً زورمان به این افراد نمیرسید، چون خیلی تنومند بودند. و خب آن خانمها بیچارهها دیگر تسلیم شدند هیچ کاری نمیتوانستند بکنند آنقدر که ضربه خورده بود توی سر و بدنشان. دیگر یکیشان را به زور جا دادند، آن یکی هم کنارش. و درِ ون را به هر سختی بود، بستند. چون اصلاً دیگر فضا نبود حتی راحت نمیتوانستند جا بدهند و در را ببندند.
بعد گوشیها را به زور گرفتند. هر کس هم مقاومت می کرد فحش میدادند و دوباره ضرب و جرح انجام میشد. گوشیها را باید تحویل میدادیم همه ما. داخل ون هم معطلیمان زیاد بود. برای اینکه تنفس داشته باشیم -چون یکی از خانمها حالش بد شد به خاطر تنگی نفس- که دیگر مأمور مجبور شد آن نرده را باز کند تا آن زن بیاید کنار پنجره یک کم نفس بگیرد، نفسش اصلاً بالا نمیآمد. مامور گرفتش و آوردش دم پنجره، یک کوچولو پنجره را بازکرد، یک کم نفس کشید، نفسهای عمیق، حالش بهتر شد ولی به هرحال هنوز آرام نگرفته بود. بعداً از اینکه منتقل شدیم به قرارگاه، منتقلش کردند به بیمارستان.»
----------------------------------
در داخل ونی که کیانا بازداشت شده، -آن طور که در اینستاگرامش روایت میکند- شالش همچنان به دور گردنش پیچانده بودند و دستانش بسته بود.
روایت کیانا:
«بعد از این من کم کم خودم سعی کردم و شالم را باز کردم و توانستم بلند شوم روی صندلی ون بنشینم. ما تا چند ساعت در همین وضعیت منتظر بودیم که باز هم کسی را بگیرند و ون پر بشود. این را هم بگویم که حین کتک زدنم میخندیدند و به نظر می آمد حسابی سرگرم شدهاند خودم حقیقتش فکر میکنم حوصله یشان سر رفته بود برای همین اینطور رفتار کردند و گرنه فکر نمیکنم شنیدن «پفیوز» این همه آدم را تا این حد عصبانی کند....
از پنج نفری که در ون بودیم سه نفر با مامورها صحبت کردند و همانجا اجازه دادند بروند. یکی گفت بچه کوچک در خانه دارد و دو تای اول هم با هم خواهر بودند و توانستند قانعشان کنند که داشتند برمیگشتند خانه. من و یک نفر دیگر اما ماندیم تا نیمه های شب که ون راه افتاد و رفتیم به پاسگاه پلیس امنیت در میدان نیلوفر.»
----------------------------------
کیانا وقتی به پلیس امنیت میرسد از برخورد و نگاه مأموران داخل پایگاه متوجه میشود صورت و قیافهاش وحشتناک است. او در اینستاگرامش روایت میکند: «صورتم کاملاً کبود شده بود و رد شلاق دستبند پلاستیکی رویش مانده بود، اما این را بعداً آدمهای دیگری که در پلیس امنیت بازداشت بودند بهم گفتند.»
سارا ۲۸ ساله هم در پلیس امنیت دختری را دیده که همانند کیانا مأموران به شدت به سر و صورت او زده بودند.
روایت سارا:
«من توی پلیس امنیت نشسته بودم، یک دختر را آوردند … نفهمیدم پوستش چه رنگی است از صورتش، اینقدر که صورش را زده بودند و کبود کرده بودند. او را گرفته بودند و کشیده بودند به زور داخل ون، ۱۰ نفر زن و مرد، از این زنهایی که مانتو میپوشند کماندوها، که جدید آمدهاند، آنها؛ دستهایش را بسته بودن با این بستهای پلاستیکی، افتاده بودند روی سر و صورت و شکمش، اینقدر زده بودندش که تمام صورتش کبود بود. اصلاً یک جای خالی نمانده بود.»
----------------------------------
بیشتر روایت زنان بازداشتی نشان میدهد که آنها در ونهای سفید ، سبز و یا مشکی مأموران انتظامی و امنیتی علاوه بر اینکه مورد ضرب و شتم، و حتی ضرب و جرح مأموران قرار گرفتهاند، بلکه بارها فحشهای رکیک شنیدهاند. الناز میگوید، آزارهای کلامی جنسی و جسمی بخشی از رفتار مأموران بود.
روایت الناز:
«به نظر من آدمهای تو خیابان دقیقاً درس داده شدند برای هرگونه آزاری که از دستشان بر میآید و بهشان گفتهاند احتمالاً خیلی زیاد که شما توی خیابان آزادید هر جور که میتوانید آزار برسانید و اینها را اذیت کنید، شکنجه روحی، روانی، زبانی... همه اینها بود. حتی توی زد وخورد هم به نظرم توی خیابان بسیار وحشی عمل میکردند و اصلا ابایی نداشتند از کشتن آدم ها.»
ماشین ونی که الناز در آن بود هم به سمت پلیس امنیت حرکت میکند و در پایگاه پلیس خیلی سریع، بازجویی اولیه از آنها شروع میشود.
روایت الناز:
«بعد رفتیم برای بازجویی. یک آقای جوانی بازجویی کردند از من، و یک سری سؤال درباره سفرهای خارجی، یا این که یک سری سؤال که روی میزشان بود، خیلی رندوم از هرکس میپرسیدند. به یکی میگفتند کوکتل مولوتوف داشتی، به یکی میگفتند داشتی آتیش میزدی، بعد از آن گوشیها را بررسی میکردند، استوریها، چتهای واتساپ…و میرفت همه اینها روی پرونده؛ پرینت میگرفت، میرفت روی پرونده. بعد از آن کار قاضی مربوطه آمد به پایگاه، حکم ها را دادند، که برای من هم بازداشت موقت دادند، ولی دکترها تشخیص داده بودند بروم بیمارستان.»
پروانه هم بعد از ساعتها انتظار و تحمل در داخل ماشین ون ساعت ۱۰ شب به پلیس امنیت میرسد تشکیل پرونده و بازجویی تا نزدیک به ۵ صبح ادامه پیدا میکند.
روایت پروانه:
«دانه دانه کارتکس کردند ما را. بعد جدا جدا هر کسی را فرستادند پیش بازپرس، یا بازجو، نمیدانم حالا به هرحال، که یک فرمی داشتند سؤالهای از قبل طراحی شده را از ما میپرسیدند، که چه شعاری دادی؟ چرا این شعار را دادی؟ چرا آن جا بودی؟ مشکلت با نظام چیه؟ این چی بوده! آن چی بوده! کی بهت یاد داده و گفته بیا، خودت به کی گفتی، با کی در ارتباطی، از اینجور سؤالها که هر کسی هم اگر توی گوشیش عکس و فیلمی داشت ضمیمه پروندهاش میشد و با اظهاراتش میرفت پیش قاضی.
این پروسه از هشتونیم - نه شب شروع شد و طول کشید تا پنج صبح. به کسانی که گرسنهشان شده بود، غذا دادند. وقتی رفتیم پیش قاضی یک عده را، خیلی کم، آزاد کرد، یک عده را مثل ما بازداشت موقت و وثیقه نوشت برایمان. ساعت پنج صبح ما را اعزام کردند به زندان قرچک...»
شبنم میگوید که در پلیس امنیت هم رمز گوشی تلفنها را میخواستند و تمام محتوای موبایلها کنترل میشد و بعد از آن بازجوها زنان و دختران جوان را تحت فشار میگذاشتند که علیه خود اعتراف کنند.
روایت شبنم:
«وقتی رسیدیم به قرارگاهشان، داشتیم یکییکی پیاده میشدیم، اگر یک خانمی مقاومت کرده بود در برابر دستگیری، این میشد اتهام، و راننده و کمک راننده این را بر علیهاش استفاده میکردند و میگفتند ما این را به بازجویت میگوییم تا بر علیهات استفاده بشود و حکم سنگین برایت ببرد. تو اصلاً نباید مقاومت کنی وقتی ما دستگیرت میکنیم...
ما را اول بردند به اصطلاح خودشان توی نمازخانه، ماموران زن ما را تفتیش بدنی انجام دادند. کیفمان را کامل گشتند -حالا آن تعدادی که هنوز کیفشان دستشان بود- گوشیها را گرفتند، بعضیها که به زور میخواستند رمز گوشی را ازشان بگیرند مقاومت میکردند تهدیدشان میکردند که دستگیرتان میکنیم و حبسهای طولانی برایتان میبندیم. ما آزادتان نمیکنیم و باید حتماً رمز گوشی را بدهید.
توی آن زمان طولانی که حالا بین بازجویی و حضور قاضی توی قرارگاه بود دائماً ون میآمد و خانمهای جدید دستگیر شده اضافه میشدند، اکثراً بین بازه سنی ۱۸ سال تا ۲۵، ۲۶سال. ولی حتی جالب است که حتی دو تا خانمی که دستفروش بودند توی آن محدوده را گرفته بودند، حدود ۶۰سال، بدون اینکه اصلاً کاری کرده باشند، بساطشان را پرت کردند و به زور آورده بودندشان.
فشارهای روانی زیادی ایجاد میشد چون بازجوها بر حسب تجربه خودشان تحت فشار میگذاشتند که فرد علیه خودش اعتراف بکند و با محتویات گوشی به هر نوعی، هر چیزی که برای خودشان مدرک به حساب میآمد، فرد را تحت فشار میگذاشتند. به خاطر همین فشارهای جسمی و روانی، چند تا از خانمها دچار شوک عصبی شدند و به خاطر همان ضربههایی که حتی توی سر یک تعدادیشان خورده بود، دچار سرگیجه و حالت تهوع بودند که با پیگیری خانمهای دستگیرشده، یک اورژانس را خبر کردند.
چند تا مأمور اورژانس آمدند یک خانم را بررسی کردند از نظر وضعیت جسمی، و خب تشخیص دادند که دو سه نفر از خانمها باید اعزام بشوند به بیمارستان برای بررسی دقیقتر. ولی رئیس زن مقاومت میکرد، مخالفت میکرد و میگفت اینها حالشان از من هم بهتر است و بازی در میآورند، ولی دیگر مأمور اورژانس گفت اگر اتفاقی برایشان بیفتد شما مسئولیت را قبول میکنید که خیلی راحت هم گفت نه. ولی مأمور اورژانس و پافشاری ماها باعث شد موافقت کنند با انتقال این خانمها به بیمارستان، همراه یک مأمور.»
در پلیس امنیت از محتوای موبایل نازنین هم پرینت میگیرند و داخل پرونده میگذارند. بازجویی شروع میشود و بعد از آن مقام قضایی، فرمی برای بازداشت موقت و یا قرار وثیقه جلو او میگذارند و بدون اینکه اجازه بدهند محتوای آن را بخواند، او را تهدید میکنند که باید امضا کند.
روایت نازنین:
«بچهها یکی یکی میرفتند توی اتاق قاضی. به بعضیها میگفت یک فرمی را امضا کنند، بعضیها دیگر هیچی را امضا نمیکردند. چون فقط جای امضایش باز بود و با دستش بالای فرم را گرفته بود، نمیتوانستیم بخوانیم. فقط میگفت امضا کنید و اگر امضا نمیکردیم، تهدیدمان میکرد.»
به گفته سارا در پلیس امنیت بازجوها تلاش میکردند چهار اتهام را بر افراد بازداشتی وارد کنند.
روایت سارا:
«توی بازجوییها هم خیلی تلاش دارند که بچههایی که مخصوصاً کمتجربهترند و خوب میترسند، میخواهند هی ربطشان بدهند به خارج از کشور که شما از آن جا دستور گرفتید یا حمایت دارید میشوید که بروید توی خیابان. بعد در همان بدو ورود این بچهها را با اتهامهای سنگینی مواجه میکنند، مثلاً تشویق به فساد، اجتماع و تبانی، تبلیغ علیه نظام و اخلال در نظم.»
بر اساس قانون مجازات اسلامی، مجازات اتهامهای «تبلیغ علیه نظام از سه ماه تا یک سال حبس»، «اخلال در نظم عمومی از سه ماه تا یک سال و تا ۷۴ ضربه شلاق»، «اجتماع و تبانی از دو تا پنج سال حبس»، و «تشویق به فساد و فحشا از یک سال تا ۱۰ سال حبس» است.
----------------------------------
شبنم میگوید: بازجوها و مقام قضایی در پایگاه پلیس امنیت، حتی وارد مسائل شخصی و خصوصی زنان و دختران میشدند و آنها را تحت فشار میگذاشتند.
به گفته شبنم اگر مقام قضایی مستقر در پلیس امنیت تصمیم میگرفت شما را آزاد کند، وابسته به آن بود که شما فرمی را امضا کنید که هیچگونه خسارت جسمی و مادی را متحمل نشدهاید.
روایت شبنم:
«موقع آزادی برگهای رو به ما میدادند که نوشتهای را با توجه به گفته خودشون مینوشتیم و امضا میکردیم با اثر انگشت، که این عنوان تویش بود که من هیچگونه خسارت جسمی و مادی شاملام نشده و صحیح و سالم هستم. اگر این برگه را امضا نمیکردیم، تهدید میکردند که خب همینجا میمانی، حبست طولانی میشود و اتهامت سنگینتر. به هر حال به زور از ما امضا و اثر انگشت بابت مطالبی مد نظر خودشان بود می گرفتند.»
----------------------------------
برخی از دختران و زنان بازداشتی در پلیس امنیت، اگر بعد از بازجویی آزاد نمیشدند با قرار بازداشت به زندان قرچک فرستاده میشدند؛ اما سارا را بعد از بازجویی در پلیس امنیت و صدور قرار مقام قضایی به همراه چند نفر دیگر به بازداشتگاه وزرا فرستادند. در بدو ورود آنها باید برای بازرسی تمام لباسهای خود را در میآوردند. به گفته سارا درون سلولهای انفرادی، دستشویی و حمام، دوربین مداربسته بود.
راویت سارا:
«بازداشتگاه وزرا، وارد که میشدی، برخوردها با بیاحترامی بود. سلولهای خیلی کوچک و غیر استاندارد بود. حتی به نحوی بود که تو نمیتوانستی دستهایت را از همدیگر باز کنی، میخورد به دیوارها. و اینکه کثیف بود. پتوها کثیف بودند، دوربین مداربسته توی حمام و دستشویی بود. دستشوییها فاقد شلنگ بود. بچهها را در بدو ورود لخت میکنند، لخت مادرزاد؛ و با پاهای باز باید بشین و پاشو کنی، یک حالتی که پاها باز باشد. بچههای بازداشتی که کتک خورده اند، ضرب و شتمشان جایی ثبت نمیشود در وزرا، که در چه وضعیتی به آن جا تحویل داده شدهاند. بازداشتگاه خیلی کثیف است... واقعاً مثل یک سیاهچاله میماند وزرا.»
----------------------------------
چهره کیانا از ضرب و شتم مأموران کبود است. تنش بشدت درد میکند. اما او را بعد از بازجویی به بهداری نمیفرستند و بعد از انتقال به بازداشتگاه، روز بعد تحویل زندان قرچک میدهند.
سارا هم از بازداشتگاه وزرا برای انتقال به زندان برده میشود، اما قبل از رسیدن به زندان او و چند دختر جوان بازداشتی را در چند نقطه از جمله در منطقهای در افسریه دوباره از ماشین پیاده میکنند.
روایت سارا:
«وارد یک پایگاهی توی افسریه شدیم ما اصلاً نمیدانیم کجا بود. ما را نشاندند پشت همدیگر که یک عالمه بازداشتیهای پسر هم آن جا بودند. روی زمین نشسته بودند. خیلی هم زیاد بودیم، خیلی خیلی زیاد. یک خانمی با ما بود که پسرش را هم گرفته بودند، پسرش را هم آن جا دید. همه آن جا بودند. یک بازپرسی آمد، بازپرس کشیک بود. تفهیم اتهام کرد به ما. به همه هم اتهام اجتماع و تبانی، علاوه بر چیزهای دیگر. بعد دخترها و پسرها تفهیم اتهام شدند، قرار بود برویم تهران بزرگ، که ما دیگر نمیدانیم چه اتفاقی برای آنها افتاد ولی ماها را بردند سمت جنوب تهران که دیدیم وارد قرچک داریم میشویم.»
بعد از آن سارا و چند بازداشتی دیگر، درون ماشین با چند محافظ به نزدیکی زندان قرچک میرسند. این زندان در ابتدا مرغداری و سپس مرکز ترک اعتیاد مردان بود و بعد به زندان زنان، تغییر کاربری داد.
این همان زندانی است که نرگس محمدی و عالیه مطلب زاده دو فعال مدنی زندانی بعد از انتقالشان از قرچک به زندان اوین در مرداد ۱۴۰۱ و تقریباً یک ماه و نیم قبل از اعتراضها، خواهان تعطیلی این زندان شده بودند و زندان قرچک زنان را «بازنمای دیدگاه، اراده و عمل حکومت استبداد دینی علیه زن» توصیف کرده بودند.
آنها به شرایط سخت زندان قرچک از جمله «سختی و بدی هوا، آلوده و غیرقابل شرب و حتی غیر قابل استحمام بودن آب، ساختمان سولهمانند، بدون نور طبیعی و جریان هوا، فاضلاب و تأسیسات فرسوده و زیرساختهای نامناسب جهت زندگی انسان» اشاره کرده بودند و گفته بودند بخش بزرگتر مشکلات این زندان «نوع نگاه حکومت مسئولان، برخی مأموران امنیتی، زندانبانان و کادر درمان است، که هیچ شان و هویت انسانی برای زنان زندانی قائل نیستند و آنها را مستحق هرگونه بد رفتاری و توهین میدانند».
سارا به هنگام ورودش به زندان قرچک به همراه دیگر زنان بازداشتی، به یک سوله بسیار بزرگ منتقل کردند که همه کف خواب بودند، با جمعیتی بسیار زیاد از زنانی که در ارتباط با اعتراضهای خیابانی بازداشت شده بودند.
----------------------------------
روایت سارا:
«ورودی قرچک، ما با ماشین وارد شدیم، یک در خیلی بزرگ بود و بعدش هرکدام از بچههایی که بدنشان کبودی و آثار زخم و کتک خوردن بود میبردند توی اتاق، لخت میکردند، میدیدند و ثبت میکردند اینها را. بعداً به هر کدام از ما یک کیسه دادند که تویش مسواک و حوله و صابون و یک ملافه تمیز و یک تیشرت و یک شورت هم بود. بعد ما را با هم بردند سمت باشگاه. باشگاه یک سوله خیلی بزرگ بود که همه بازداشتیها آن جا نگهداری میشدند.
ما اولش که وارد شدیم، اصلاً آن تعداد جمعیت ما را شوکه کرد. فکر میکردیم احتمالاً خیلی تعداد کمتر باشد، نمیدانستیم آن همه جمعیت آنجاست. آن سوله ارتفاع سقفش خیلی زیاد بود اما یک جاهاییش باز بود و از آن جاها کبوترها میآمدند دستشویی میکردند و روی سر بچهها میریخت.
ما جزو اولین بازداشتیها بودیم، خیلی هوا گرم بود، به همین خاطر وسایل خنککننده هنوز به اندازه کافی نبود. توی همان سوله یک اتاقک کوچکی درست شده بود که همانجا هم بچهها میخوابیدند، آن جا یک عیبی داشت و یک خوبی. عیبش این بود که بغل دستشویی حمامها بود و بو میآمد؛ خوبیش این بود که سقف واقعی داشت و ایرانیت نبود. اما خب بچهها دوست نداشتند آنجا بمانند به خاطر این که هوا عوض نمیشد، بوی دستشویی میداد، همه باید هی رد میشدند از رویت...»
سارا میگوید: برای جمعیتی حدود ۱۳۰ تا ۱۵۰ نفر فقط دو-سه حمام و دستشویی بسیار کثیف وجود داشت.
روایت سارا:
«چیزی که بیشتر از همه در بدو ورود به چشم میخورد، کسانی بودند به شدت کتک خورده که جای کبودی روی بدنشان بود، لباسهای پاره برتنشان بود. با این که یک تیشرت داده بودند ولی شلوار به قدر کافی نبود. شلوار هم به بچهها داده بودند ولی خب خیلیها هنوز با شلوارهای بیرونشان بودند. به خاطر همین بچهها هنوز با شلوارهای پاره یا بلوزهای پاره هم راه میرفتند، میدیدیشان توی جمعیت.
فردایش برخی منتقل شدند به بند قرنطینه. بند قرنطینه گفته میشد که کمی اوضاعش بهتر بوده. اما گفته میشد باز هم همه خوبیها را نداشته به خاطر این که هنوز دو تا دستشویی و دو تا حمام بود برای آن همه جمعیتی که آنجا بود، حدود ۱۵۰ نفر، شاید هم صد و بیستسی نفر، ولی خیلی جمعیت زیاد بوده. باز هم دو تا دستشویی و دو تا حمام بود که بچهها خب حالشان بد میشد، حالت تهوع داشتند، ممکن بود همان جا توی حمام بالا بیاورند... بو و آلودگی خیلی زیاد بود.»
کیانا هم در روایت خود در اینستاگرامش مینویسد:
«تصور کنید که این تعداد آدم در یک سالن که به هواخوری هم دسترسی نداشتند یک هفته جمع بودند و فقط سه دستشویی بسیار کثیف هم در اختیارشان بود. اولین چیزی که من بعد از وارد شدن متوجه شدم، تنش زیاد بین آدمهای بازداشت شده بود مرتب از یک طرف صدای داد و بیداد بالا میگرفت و دعوا میشد که فکر میکنم به خاطر همین آشفتگی زیاد و تراکم بالای آدمها کنار هم بود.»
----------------------------------
الناز، پروانه، و نازنین، بعد از بازداشت در خیابان و پس از بازجویی و تشکیل پرونده در پلیس امنیت، مستقیم از آنجا به زندان قرچک منتقل شده بودند. آنها سپیده دم وقتی به زندان قرچک میرسند بعد از بازرسی بدنی و تشکیل پرونده وارد همان سولهای شده بودند که دیگر بازداشتیها ان را توصیف کردند جمعیتی بسیار از دختران و زنانی که همه در کنار هم و بر روی فرش پهن شده بر روی زمین خوابیده بودند.
روایت نازنین:
«ما را وارد یک اتاق کردند که بازرسی بدنی را به صورت کاملتری انجام بدهند. باید لباس زیرمان را در میآوردیم و مینشستیم و پا میشدیم. من مخالفت کردم، گفتم اگر اجازه بدهید من این کار را انجام ندهم و این کار خیلی توی روحیهام تأثیر میگذارد. خانمی که مسئول این کار بود گفت باشد نمیخواهد انجام بدهی. ما را بردند داخل یک سالن بزرگ ورزشی.
وقتی رسیدیم ساعت نزدیک شش صبح بود. بچهها خواب بودند. همه کنار هم روی زمین خوابیده بودند. یکی یکی بیدار میشدند و میآمدند کنار ما و از جزئیات دستگیریمان میپرسیدند و اینکه آن بیرون چه خبر است. بچهها خیلی خوش برخورد و صمیمی بودند، باعث شدند در بدو ورود اصلاً احساس غربت نداشته باشیم.»
روایت پروانه:
«دیگر این که توی سالن دوربین بود، برقها هیچوقت خاموش نمیشد، ساعت ده ونیم- یازده شب خاموشی میدادند ولی باید توی همان نور زیاد میخوابیدیم. ساعت هفت ونیم صبح بیدارباش میدادند و باید بیدار میشدیم. روزی دو بار میشمردند ما را. بغل به بغل کفخواب بودیم، رختخوابهایمان را کنار هم پهن کرده بودیم، جا کم بود...»
روایت الناز:
«سطح بهداشت خیلی پایین بود. همه جا پر از دوربین بود. دو تا حمام با شیرهای نسبتاً خراب، آب افتضاح، هر از گاهی آب سرد بود، آب گرم بود...»
روایت پروانه:
«بچهها آنجا همه همفکر و هم عقیده بودند، همه با هم دوست شده بودند. برای این که وقت بگذرد کتاب میخواندیم، بازی میکردند بچهها. رفتار پرسنل زندان هم خیلی محترمانه و خوب بود، اصلا رفتار بدی با ما نداشتند.»
روایت الناز:
«یک سری دهه هشتادی بودند، چند تا بچههای زیر ۱۸سال بودند که حالا بعد از هفت- هشت -ده روز انتقال دادندشان به کانون اصلاح و تربیت. یک سری بچهها سیگار میکشیدند و این سیگار کشیدن، من شخصاً حساس نبودم، ولی خیلیها حساس بودند به دود سیگار و واقعاً اذیت شدند.»
روایت نازنین:
«نه آن اتاق و نه سالن ورزشی هیچکدام هیچ هوایی نداشتند. بچههایی که توی اتاق بودند از بوی سرویسهای کثیف و بد بو درعذاب بودند، و بچههایی که داخل سالم ورزشی بودند از بوی سیگار.»
روایت الناز:
«تعداد رفت بالا روز به روز، طوری که روز آخر ما نزدیک ۱۵۰نفر شده بودیم.»
روایت پروانه:
«در نهایت ما را به دو دسته زیر سیسال و بالای سی سال تقسیم کردند و زیر سی سالهها را جا دادند توی یک بندی که تخلیه کردند بودند به خاطر آنها، هواخوری داشتند، فروشگاه داشتند، فردایش بالای سیساله ها را بردند قرنطینه. آنجا هم بالاخره اتاق بود تخت داشتیم، هواخوری داشتیم و فروشگاه داشتیم، میتوانستیم خودمان خریدهایمان را انجام بدهیم.»
----------------------------------
در زندان قرچک به وفور قرص اعصاب و آرام بخش داخل لیوان یا سینی بدون هرگونه مشکلی در اختیار زنان بازداشتی قرار میگیرد.
روایت نازنین:
«یکی از نکات منفی آن جا این بود که شب به شب به بچهها قرصهای آرامبخش میدادند، البته بچههایی که خودشان تقاضای قرص میکردند. ولی این باعث شده بود بچهها بیشتر یا خواب باشند یا اعصاب و روانشان بیشتر به هم ریخته بشود. خیلی از این بچهها تا پیش از این لب به قرص خواب و اعصاب و آرامبخش و اینها نزده بودند و حالا چنان وابسته به این قرصها شده بودند که بدون آنها نمیتوانستند بخوابند.»
کیانا در اینستاگرامش مینویسد: «من خودم این قرصها را نگرفتم ولی یکی دو نفر که امتحان کردند به نظرم کاملاً منگ شده بودند و فکر میکنم که قرصهای قویی بود.»
سارا برخی از این زنان بازداشتی را دیده که بعد از خوردن این قرصها تعادل خود را از دست میدادند.
روایت سارا:
«چیزی که خیلی آن جا عجیب بود این بود که شبها توی یک سینی، قرصهایی که آنپک شده و دیگر توی پک نیست میآوردند و با این عنوان که «قرص اعصاب، قرص خواب»، «قرص اعصاب، قرص خواب» بین بچهها هر کی هرچند تا میخواست بهش میدادند و اصلاً نمیپرسیدند برای چی، حتی اگر من هم میگفتم دو تا «قرص اعصاب، قرص خواب» به من بده هم میدادند، با این که من اصلاً سابقه مصرف چنین قرص هایی را ندارم.
یک دخترخانمی آن جا بود که به سرش ضربه خورده بود، بیمارستان بستری بود و بعدش آن قدر رفتارشان آن جا توی بیمارستان با این دخترخانم بد بود که خودش رضایت داده بود بیاید زندان، توی زندان هر شب -هر شب که چه عرض کنم- هر چهار- پنج ساعت یکبار بهش قرص خواب میدادند. من تا آنجایی که میدانم به کسی که ضربه به سرش خورده، نباید قرص خواب بدهند، ولی آنجا او هرچند تا میخواست بهش میدادند و او هم میخورد و میخوابید. خیلی حالش بد بود و من چند بار رد شدم و دیدم این دارد میمیرد... بعد از این که ما کمکش کردیم و قرصهای خودش را قطع کردیم، حالش بهتر شد. اصلاً زندان نظارتی روی این که کی دارد چندتا قرص خواب و اعصاب میخورد، نداشتند.»
پروانه هم یک شب از این قرصها استفاده کرده و در این باره میگوید:
روایت پروانه:
«من خودم سه شب اول را با قرص خواب خوابیدم، ولی بچهها با من صحبت کردند، گفتند: عادت میکنی؛ نکن این کار را و قرص خواب نخور که من گوش کردم و دیگر نخوردم. ولی یک عده میخوردند، نگران بچههایشان که بیرون بودند، نگران آنها بودند و استرس زیادی داشتند مجبور بودند این قرصها را بخورند که بتوانند تحمل کنند شرایط را.»
----------------------------------
در زندان قرچک افراد بازداشتی بار دیگر مورد بازجویی قرار میگیرند. نازنین بعد از یک هفته، دوباره بازجویی شد. او با تعهد به اینکه در اعتراضها یا به گفته مقام قاضی در اغتشاشات شرکت نمیکند از زندان قرچک آزاد شد.
روایت نازنین:
«روز بازجویی خیلی روز عذابآور و پر استرسی بود. چند تا بازجو بودند و هر کدام از بچهها بسته به شانسشان به یکی از بازجوها میافتادند. فردای آن روز قاضی آمد و یکی یکی پروندهها را بررسی کرد. برای بعضیها قرار وثیقه تعیین کرد و بعضیها را با تعهد آزاد کرد. من هم با تعهد آزاد شدم، ولی نمیدانم فرمی که امضا کردم چی بود. توی تعهدم هم پایینش نوشتم توی اعتراض و «اغتشاش» به قول خودشان شرکت نمیکنم.»
----------------------------------
نازنین از زندان آزاد شد اما سارا، الناز، پروانه، کیانا و شبنم همچنان در زندان قرچک بودند. به گفته آنان بسیاری از افرادی که وارد قرچک میشدند بدنهایشان کبود شده بود و از سوی مأموران به ویژه در زمانی که داخل ون بودند مورد ضرب و جرح و خشونت شدید قرار گرفته بودند.
کیانا در روایت خود در اینستاگرامش با اشاره به اینکه «تقریباً همه را موقع بازداشت لت و پار کرده بودند» نوشت: «من وقتی در نهایت در قرچک زندانی شدم ... دیدم که تقریباً همه زندانیها بدنهای کبود و کتک خورده دارند و بین آنها هم خانمهای جوان بودند و هم کمی سن و سال دارتر که خون آدم را به جوش میآورد که چه جور توانستهاند یک نفر را که جای مادرشان است این طور بزنند. یک نفر بود که سرش را شکسته بودند و به گفتهی خودش بعد از دو روز از بیمارستان به قرچک فرستاده شده بود. در مورد خودم اما یک نکته بود که کبودی و زخم و زیلی روی صورتم بود و من در چهره ی هرکسی که نگاهش به من می افتاد میدیدم که وحشت میکند.»
----------------------------------
به گفته سارا زنان بازداشتی وقتی وارد زندان قرچک میشوند در همان ابتدا تمام آثار کبودی و ضرب و شتم بدن آنها ثبت میشد اما این اسناد ثبت شده را در اختیار فرد بازداشتی قرار نمیدادند.
روایت سارا:
«اکثر بازداشتیهایی که دچار آسیب شده بودند و کبودی بدنشان بود را آنقدر نگه داشتند تا آن کبودیها برود. خیلی بچهها آنجا صورتهای کبود، بدنهای کبود داشتند، یعنی اصلاً یک چیز عادی بود توی بدن بچهها کبودی دیدن.»
زنان و دختران زندانی در قرچک هر روز که بازداشتیهای جدید را میآوردند، وضعیت وحشتناکتری به نسبت روزهای قبل میدیدند؛ برخی با صورتها و بدنهای کبود و لباسهای پاره.
روایت الناز:
«صبح که چشممان را باز میکردیم، میدیدیم بله، فرش اضافه شده به باشگاه، آدمهای جدید آوردهاند، اصولاً حدود ساعت چهار و پنج صبح میآوردند. خلاصه ما رفتیم سراغشان، و واقعاً من به چشم خودم دیدم که روز به روز وضعیت بچههایی که آمدهاند چقدر وحشتناکتر شده بود، چقدر کتک خورده بودند، بعضیها واقعاً سر و صورتشان کبود و دفرمه شده بود. لباسها همه پاره... یکی از دخترهایی که آمد شلوار جینش پر از خون بود، وقتی گفتم پاهات زخم شده، گریه کرد و گفت اینها خونهای برادرم است، داشتند میزدندش و من رفتم جلو، و آنها من را گرفتند.
ما حتی توی بازداشتیهایمان خانم ۶۵ ساله، ۶۰ ساله، ۵۵ساله، محجبه، غیرمحجبه، چادری... بچههایی بودند که سه- چهارتا دختر چادری، که به آنها گفته بودند، آره شما خواسته بودید ما را فریب بدهید و چادر سرتان کردید، در حالی که واقعاً این جور نبود. چون به هرحال ما آن جا با آنها دوست شدیم و نه، واقعاً محجبه بودند.
واقعاً روزبهروز وضعیت بچههایی که میآمدند به لحاظ کتک خوردن و آن اتفاقاتی که در خیابان برایشان افتاده بوده، خیلی بدتر شده بود متأسفانه و کلاً مشخص بود که این ابعاد سرکوبشان را خیلی گستردهتر کردهاند. بخواهم توصیف کنم، همان شبی که من را گرفتند، یکی از بچهها کاملاً پیراهن پاره و مانتو پاره، این جوری بود که از ایستگاه مترو میآید بالا، میگیرندش، به او حرفهای زشت میزنند، و واقعاً توی روحیهاش تأثیر گذاشته بود، چون هر بار که آن جا آدمها روایتهای خودشان را برای هم میگفتند، هر بار که این را برای یک نفر جدیدی توضیح میداد، بغض میکرد و آنقدر این آزارش داده بود، که به این جای داستان که میرسید و آن حرفهای زشتی را که در خیابان شنیده بود وقتی میخواست بگوید دوباره، حالش بد میشد و ناراحت میشد. تقریباً از این تعدادی که گفتم، لااقل هشتاد درصدشان کتک خورده بودند و درگیری با مأمور داشتند.»
در زندان قرچک، صدها زن و دختر که در تجمعات و اعتراضهای خیابانی بازداشت شدهاند روایتهای مختلفی از خشونت بیحد و حصر مأموران امنیتی و لباس شخصی دارند. سارا میگوید، بسیاری از آنان موقع بازداشت یا داخل ونها، مورد شدیدترین ضربات دست و پای مأموران قرار گرفتند.
روایت سارا:
«یکیشان بود موقع بازداشت، مامورها ریخته بودند سرش. اینقدر زده بودندش که حتی دوهفته که از حضورش در قرچک میگذشت، هنوز از مقعدش خونریزی داشت. گفت توی ون من را خیلی زدند. موقع بازداشت چند تا مأمور ریختند سرش، با لگد و اینها زدندش و سوار ون کردندش با کتک، و مقعدش به خونریزی افتاده بر اثر ضربهها.
یکی دیگر بود که تعریف میکرد توی خیابان، یکی را داشتهاند میزدند، این رفته گفته چرا میزنید، بعد چند تا هم بیماری زمینهای داشت، این که اعتراض میکند چرا دارید میزنید، خودش را شروع میکنند زدن. چهار تا مأمور با کتک میآوردندش وسط بلوار کشاورز، وسط بلوار میزنندش، بعد با زور و فشار و کتک میبرندش توی ون، که این را بقیه هم شهادت دادند که چه وحشیانه داشته کتک میخورده، پرتش میکنند داخل ون، که سرش میخورد به آن نردههایی که جدا میکند قسمت راننده را از قسمتی که متهمان یا آدمها را سوار میکنند. سرش محکم میخورد به آنجا، باز دوباره انگار دلشان خنک نمیشود، از پنجره دستشان را میآورند تو و شروع میکنند به زدن.
یکی دیگر بود موقع بازداشت ریخته بودند سرش و سرش شکسته بود، همانجا هم آن قدر وحشتناک زده بودندش که سرش واقعاً دچار خونریزی و شکستگی بدجور شده بود، برده بودندش بیمارستان ناجا. آنجا هم با دستبند و پابند خیلی بدجور بسته بودندش به تخت و خیلی تحقیرش کرده بودند و حرفهای بدی بهش زده بودند که او ترسیده بود آنجا بکشندش، خودش با رضایت کتبی خودش، رضایت داده برود زندان قرچک که اگر اتفاقی برایش افتاد بچهها شاهد باشند و توی جمع بمیرد، بین بچهها باشد و توی بیمارستان تنها نمیرد.»
سارا از دختری در زندان قرچک میگوید که آنقدر مورد ضرب و جرح مأموران قرار گرفته بود که از شدت آسیب بر کمرش روی ویلچر بود و نیاز به کمک دیگر زنان زندانی داشت.
روایت سارا:
«یکی دیگر بوده که توی کتابفروشی بوده، میگیرند و می کشندش بیرون و با کتک سوار ون میکنند. ولی بعد دیده دوروبر خلوت است، بیاید بیرون، چون درِ ون باز نمیشود، آمده سمت راننده که از آن طریق فرار کند و از ون بیاید بیرون؛ همان لحظه که آمده سمت فرمان که بیاید بیرون، پلیسها میبینند. فکر میکنند این میخواهد ون دزدی کند. -گواهینامه هم البته نداشته - آنقدر میزنندش که کمرش شکسته بود. آنجا با ویلچر بود. خیلی آسیب دیده بود. خودش میگفت کمرم شکسته. اینکه حالا چه اتفاقی افتاده بود... ولی اصلاً نمیتوانست، با ویلچر میبردندش. خوب بچهها دیگر باید بهش رسیدگی میکردند. یکی حمام میبردش... وحشتناک بود.
هر چه من آنجا دیدم این بود که از لحظه دستگیری یا توی ون، تا رسیدن به پلیس امنیت. اکثر کسانی که آسیب دیده بودند، کتک و ... یکی بود که اصلاً او را لخت کرده بودند، اصلاً با سوتین آمده بود آنجا. کشیده بودند، لباسش پاره بود، همینطور که کشیده بودند لباسش درآمده بود و آورده بودند و اصلا با یک سوتین قرمز تنش بود آمد. خیلی او را بدجور زده بودند. اصلاً برایشان مهم نبود....
من که از قرچک آمدم بیرون، دوستانم که آنجا بودند و بعد از من آزاد شده بودند، گفتند ساچمه خورده هم میآوردند که دیگر زندان تحویل نمیگرفت؛ ساچمه خورده را... یعنی لخت، بیمار، سرشکسته، ساچمه خورده... میآوردند و فقط تحویل قرچک میدادند.انگار که مثلاً گوسفندیم. همینجوری میریختند توی قرچک. میریختند روی همدیگر، میرفتند آدم جدید بگیرند، بیاورند.»
----------------------------------
پروانه که همچنان در زندان قرچک است. در تلاش برای تماس تلفنی با خانودهاش هیچ پاسخی دریافت نمیکند، بعداً میفهمد که برادر و خواهرش را هم بازداشت کردهاند.
روایت پروانه:
«یک روز من متوجه شدم که خانوادهام تلفنشان را جواب نمیدادند... بدون هیچ دلیلی خانواده من را بازداشت کرده بودند و گوشیهایشان را ضبط کرده بودند. دلیل این که اینها را بازداشت کرده بودند اصلاً مشخص نیست. هنوز هم نفهمیدیم برای چه این کار را کردند. ایجاد رعب و وحشت میخواستند بکنند یا حالا هرچیزی. به هرحال خانوادهام را هم این بیرون اذیت کردند.
من وقتی آمدم بیرون متوجه شدم خانوادهام اینطوری شدند و خیلی به هم ریختم. به خاطر خودم اصلاً اذیت نشدم چون برای خود من به شخصه تجربه جالبی بود. اتفاقاً برعکس سابق قویتر شدم، صبرم بیشتر شد، و مصممتر شدم به این که حقم را بگیرم و توی هیچ شرایطی به خطر ترس عقب نکشم. ولی خب هر کسی نقطه ضعفی دارد که نقطه ضعف من هم خانوادهام هستند که متأسفانه آنها را هم این طور اذیت کرده بودند.
بعد از این که آزاد شدم، پیگیر دوستانی که آن جا پیدا کرده بودم شدم. یک عده را آزاد کرده بودند و یک عده را نگه داشته بودند. تجربه بدی نبود... همه هم تقریباً هم عقیده و همفکر بودند و به هرحال خلافکار نبودیم و به خاطر عقیدهمان بود که آن جا بودیم، هم را میفهمیدیم، زبان همدیگر را میفهمیدیم، بچهها به همدیگر خیلی کمک میکردند در نهایت امیدوارم این تجربه به درد کسانی که درگیر این مسائل میشوند بخورد... و این که امیدوارم یک روز خوب بیاد.»
----------------------------------
روزها و هفتههای بعد هم سارا، الناز، پروانه، کیانا و شبنم با قرار وثیقه از زندان قرچک آزاد شدند.
بعد از آزادی، آنها با شجاعت روایتگر رنجی شدند که برخودشان و بر زنان و مردان در خیابان و یا درون ماشینهای پلیس و زندان گذشته است.
هر چند بعد از آزادی آنها، درون زندان قرچک هر روز شلوغتر شد، با زنان و دختران جوانی که با بدنهای کبود و لباسهای پاره بازداشت و وارد آن شدند.
خشونت مأموران حکومتی بیش از گذشته عریانتر شد و در مقابل زنان و مردان معترض شجاعتر شدند. شجاعتی که حکومت را مجبور کرد دست به بازداشت چندین هزار نفر در سراسر ایران بزند.
حکومت که مدعی شد در هنگام بازداشت مهسا امنیتی حتی تلنگر هم به این دختر ۲۲ ساله سقزی نزده است، در مقابل، صدها نفر را در اعتراضهای خیابانی کشت تا در کنار مهسا نام کودکان و جوانانی قرار بگیرند که هر کدام از کیان، و نیکا، و سارنیا، و مهرشاد، تا غزاله، و حدیث، و سیاوش، و ... یک دنیا زیبایی و زندگی بودند با هزاران هزار امید و آرزو.
صدها جان عزیزی که برای همیشه رفتند و هزاران بازداشتی که در گمنامی و در گوشه زندانها هر کدام قصه و روایتی از روزهای اعتراضی «زن زندگی آزادی» دارند.