«خوب است اینکه کسی در وطن خود احساس راحتی کند، اما هنر چندان بزرگی نیست؛ بهتر این است که آدم در هر جای جهان احساس راحتی کند. اما فقط آدمی کامل است که هیچ جا احساس نکند در خانه خود است.»
کارلوس فوئنتس، نویسنده مشهور مکزیکی که دقیقاً ۱۰ سال پیش در ۸۳ سالگی در بیمارستانی در مکزیکوسیتی درگذشت، با همه دغدغههای بزرگی که برای کشورش داشت، خودش یک جهانوطن بود.
او معتقد بود فرهنگها هم مثل انسانها هستند، به این معنا که هیچ فرهنگی در درون خود زایش نخواهد داشت و فقط در تماس با دیگر فرهنگهاست که به زایندگی و شکفتن میرسد.
نام کارلوس فوئنتس برای خوانندگان فارسیزبان نیز آشناست و برخی آثار او با ترجمه کسانی چون عبدالله کوثری، مترجم برجسته ادبیات آمریکای لاتین، به فارسی ترجمه و منتشر شده است.
نویسنده شدن در عبور از مرزها
جهانوطن بودن فوئنتس شاید نتیجۀ زاده شدن او در خانوادهای دیپلمات بود که از این کشور به آن کشور میرفت. اساسا فوئنتس با وجود داشتن پدر و مادری مکزیکی، در خاک مکزیک به دنیا نیامده بود و در پاناما چشم به جهان گشود.
بعدها خود فوئنتس مثل پدرش وارد دنیای دیپلماسی شد و بهعنوان نماینده مکزیک به این کشور و آن کشور رفت، اما همه درک این نویسنده را نمیتوان به شرایط خانوادگی یا شغلی او ربط داد.
او در گفتوگویی درباره احساسش به مکزیک گفته بود: «من اصلاً و ابداً خودم را نویسنده ملیگرا نمیدانم، به ملیگرایی در ادبیات هم اعتقادی ندارم، بهویژه امروزه که ادبیات به امری بینالمللی تبدیل شده است.»
فوئنتس را، در کنار نویسندگان بزرگ دیگری مثل گابریل گارسیا مارکز کلمبیایی و ماریو بارگاس یوسای پرویی، از چهرههای تراز اول ادبیات آمریکای لاتین میدانند که به مسئله هویت مستقل آمریکای لاتین پرداختهاند و توجهات جهانی را به این منطقه از دنیا جلب کردهاند.
اما خود فوئنتس معتقد بود که کسی کتابهای مارکز را به دلیل کلمبیایی بودنش نمیخواند: «مایه گرفتن قسمتی از تخیل و زبان هر اثر از منابع ملی هرچند امری پذیرفتنی است، نمیتواند عنصری تعیینکننده به شمار بیاید.»
این نویسنده کودکی و نوجوانی را در شهرهای مختلف آمریکا، آمریکای مرکزی و آمریکای لاتین گذراند و در دانشگاههای مکزیک و سوئیس درس حقوق خواند. در واشینگتن و در همان خردسالی بود که نویسنده شد: «من نویسندگی را در هفت سالگی شروع کردم... پشت سر هم کاغذ سیاه میکردم.»
او در پایتخت آمریکا برای خودش، در دنیای کودکی، ماهی یک مجله هم مینوشت که تمام مطالب و تصویرهایش کار خودش بود: «مجلهها را از زیرِ درِ آپارتمانهای ساختمان محل سکونتمان در واشینگتن دیسی سُر میدادم. بعد، از ساکنان آپارتمان میخواستم وقتی مجلهها را خواندند، به من پسشان دهند. گمانم هیچکس زحمت خواندن آنها را به خود نمیداد.»
در آمریکای دهه ۱۹۳۰، کارلوس خردسال با شخصیت هِنری فوندا در رمان «خوشههای خشم» اثر جان اشتاینبک آشنا شد که اتفاقاتش در سالهای بحران اقتصادی آمریکا روی میدهد.
با اینکه او از همان کودکی در خانوادهای برخوردار و شهری زندگی میکرد، با «بحران» و رنج مردم آشنا شده بود. همچنین وقتی با خانوادهاش به شیلی رفت، آثار گابریلا مسترال و پابلو نرودا را خواند و برای همیشه مفهوم «اتحاد ادبیات و سیاست» را درک کرد.
در آرژانتین هم، جایی که به دلیل «فاشیسم نظامی حاکم» از رفتن به کلاسهای درس خودداری میکند، با بورخس آشنا میشود: «بورخس درسی فوری و بزرگ به من داد: تازگیِ گذشته؛ یک عنصر اساسی برای ادبیات من.»
وقتی به مکزیک، وطنی که در آن به دنیا نیامده بود، بازگشت، در یک مدرسه فرانسوی درس خواند و سپس به دانشگاه مکزیکوسیتی راه یافت.
نوشتن، برای کشف ناگفتهها
در دهه ۱۹۵۰، وقتی دانشجوی دانشگاه ژنو بود، نوشتن را آغاز کرد. اولین داستانهای کوتاهش که الهامگرفته از اساطیر است، در قالب یک مجموعه با عنوان «روزهای کارناوال» در سال ۱۹۵۴ منتشر شد.
همزمان در ژنو در سازمان بینالمللی کار نیز حضور داشت و در همین شهر، سینمای لوئیس بونوئل را کشف کرد. او بعداً در کواوتلا، یکی از شهرهای مکزیک، در جریان فیلمبرداری فیلم «نازارین» بونوئل را برای اولین بار ملاقات کرد.
ریتا ماسهدو، هنرپیشه مکزیکی که در این فیلم بازی میکرد، همسر اول فوئنتس بود. فونتس در مقالهای در لسآنجلس تایمز با عنوان «دوستم لوئیس بونوئل» دوستی خود با بونوئل را شرح داده است.
در دهه ۱۹۵۰، همراه با یک نویسنده مکزیکی دیگر، اکتاویو پاز، یک مجله ادبی راه انداخت. این نویسنده پس از چاپ اولین کتابش خیلی زود انتشار رمانهایش را آغاز کرد. اولین رمانش با عنوان «آنجا که هوا پاک است» (۱۹۵۸) را منتشر کرد که در آن جامعه مکزیک را به نقد میکشد.
او همچنین در دهههای ۶۰ تا ۸۰ قرن بیستم با رمانهای دیگرش خیلی زود به شهرت بینالمللی رسید: «آواز کورها» (۱۹۶۴)، «پوست انداختن» (۱۹۶۷)، «سرزمین ما»(۱۹۷۵)، «سر هیدرا» (۱۹۷۸) و «گرینگوی پیر» (۱۹۸۵) از مهمترین رمانهای فوئنتس به شمار میروند.
فوئنتس اولین رمانهایش را در سبک رئالیستی نوشت، اما خیلی زود شیوه نوشتن خود را تغییر داد و به سبک خاص خود رسید. این نویسنده معتقد بود: «رمان برای آن است که انسان هر آنچه را نمیداند، هر آنچه را که گفته نشده، کشف کند.»
بیشتر در این باره: به یاد کارلوس فوئنتس، زندگی و آثاراو علاوه بر مقالات سیاسی، به نقد ادبی نیز پرداخت که از آن میان میتوان به کتاب «رمان نو آمریکای لاتین» اشاره کرد که در سال ۱۹۶۹ منتشر شد. همچنین کتاب «خودم با دیگران» شرح نظرات او درباره نویسندگانی چون میلان کوندراست.
نویسنده سخنگوی مردم نیست
فوئنتس در گفتوگویی در اوایل دهه ۱۹۹۰ درباره بزرگترین دغدغهاش گفته بود: «برای من قابلتوجهترین چیز تداوم فرهنگی دنیای اسپانیایی-آمریکایی است. امیدوارم این فرهنگ بتواند ما را به یک الگو از توسعه برساند که دیگر فقط کپیبرداری از دیگر الگوهای جهان نباشد.»
او بهعنوان نمونه انقلاب کوبا را شکست کپیبرداری از الگوی کمونیستی شوروی میدانست و حتی خواهان عبور از الگوهای اروپایی و آمریکایی بود: «باید چیزی را پیدا کنیم که واقعاً فرهنگ ما را نشان دهد، آنچه انجام دادهایم، آنچه هستیم، آنچه میخواهیم باشیم.»
با این حال، فوئنتس با وجود نویسنده و دیپلمات بودن، معتقد بود که نویسنده «سخنگوی مردم» نیست و نباید به نمایندگی از آنان در امور سیاسی شرکت کند. او میگفت که اگر چنین اتفاقی در جوامع توسعهنیافته میافتد، به این دلیل است که این جوامع چنان ضعیفاند که «در غیاب پارلمان، نویسنده زبان حال مردم» است.
به همین دلیل با نامزدی یوسا در انتخابات ریاست جمهوری پرو مخالفت کرد: «از شکست ماریو در انتخابات خوشحال شدم، چون حس میکردم هر کسی میتواند رئیسجمهور پرو شود، ولی فقط یوسا میتواند رمانهای بزرگ بنویسد.»
همچنین فوئنتس با وجود نوشتن دهها عنوان کتاب سیاسی، مجموعه مقاله، مجموعه داستان، رمان و نمایشنامه، هرگز قصد نداشت صرفاً زندگی خود را بازگو کند. او حتی از این که اتوبیوگرافی بنویسد متنفر بود: «نوشتن یک زندگینامه مثل حک کردن کلمات روی قبر خود است.»