یادداشتی از سعید پیوندی: این روزها بحث نخبگان در فضای مجازی در ارتباط با دو رویداد بسیار متفاوت مطرح شود؛ یکی دستگیری امیرحسین مرادی و علی یونسی، دو جوان دانشجوی ممتاز دانشگاه شریف که پیشتر در المپیادهای ملی یا بینالمللی صاحب عنوان و مدال شدهاند، و دیگری واکنشها به پیامی که پسر حداد عادل در توئیتر منتشر کرد: «هرچقدر نخبه باشی، اگر پشتیبان ولایت نباشی، هیچی نیستی!».
بسیاری از کاربران به این پیام، مانند دیگر پیامهای مربوط به «آقازادگان» واکنش نشان دادهاند و از جمله کسی نوشته است: «برعکس؛ اگر پخمه باشی ولی مجیزگو، به همهجا میتونی برسی، حتی رئیس فرهنگستان.»
این دو رویداد تا حدودی تحلیلگر رابطه افکار عمومی با حکومت در جامعهای است که چهل سال است با بحران نخبگان روبهروست.
پدیده اول مصداق سیاستی است که میتوان به آن نام نخبهکشی را داد و پیشینه طولانی دارد، هرچند آنچه در چهار دهه اخیر در ایران گذشته و همچنان میگذرد، در مقایسه با همه دورههای تاریخی پیشین بیسابقه است.
بیشتر در این باره: خواهر علی یونسی: اتهامات قوه قضائیه مسخره و داستانسازی استدستگیری امیرحسین مرادی و علی یونسی، دو نخبه علمی جوان، از آخرین مصداقهای این سیاست نخبهکشی در ایران است. مطابق معمول، کسی بهدرستی نمیداند چه چیزی بهطور مشخص در پرونده این دو جوان وجود دارد و دستگاههای امنیتی چه خوابی برای آنها دیدهاند.
پس از مدتها سکوت، سخنگوی قوه قضائیه ادعا کرد که از «منازل آنها اقلام انفجاری کشف شده است». اما همین که کسانی با لباس شخصی و بدون حکم به خانه دو جوان دانشجو میریزند و با ضربوشتم آنها را دستگیر و هفتهها در مکانی نامعلوم و بدون دسترسی به وکیل زندانی میکنند، برای تردید کردن در ادعای مقام قضایی کافی است. بهویژه آنکه این کارها توسط کسانی انجام میشود که پرونده سنگینی در نقض حقوق و آزادیهای اساسی و آزار کنشگران مدنی و سیاسی دارند.
«کشف» مواد منفجره هم زمانی اعتبار دارد که یک صورتجلسه رسمی هنگام دستگیری ثبت شود و امضای «متهم» و خانواده و وکیل پای آن باشد، نه آنکه چند هفته پس از دستگیری بهطور یکطرفه و بدون حق دفاع به اطلاع عموم برسد.
کسانی که سالهاست در کار تحقیر، ترساندن، کنترل، آزار، تنبیه و اعترافگیری از کنشگران و روشنفکران و نخبگاناند، بهخوبی از معنا و نتایج اقدامات خود باخبرند. پیام آنها برای سرآمدان و کنشگران جوان و غیرجوان مستقل یکی است: اطاعت و سکوت، یا آزار و مهاجرت اجباری و زندان.
اگر نخبگان در جوامع باز، بخشی از ثروت معنوی و فکری جامعه و نشانه زنده بودن و پویایی کشور و علم و فرهنگ آن به شمار میروند، در نظامهای بسته اما نخبگان و روشنفکران اگر کلفت و نوکر حکومت نباشند، نه تنها «هیچی نیستند» که بیشتر «مزاحم» و «اخلالگر»ند، چرا که هیچکس مانند نخبگان نمیتوانند از فقر فرهنگی، علمی و مدیریتی آنها پرده برکشند و بیمایگی آقازادگانی را برملا کنند که به لطف خانواده و رانت حکومتی و ذوب شدن در ولایت و ریاکاری دینی، مدرک دانشگاهی و دکترا میگیرند و در معاملات پرسود شرکت میکنند و یا به درجات دولتی و جاه و ثروت میرسند.
نخبهکشی فیزیکی، نخبهکشی نمادین
سیاست نخبهکشی در حکومتهای بسته چهرهها و جلوههای گوناگون دارد. زمانی این نخبهکشی به شکل نابودی فیزیکی سرآمدان سیاسی، فرهنگی و علمی ظاهر میشود و زمانی هم نخبهکشی شکل نمادین به خود میگیرد و نتیجه آن مرگ اجتماعی و فرهنگی نخبگان، حاشیهنشینی، زندانی شدن و مهاجرت اجباری و بیاثر شدن در حوزه کاری مرتبط با کشورشان است.
نخبهکشی فیزیکی خشونت بیپرده است، همه عواقب آن را به چشم میبینند، جامعه به سوگ مینشیند و تاریخ درباره آنان مینویسد.
همه میدانند که میرزا ابوالقاسم فراهانی را بهدستور محمد شاه در باغ نگارستان خفه کردند، رگهای میرزا تقی خان امیرکبیر را در حمام فین کاشان زدند، میرزا آقاخان کرمانی و شیخ احمد روحی را میرغضب در برابر ولیعهد مظفرالدین شاه در باغ شمال سر برید، میرزا جهانگیر خان صور اسرافیل و ملکالمتکلمین را پس از به توپ بستن مجلس بهدستور محمدعلیشاه با طناب خفه کردند، تیمور تاش و فرخی یزدی و ارانی در زندان جان باختند و داور از ترس در زندان خودکشی کرد، محمد فاطمی و کیوان به جوخه سپرده شدند، فرخرو پارسا، سعید سلطانپور، ناخدا افضلی، محمد مختاری، محمدجعفر پوینده، سعیدی سیرجانی در زندان و یا توسط امنیتیها و زندانبانان سربهنیست شدند.
این تداوم تاریخیِ نخبهکشی که تا حدودی هم آینه وضعیت جامعه ایران است، تراژدیهایی هستند که افکار عمومی کموبیش از آنها خبر دارد.
در کنار این نابودی فیزیکی اما، اشکال گوناگون تحقیر، به حاشیه راندن، سانسور و حذف، زندان و یا مهاجرت نخبگان وجود دارد که به آنها میتوان نخبهکشی نمادین نام داد، چرا که این گروهها از ادامه حیات اجتماعی، فرهنگی و علمی در کشور خود بازمیمانند و دیگر نمیتوانند در جامعه زندگی عادی داشته باشند و دانش و توانایی و خلاقیت خود را در خدمت پیشرفت فرهنگ، هنر، اقتصاد و پژوهش به کار بگیرند.
نخبهکشیِ نمادین مرگ تدریجی و خاموش و ناپدیدشدن در عرصه عمومی است و گروههای بسیار متفاوت، از هنرمندان و اهل قلم و اندیشه و کنشگران سیاسی و مدنی گرفته تا دانشمندان و پژوهشگران و متخصصان و حتی ورزشکاران، را در بر میگیرد.
حال اگر نخبگان زن، دگراندیش، ناباور به دین یا از میان اقلیتهای دینی مانند سنیها، بهاییها، ارمنیها، یهودیها و یا زرتشتیان باشند، مهر عدم اعتماد نیز از همان ابتدا به روی پیشانی آنان میخورد.
کسانی مانند نسرین ستوده و نرگس محمدی به جرم کنشگری مدنی به زندان میروند، هنرمندانی مانند محمدرضا شجریان و جعفر پناهی یا گلشیفته فراهانی از زندگی فرهنگی داخل کشور حذف میشوند، برای مریم میرزاخانی مانند صدها و صدها پژوهشگر دانشگاهی راهی جز ترک وطن باقی نمیماند، کسان پرشماری از اهل قلم و ادب و اندیشه از داریوش آشوری تا شهرنوش پارسیپور و یدالله رؤیایی و اسماعیل خویی امکان زندگی در ایران را ندارند، متخصصانی چون کاوه مدنی که بهخاطر نجات محیط زیست به ایران بازمیگردند، ناچار عطای خدمت را به لقایش میبخشند.
حکومت دینسالار حتی اندیشمندان دینی و دینپژوهان مستقل و غیرخودی را هم تحمل نمیکند و آنها هم یا گوشه عزلت گزیدهاند و یا برای نجات جان خود به آن سوی مرزهای میهن پناه بردهاند. طنز تلخ تاریخ این است که هیچگاه در تاریخ مدرن ایران، از قرن نوزدهم تا کنون، ما تا این اندازه اندیشمند مسلمان معمم و «مکلا»ی تبعیدی از ترس حکومت، آن هم جکومتِ دینی، نداشتهایم.
نخبگان جامعه چگونه تربیت میشوند؟
اما اگر به رویداد دوم یعنی پیام فرزند حداد عادل بازگردیم، میتوانیم بگوییم که روی دوم سکه نخبهکشی، سیاست نخبهپروری حکومتی است، چرا که دنیای سیاست، زندگی اجتماعی و جامعه بدون نخبگان وجود ندارد و هر حکومت و نظام اجتماعی هم صاحب سیاستی است که به روندهای تربیت نخبگان و چندوچون حضور در جامعه و ارزش بخشیدن به تواناییها و خلاقیت آنها بازمیگردد. چرخه تربیت نخبگان و جایگاهی که آنها در جامعه دارند، تا حدودی بازتاب میزان توسعهیافتگی و دموکراتیک بودن جامعه هم هست، چرا که نخبگان در مدیریت کشور و اقتصاد و شکوفایی فرهنگی و اجتماعی و پویایی اجتماعی نقش مهمی دارند.
در جوامع باز، سرآمدان در دانشگاه و مراکز علمی و آکادمیک و نیز در متن زندگی اجتماعی و فرهنگی آزاد و تشکلهای مدنی و حرفهای تربیت میشوند، رشد میکنند و توانایی خود را در رقابت با دیگران نشان میدهند. وجود یک جامعه مدنی و قلمروِ فرهنگی، علمی و دانشگاهیِ مستقل از دولت سبب میشود که جامعه مهر و نشان خود را بر رابطهٔ نخبگان با حکومت بزند.
راز موفقیت جوامع باز در تربیت مدیران کارآمد و توانا و نیروهای سیاسی و یا شخصیتهای برجسته ادبی و فرهنگی، همین چرخش آزاد و زمینه مساعد رشد افراد و نبودِ سرکوب دولتی و کنترل امنیتی است. ثروت اصلی این کشورها هم پیش از هر چیز همین نیروی انسانی کارا و مدیران لایق و متخصصانی است که مورد احترام جامعه هستند و کسی به دین و ایدئولوژی و تفکر سیاسی و یا سبک زندگی آنان کاری ندارد.
نخبهسازی با شیوه مکتبی
تجربه حکومت دینی شبیه حکومتهای ایدئولوژیک دیگری است که کره خاکی ما در قرن بیستم شاهد ظهور و سقوط آنها بود. در ایران، جمهوری اسلامی مانند هر کشور دیگری در پی تربیت نخبگان خودی است.
الگوی اولیه جمهوری اسلامی تلفیق «تعهد مذهبی» با تخصص بود. سنگ بنای این سیاستِ نامیمون را پس از انقلاب ۵۷ آیتالله خمینی گذاشت؛ زمانی که دولت موقت تلاش میکرد در برابر موج «پاکسازیها» و عملکرد دادگاههای انقلاب و نیروهای افراطی بایستد: «میگویند مغزها فرار کردند. بگذار فرار کنند. جهنم که فرار کردند این مغزها! مغزهای علمی نبودند این مغزها. مغزهای خیانتکار بودند... این مغزها بگذار فرار بکنند. بهتر که فرار میکنند! غصه نخورید برای اینها. برای اینها که کشته شدهاند، غصه نخورید اینقدرها» (سخنرانی، ۸ آبان ۱۳۵۸).
در طول دو دهه اول پس از انقلاب، مراکز تربیت نخبگان حکومتی مانند دانشگاه امام صادق و دانشگاه امام باقر، دانشگاه مالک اشتر و دیگر مراکز کوچک و بزرگ ویژه با هدف تربیت کادرهای حکومتی شکل گرفتند.
اما تفاوت ایران با بسیاری کشورهای دیگر در آن است که نخبگان حکومتی نه بر اساس شایستگی و توانایی که با کنترل و رانت ایدئولوژیک و خانوادگی آموزش میبینند و از نردبان ترقی بالا میروند. در اینجا نه رقابت باز و معیار شایستگی وجود دارد و نه امکان پویایی فکری و فرهنگی گسترده مانند آنچه در جوامع باز دیده میشود. آن که بیشتر چاپلوس و آستانبوس و تملقگو و ذوب در ولایت است، بیشتر مورد توجه قرار میگیرد.
در دستگاه حکومتی، بیشتر نخبگانی پذیرفته میشود که در برابر ولایت «هیچ» باشند، تا کمر در برابر یقینهای ازلی و ابدی حکومت تعظیم کنند و استقلال فردی نداشته باشند. از آنجا که شایستگی و کارآیی شروط اصلی رسیدن به پست و مقام نیست، کارنامه و نتیجه کار کسانی که در قدرت هستند هیچگاه بررسی نمیشود، چرا که شرط لازم و کافی برای ماندن در دستگاه، وفاداری کامل است و بقیه معیارها فرعی هستند.
مصاحبه انصافنیوز در ایران با یک کارشناس سابق وزارت اطلاعات بهخوبی واقعیت مدیران امروزی را تحلیل میکند:
«آدمهایی که بر حکومت حاکم شدند –از سال ۵۷- متأسفانه خیلیهاشان اذهان پیچیدهای نداشتند. اگر بخواهم با جرئت صحبت کنم، به پزشکی میماند؛ پزشک در ایران زمان شاه متخصص بود، اما کمبود پزشک داشتیم؛ ولی علم پزشکی و پزشکان ما بسیار حاذق بودند... اما الان من شنیدهام که ۵۰ درصد رشتهی پزشکی به بورسیهها تعلق گرفته، یعنی ۵۰ درصد با پارتی میآیند... ممکن است فردا یک مشت آدم کودن بچههای شما را مداوا کنند. من به جرئت میگویم که این وضعیت در حاکمیت هم رخ داد. یعنی در حاکمیت هم کسانی که مدیر شدند از آن شایستگیهای لازم برخوردار نبودند و چون صلاحیت نداشتند و تأثیرگذار هم هستند، هزینهسازند!» (انصافنیوز، ۲۴ فروردین ۱۳۹۹).
این گونه است که کاسبان کممایه دین و علم و فرهنگ سرآمد میشوند و خروجی این دانشگاهها همان است که در رسانهها و دستگاهها و مدیران دولتی میبینیم. گل سرسبد نیروهای تربیتشده در مراکز حکومتی، کسانی مانند سعید جلیلی هستند که حتا اگر بخواهند هم نمیتوانند دست از پا خطا کنند، چون همان کسانی که به آنها مقام دادهاند، قادرند بهراحتی آنها را از بالا به زیر بکشند.
در کنار این مسئولان و کارشناسان و مدیران رانتیِ ناکارا، لشکر مداحان و روضهخوانان و ایدئولوگهای مذهبی قرار دارد که مشغول یکهتازی بدون رقیب در فضای فرهنگی هستند و بیمایگی و حرفها و نظرات آنها هر روز بیشتر مایه طنز جامعه میشود.
همه این «نخبگان» و صحنهگردانان مکتبی، جای اندیشمندان و نویسندگان و هنرمندان و شاعرانی را گرفتهاند که از صحنه اجتماعی حذف شدهاند، گوشه عزلت گزیدهاند و یا به دیار غربت رفتهاند.
فقر حکومتی یا فقر مغزهای حکومتی
حکومت جمهوری اسلامی در ابتدا سخن از ایدئال تلفیق تعهد (مکتبی بودن) و تخصص به میان آورد، اما در طول زمان، این مفاهیم در پراتیک و واقعیتهای اجتماعی از معنا تهی شدند. حتی تعهد و مکتبی بودن به اطاعت بیچون و چرا از حکومت و ولایت مطلقه فقیه فرو کاسته شد. تلاش آن بخش از حاکمیت هم که در پی آشتی نخبگان غیرمکتبی با نهادهای دولتی و جامعه مدنی بود، به خاطر شکست سیاستهای اصلاح درونی حکومت به جایی نرسید و حتی اصلیترین کادرهای اصلاحطلبی نزدیک به حکومت در حوزههای گوناگون نیز منزوی و زندانی و یا وادار به مهاجرت شدند.
هر چه از سال ۱۳۷۶ دورتر میشویم، روند نخبهکشی نمادین و گسترش اشکال گوناگون فساد و کممایگی هم شتاب میگیرد. تداوم بحران میان نخبگان و حکومت دینسالار لطمه بزرگی به فرهنگ و علم و اقتصاد جامعه ایران زده است. این بحران همزمان به افزایش شکاف میان جامعه و نهادهای حکومتی انجامیده و بخشی از بحران ژرف مشروعیت حکومت هم به «نخبگانی» ناکارا و ناتوان برمیگردد که شایستگی جایگاهی را که بر آن تکیه زدهاند، ندارند.