در بخش پیشین این رشته برنامههای ویژه گفتیم که دکتر محمد مصدق، نخست وزیر سالخورده و محبوب ایران، در اوج قدرت است. او برای دومین بار از مجلس شورای ملی ایران اختیارات فوق العاده گرفته است و شخصاً میتواند هر قانونی را که مصلحت بداند، وضع و اجرا کند.
دکتر مصدق، با حذف نفوذ شاه در وزارت جنگ، جایگزین کردن آن با وزارت دفاع و گرفتن زمام این وزارتخانه در دست خود، در اوج قدرت است.
نخست وزیر استعمار ستیز ایران کنسولگریهای بریتانیا را در سراسر کشورش بسته است. همزمان، کارشناسان خارجی، در پی ملی شدن نفت، از ایران رفتهاند.
دکتر مصدق در اوج قدرت است. با برگزاری همه پرسی بیسابقهای که از دیدگاه حتی نزدیکترین رایزنان و متحدانش با قانون اساسی ایران همخوان نیست مجلس شورای ملی را عملاً از میدان بدر برده است. بر پایه قانون اساسی، فرمان انحلال مجلس را شاه صادر میکند اما دکتر مصدق، بجای آن که انحلال مجلس را بر پایه قانون اساسی ایران از شاه بخواهد، این کار را به نخستین همه پرسی در تاریخ این سرزمین کهنسال واگذاشته است.
دکتر مصدق در اوج قدرت و اقتدار است، و حتی به هشدارگوییهای یاران و نزدیکان خود نیز اعتنایی ندارد. برای او این انتقادها کوچکترین ارزشی ندارد. برای نمونه این که گذاشتن فاصله بسیار زیاد میان صندوقهای رای مخالفان و موافقان در همه پرسی بیسابقه او، با اولیهترین اصول دموکراسی یا مردمسالاری نمیخواند.
در پاسخ به این هشدار دکتر غلامحسین صدیقی، وزیر کشور کابینه خودش، که شاه در غیاب مجلس شورای ملی با صدور یک فرمان میتواند او را برکنار کند و دیگری را به جای او بنشاند، همچنان که چنین عزل و نصبهایی در دوره سلطنت احمد شاه قاجار، بر پایه قانون اساسی ایران بیش از ده بار سابقه داشته است، دکتر مصدق، در اوج قدرت و اقتدار، صرفاً میگوید: «شاه چنین جراتی ندارد... شاه جرات برکنار کردن مرا ندارد.»
چه قصه شگفتی انگیزی... چه قصه شگفتی انگیزی! انگار شهرزاد قصه گو حکایت دیگری سر داده بود:
«.... و اما ای ملک جوانبخت! وزیر کهنه کار سالخورده هم چراغ جادوی علاءالدین را در دست دارد، هم غول همه فن حریف اسیر در سبو را...
وزیر کهنه کار سالخورده، همانند سندباد، آبها و بادها را نیز به فرمان خود میداند... او سر بر آسمان میساید....»
دکتر مصدق در اوج قدرت و اقتدار سر بر آسمان میساید اما سرنگونیها، همواره از هنگامی آغاز میشود که به اوج رسیده باشی... و اوجها، گاه چنان بلندایی دارند که زیر پای خود را نیز نتوان دید...
در برنامه پیشین همچنین گفتیم که دکتر مصدق در اوج قدرت و اقتدار است و در برابر او، محمدرضاشاه، درمانده و بی قدرت.
«دیگر هیچ را یارای رویارویی با من نیست»، دکتر مصدق گمان میکند. گمانی که بزودی و حتی برق آسا، نادرست از آب در میآید.
شاه: مصدق می خواست مرا وادار به خروج از ایران کند، دکتر مصدق: اعلیحضرت خود خواستار خروج از ایران بودند.
در چنین چارچوبی، محمد رضا شاه پهلوی ناگهان تصمیم به خروج از ایران میگیرد. به روایت دکتر مصدق، خود شاه چنین تصمیمی میگیرد، اما برپایه روایت محمدرضاشاه، این دکتر مصدق است که از او میخواهد هر چه زودتر از ایران بیرون برود و حتی مسیر خروج او از ایران را نیز شخصاً تعیین میکند و با تاکید یادآور می شود که هیچ کس نباید از این موضوع آگاه شود.
واقعیت هر چه بود، خبر آماده شدن شاه برای خروج از ایران ناگهان در سراسر شهر پیچید. مخالفان دکتر مصدق بیدرنگ رهسپار دربار شدند تا از شاه بخواهند در ایران بماند.
آیه الله کاشانی، روحانی با نفوذ، نیز که راه خود را از راه دکتر مصدق جدا ساخته بود، از ماندن شاه هواداری کرد و شکاف میان خود و نخست وزیر استعمارستیز را ژرفتر ساخت.
روحانیون از این بیمناک بودند که با خروج شاه از ایران، کمونیستها به آسانی حکومت دکتر مصدق را سرنگون کنند و بزرگترین سرزمین شیعیان را پشت پرده آهنین ببرند.
به هر روی، با گرد آمدن مخالفان دکتر مصدق در برابر دربار در روز نهم اسفند ۱۳۳۱، محمدرضاشاه از خروج از ایران چشم پوشید.
خود محمد رضاشاه از این زیر و بر شدنها این چنین یاد کرده است:
«... در روز نهم اسفند ۱۳۳۱ مصدق به من توصیه کرد که موقتاً از کشور خارج شوم... برای این که وی را در اجرای سیاستی که پیش گرفته بود، آزادی عمل بدهم، و تا حدی از حیل و دسایس او دور باشم، با این پیشنهاد او موافقت کردم. مصدق پیشنهاد کرد که نقشه این مسافرت مخفی بماند و اظهار داشت که به (دکتر حسین) فاطمی، وزیر خارجه وقت دستور خواهد داد شخصاً گذرنامه و سایر اسناد مسافرت من و همسرم و همراهانم را صادر کند.
جالب توجه آن بود که مصدق با التهاب مخصوصی توصیه میکرد که با هواپیما از ایران خارج نشوم زیرا میدانست مردم ایران، که مخالف این تصمیم خواهند بود، در فرودگاه ازدحام خواهند کرد و مانع پرواز من خواهند شد. از این رو، پیشنهاد کرد تا از مرز کشور عراق و بیروت بطور ناشناس مسافرت کنم. با این پیشنهاد هم موافقت شد. اما این راز برملا گردید و تظاهرات وفاداری به شاه که از طرف جمعیت عظیم مردم کشور به عمل آمد، به قدری صمیمی و اقناع کننده بود که اجباراً از تصمیم خود در ترک وطن عدول کردم....»
دکتر مصدق: می خواستند مرا به دربار بِکِشَند و بِکُشَند
اما همچنان که گفتیم، دکتر مصدق در روایت خود از این ماجرا، محمدرضاشاه را «تصمیم گیرنده» میداند، نه خود را:
«.....نظریات اعلیحضرت این بود که توقفشان در ایران موجب خواهد شد که عدهای به دربار رفت و آمد کنند و این رفت و آمدها سبب شود که در جامعه سوء تفاهماتی حاصل شود. بنابراین صلاح شخص خودشان و مملکت در این است مسافرتی که از دو ماه تجاوز نکند برای استراحت و معالجه طبی به خارج بفرمایند...(اعلیحضرت) مخصوصاً فرمودند که این مذاکرات باید به قدری محرمانه باشد که احدی از آن مطلع نشود و برای این که کاملاً در استتار باشد از طیاره استفاده نخواهند کرد.»
دکتر مصدق سپس تمامی این ماجرا را توطئهای میداند برای سر به نیست کردن خود او. به گفته دکتر مصدق، توطئه گران، در روز نهم اسفند ۱۳۳۱ می خواستهاند او را برای خداحافظی با شاه به دربار کشیده و سپس بِکُشَند.
دکتر مصدق این توطئه گران را چند افسرحاضر به خدمت و بازنشسته و چند چاقوکش معروف میداند که البته تیرشان به سنگ میخورد و دکتر مصدق، در پی دیدارش با شاه، از یکی از درهای فرعی دربار و بدون روبرو شدن با توطئه گران، میگریزد و در ستاد ارتش پناه میگیرد. بدین ترتیب، آخرین دیدار شاه با نخست وزیر سرسختش به پایان میرسد.
درست ۹ روز پس از رویداد نهم اسفندماه ۱۳۳۱ در برابر دربار، لوی هندرسون، سفیر واشینگتن در تهران، در یادداشتی خطاب به وزارت خارجه آمریکا، تصریح کرد که از این پس نباید به دکتر مصدق دل بست، زیرا به گفته او، دکتر مصدق تنها و تنها در پی دستیابی به قدرت است و بس.
درباره این که دکتر مصدق به راستی و تنها و تنها در پی دستیابی به قدرت بود یا آنچنان که شماری اندک از تحلیلگران گفته اند، در پی بازگردان سلطنت به قاجاریه، که خود ریشه در همان دودمان داشت، با قاطعیت نمیتوان نظر داد، اما با قاطعیت میتوان گفت که شیر عرصه پیکار با استعمارگران و قهرمان میدان خلع ید یا کوتاه کردن دست انگلستان از صنعت نفت ایران، سخت تنها مانده بود. دکتر مصدق در اوج اقتدار بی یار و یاور مانده بود.
یاران مصدق، یکان یکان، از او دوری میگزیدند و حتی به صف دشمنانش میپیوستند؛ تا جایی که سید ابوالحسن حائری زاده، یکی از بنیادگذاران جبهه ملی ایران، در شکایت از دکتر مصدق، دست به دامان دبیر کل سازمان ملل متحد شد و نوشت: «(دکتر مصدق) هیچ گونه آزادی عمل و عقیدهای برای هیچ کس باقی نگذاشته و در سایه قدرت پلیسی و نظامی، مخالفان خود را زندانی و مطبوعات آزاد را توقیف کرده است.»
آتشبارهای حزب توده دکتر مصدق، قهرمان ملل ضد استعمار را نشانه میروند
در همین گیر و دار، حزب توده نیز آتشبارهای خود را به سوی مردی نشانه رفته بود که در میان رهبران کشورهای استعمارزده، قهرمان پیکار با قدرتهای امپراطوری به شمار میرفت، و حتی بسیاری از مردم در همین کشورهای گرفتار در چنگ استعمار، پسران خود را با افتخار، «مصدق» نامگذاری میکردند. با این حال، آمریکا که خود را درفشدار پیکار با استعمار میخواند، اندک اندک از این ایرانی قهرمان مردمان استعمارزده در سراسر جهان نومید، دور و دورتر شد.
نومیدی آمریکا از حلال مشکل گشتن دکتر مصدق، رویدادی نبود که از دیده مخالفان این شیر عرصه سیاست پنهان بماند. همزمان، آن چنان که ازکتاب «سالهای من در کاخ سفید»، خاطرات «دوایت دی. آیزونهاور»، رئیس وقت جمهوری آمریکا برمی آید، او رویدادهای ایران را شخصاً و بهدقت پیگیری میکرده است.
پرزیدنت دوایت دی. آیزنهاور: «.... توجه شخصی من به مسئله نفت ایران، حتی پیش از آغاز کارم در مقام ریاست جمهوری جلب شده بود. هنگامی که رئیس دانشگاه کلمبیا بودم با محمدرضاشاه پهلوی، شاه جوان ایران، آشنا شدم. در آن زمان و در پی ارتباطاتی که با او برقرار کردم، شاه را رهبر شایستهای برای ملتش یافتم.»
پرزیدنت آیزنهاور، سپس، با اشاره به این که دکتر مصدق با گرفتن اختیارات فوق العاده، تمامی قدرت را در ایران برای خود قبضه کرده است، به تبریک سه صفحهای نخست وزیر یکه تاز ایران به خود اشاره دارد و یادآوری میکند که دکتر مصدق نگران تاثیرگذاری دشمنانش بر او به عنوان رئیس جمهوری آینده آمریکا بوده است:
«... در پاسخ به دکتر مصدق، بی درنگ، در تلگرامی به او اطمینان دادم که مسائل ایران را بیطرفانه پیگیری خواهم کرد و با تاکید یادآور شدم که تا کنون هیچ کس برای تحت تاثیرگذاشتن من تلاشی نکرده است...»
به نظر میرسد که دکتر مصدق این گفته «دوایت دی. آیزنهاور» را تعارفی سیاسی دانسته و در نامه خصوصی دیگری به تاریخ هفتم خردادماه ۱۳۳۲ از رئیس جمهوری آمریکا گلایه کرده است؛ آنچنان که خود پرزیدنت آیزنهاور در کتاب خاطراتش از او نقل کرده، نخست وزیر ایران از آمریکا توقع داشته داشته است که به حکومتش یاری مالی بدهد:
«.... من از سرازیر کردن پول آمریکا به کشوری که در جوش و غلیان بود، آنهم به خاطر بیرون کشیدن مصدق از وضع دشواری که با رد پیشنهاد هر گونه سازش با انگلیسها، خود پدید آورده بود، سر باز زدم و روز هشتم تیرماه ۱۳۳۲ به او پاسخ دادم:
ناکامی ایران و بریتانیا در دستیابی به نوعی توافق، دست دولت آمریکا را در یاری رساندن به ایران بسته است. در ایالات متحده، حتی در میان کسانی که ایران و ایرانیان را دوست میدارند، این احساس قوی وجود دارد که وقتی که ایران، با توافقی معقول و منطقی برسرغرامت، نفت خود را میتواند در مقیاس وسیع در بازارهای جهانی بفروشد، افزایش یاریهای اقتصادی آمریکا به ایران، بار ناعادلانهای بر دوش مالیات دهندگان آمریکایی خواهد گذاشت. همچنین بسیاری از شهروندان آمریکا مخالف آن اند که پیش از دستیابی به توافق میان تهران و لندن، دولتشان از ایران نفت بخرد.»
پرزیدنت آیزنهاور با این نامه، که اندکی بیش از یک ماه از دریافت نامه دکتر مصدق به او نوشت، آب پاکی روی دست نخست وزیر ایران ریخت. این تامل یک ماهه پرزیدنت آیزنهاور در پاسخگویی به دکتر مصدق، اهمیتی را نشان میداد که واشینگتن برای مسئله ایران قائل بود. از همین نامه میشد دریافت که دکتر مصدق دیگر نباید کوچکترین امیدی به هر گونه یاری آمریکا داشته باشد.
آمریکا از نزدیکی دکتر مصدق با مسکو به هراس میافتد
در همین گیر و دار است که آمریکا، باز هم بر پایه کتاب «سالهای من در کاخ سفید»، از نزدیکی دکتر مصدق با تودهایها، دچار هراس میشود.
پرزیدنت آیزنهاور: «.... بحران ایران با تصمیم مصدق به انحلال مجلس و برگزاری همه پرسی، در روز دوم اوت (یازدهم مردادماه) شدت یافت. اطلاعاتی که در پی آن به دست ما رسید، حکایت از این داشت که مصدق بیش از پیش به کمونیستها نزدیک میشود و برای تامین هزینه دو تا سه ماه آینده دولت خود، در انتظار دریافت بیست میلیون دلار یاری مالی از اتحاد شوروی است. حزب توده پشتیبانیاش از مصدق را در اواخر ماه ژوئیه، آشکارا اعلام کرده بود. نتیجه همه پرسی با نود و نه ممیز چهار درصد آراء بسود مصدق اعلام شد و سقوط ایران به سوی پرتگاه یک دیکتاتوری کمونیستی شتاب بیشتری یافت.»
نگرانی آمریکا از سقوط ایران به آنچه پرتگاه دیکتاتوری کمونیستی میخواند، نه بر پایه حدس و گمان که بر پایه شماری از رویدادهای آن روز تهران استوار بود.
ابراهیم صفایی، پژوهشگر معاصر، به نقل از شماره یازدهم فروردین ماه ۱۳۳۲ روزنامه اطلاعات، در کتاب «اشتباه بزرگ، ملی شدن نفت» از انتشارات «کتابسرا» در سال ۱۳۷۱ از همین رویدادهای مایه نگرانی آمریکا این چنین یاد کرده است:
«... در نخستین هفته فروردین(۱۳۳۲) خیابانهای مرکزی شهر تهران بار دیگر شاهد تظاهرات جوانان دموکرات (وابسته به حزب منحله توده) و برخورد خشونتبار آنها با گروههای طرفدار دولت و حزب زحمتکشان و حزب ایران بود.
روز هشتم فروردین میتینگ گستردهای از سوی جوانان دموکرات در میدان فوزیه برپا شد و شعارهای بسیاری بر ضد دولت و ارتش ایران و دولت انگلیس و بویژه دولت آمریکا داده میشد و شعار «یانکی گو هوم» (آمریکایی به کشورت بازگرد!) ، ترجیع همه شعارها بود.»
و اکنون، در نخستین ماههای ریاست جمهوری دوایت دی . آیزنهاور، رهبران چپگرایان و سرسپردگان ایرانی کرملین، آمریکا را به شدت و حدتی بیش از گذشته در شعارهایشان میکوبیدند. آمریکا، بر پایه منافع ملیاش، خود را ناگزیر از دوری و دل برکندن از دکتر مصدق میدید. در برنامه بعدی در همین زمینه بیشتر خواهیم گفت...
***
کارگردان: کیان معنوی
دکتر مصدق، با حذف نفوذ شاه در وزارت جنگ، جایگزین کردن آن با وزارت دفاع و گرفتن زمام این وزارتخانه در دست خود، در اوج قدرت است.
نخست وزیر استعمار ستیز ایران کنسولگریهای بریتانیا را در سراسر کشورش بسته است. همزمان، کارشناسان خارجی، در پی ملی شدن نفت، از ایران رفتهاند.
دکتر مصدق در اوج قدرت است. با برگزاری همه پرسی بیسابقهای که از دیدگاه حتی نزدیکترین رایزنان و متحدانش با قانون اساسی ایران همخوان نیست مجلس شورای ملی را عملاً از میدان بدر برده است. بر پایه قانون اساسی، فرمان انحلال مجلس را شاه صادر میکند اما دکتر مصدق، بجای آن که انحلال مجلس را بر پایه قانون اساسی ایران از شاه بخواهد، این کار را به نخستین همه پرسی در تاریخ این سرزمین کهنسال واگذاشته است.
دکتر مصدق در اوج قدرت و اقتدار است، و حتی به هشدارگوییهای یاران و نزدیکان خود نیز اعتنایی ندارد. برای او این انتقادها کوچکترین ارزشی ندارد. برای نمونه این که گذاشتن فاصله بسیار زیاد میان صندوقهای رای مخالفان و موافقان در همه پرسی بیسابقه او، با اولیهترین اصول دموکراسی یا مردمسالاری نمیخواند.
در پاسخ به این هشدار دکتر غلامحسین صدیقی، وزیر کشور کابینه خودش، که شاه در غیاب مجلس شورای ملی با صدور یک فرمان میتواند او را برکنار کند و دیگری را به جای او بنشاند، همچنان که چنین عزل و نصبهایی در دوره سلطنت احمد شاه قاجار، بر پایه قانون اساسی ایران بیش از ده بار سابقه داشته است، دکتر مصدق، در اوج قدرت و اقتدار، صرفاً میگوید: «شاه چنین جراتی ندارد... شاه جرات برکنار کردن مرا ندارد.»
چه قصه شگفتی انگیزی... چه قصه شگفتی انگیزی! انگار شهرزاد قصه گو حکایت دیگری سر داده بود:
«.... و اما ای ملک جوانبخت! وزیر کهنه کار سالخورده هم چراغ جادوی علاءالدین را در دست دارد، هم غول همه فن حریف اسیر در سبو را...
وزیر کهنه کار سالخورده، همانند سندباد، آبها و بادها را نیز به فرمان خود میداند... او سر بر آسمان میساید....»
دکتر مصدق در اوج قدرت و اقتدار سر بر آسمان میساید اما سرنگونیها، همواره از هنگامی آغاز میشود که به اوج رسیده باشی... و اوجها، گاه چنان بلندایی دارند که زیر پای خود را نیز نتوان دید...
در برنامه پیشین همچنین گفتیم که دکتر مصدق در اوج قدرت و اقتدار است و در برابر او، محمدرضاشاه، درمانده و بی قدرت.
«دیگر هیچ را یارای رویارویی با من نیست»، دکتر مصدق گمان میکند. گمانی که بزودی و حتی برق آسا، نادرست از آب در میآید.
شاه: مصدق می خواست مرا وادار به خروج از ایران کند، دکتر مصدق: اعلیحضرت خود خواستار خروج از ایران بودند.
در چنین چارچوبی، محمد رضا شاه پهلوی ناگهان تصمیم به خروج از ایران میگیرد. به روایت دکتر مصدق، خود شاه چنین تصمیمی میگیرد، اما برپایه روایت محمدرضاشاه، این دکتر مصدق است که از او میخواهد هر چه زودتر از ایران بیرون برود و حتی مسیر خروج او از ایران را نیز شخصاً تعیین میکند و با تاکید یادآور می شود که هیچ کس نباید از این موضوع آگاه شود.
واقعیت هر چه بود، خبر آماده شدن شاه برای خروج از ایران ناگهان در سراسر شهر پیچید. مخالفان دکتر مصدق بیدرنگ رهسپار دربار شدند تا از شاه بخواهند در ایران بماند.
آیه الله کاشانی، روحانی با نفوذ، نیز که راه خود را از راه دکتر مصدق جدا ساخته بود، از ماندن شاه هواداری کرد و شکاف میان خود و نخست وزیر استعمارستیز را ژرفتر ساخت.
روحانیون از این بیمناک بودند که با خروج شاه از ایران، کمونیستها به آسانی حکومت دکتر مصدق را سرنگون کنند و بزرگترین سرزمین شیعیان را پشت پرده آهنین ببرند.
به هر روی، با گرد آمدن مخالفان دکتر مصدق در برابر دربار در روز نهم اسفند ۱۳۳۱، محمدرضاشاه از خروج از ایران چشم پوشید.
خود محمد رضاشاه از این زیر و بر شدنها این چنین یاد کرده است:
«... در روز نهم اسفند ۱۳۳۱ مصدق به من توصیه کرد که موقتاً از کشور خارج شوم... برای این که وی را در اجرای سیاستی که پیش گرفته بود، آزادی عمل بدهم، و تا حدی از حیل و دسایس او دور باشم، با این پیشنهاد او موافقت کردم. مصدق پیشنهاد کرد که نقشه این مسافرت مخفی بماند و اظهار داشت که به (دکتر حسین) فاطمی، وزیر خارجه وقت دستور خواهد داد شخصاً گذرنامه و سایر اسناد مسافرت من و همسرم و همراهانم را صادر کند.
جالب توجه آن بود که مصدق با التهاب مخصوصی توصیه میکرد که با هواپیما از ایران خارج نشوم زیرا میدانست مردم ایران، که مخالف این تصمیم خواهند بود، در فرودگاه ازدحام خواهند کرد و مانع پرواز من خواهند شد. از این رو، پیشنهاد کرد تا از مرز کشور عراق و بیروت بطور ناشناس مسافرت کنم. با این پیشنهاد هم موافقت شد. اما این راز برملا گردید و تظاهرات وفاداری به شاه که از طرف جمعیت عظیم مردم کشور به عمل آمد، به قدری صمیمی و اقناع کننده بود که اجباراً از تصمیم خود در ترک وطن عدول کردم....»
دکتر مصدق: می خواستند مرا به دربار بِکِشَند و بِکُشَند
اما همچنان که گفتیم، دکتر مصدق در روایت خود از این ماجرا، محمدرضاشاه را «تصمیم گیرنده» میداند، نه خود را:
«.....نظریات اعلیحضرت این بود که توقفشان در ایران موجب خواهد شد که عدهای به دربار رفت و آمد کنند و این رفت و آمدها سبب شود که در جامعه سوء تفاهماتی حاصل شود. بنابراین صلاح شخص خودشان و مملکت در این است مسافرتی که از دو ماه تجاوز نکند برای استراحت و معالجه طبی به خارج بفرمایند...(اعلیحضرت) مخصوصاً فرمودند که این مذاکرات باید به قدری محرمانه باشد که احدی از آن مطلع نشود و برای این که کاملاً در استتار باشد از طیاره استفاده نخواهند کرد.»
دکتر مصدق سپس تمامی این ماجرا را توطئهای میداند برای سر به نیست کردن خود او. به گفته دکتر مصدق، توطئه گران، در روز نهم اسفند ۱۳۳۱ می خواستهاند او را برای خداحافظی با شاه به دربار کشیده و سپس بِکُشَند.
(دکتر مصدق) هیچ گونه آزادی عمل و عقیدهای برای هیچ کس باقی نگذاشته و در سایه قدرت پلیسی و نظامی، مخالفان خود را زندانی و مطبوعات آزاد را توقیف کرده است.
ابولحسن حائریزاده، از بنیادگذاران جبهه ملی ایران
درست ۹ روز پس از رویداد نهم اسفندماه ۱۳۳۱ در برابر دربار، لوی هندرسون، سفیر واشینگتن در تهران، در یادداشتی خطاب به وزارت خارجه آمریکا، تصریح کرد که از این پس نباید به دکتر مصدق دل بست، زیرا به گفته او، دکتر مصدق تنها و تنها در پی دستیابی به قدرت است و بس.
درباره این که دکتر مصدق به راستی و تنها و تنها در پی دستیابی به قدرت بود یا آنچنان که شماری اندک از تحلیلگران گفته اند، در پی بازگردان سلطنت به قاجاریه، که خود ریشه در همان دودمان داشت، با قاطعیت نمیتوان نظر داد، اما با قاطعیت میتوان گفت که شیر عرصه پیکار با استعمارگران و قهرمان میدان خلع ید یا کوتاه کردن دست انگلستان از صنعت نفت ایران، سخت تنها مانده بود. دکتر مصدق در اوج اقتدار بی یار و یاور مانده بود.
یاران مصدق، یکان یکان، از او دوری میگزیدند و حتی به صف دشمنانش میپیوستند؛ تا جایی که سید ابوالحسن حائری زاده، یکی از بنیادگذاران جبهه ملی ایران، در شکایت از دکتر مصدق، دست به دامان دبیر کل سازمان ملل متحد شد و نوشت: «(دکتر مصدق) هیچ گونه آزادی عمل و عقیدهای برای هیچ کس باقی نگذاشته و در سایه قدرت پلیسی و نظامی، مخالفان خود را زندانی و مطبوعات آزاد را توقیف کرده است.»
آتشبارهای حزب توده دکتر مصدق، قهرمان ملل ضد استعمار را نشانه میروند
در همین گیر و دار، حزب توده نیز آتشبارهای خود را به سوی مردی نشانه رفته بود که در میان رهبران کشورهای استعمارزده، قهرمان پیکار با قدرتهای امپراطوری به شمار میرفت، و حتی بسیاری از مردم در همین کشورهای گرفتار در چنگ استعمار، پسران خود را با افتخار، «مصدق» نامگذاری میکردند. با این حال، آمریکا که خود را درفشدار پیکار با استعمار میخواند، اندک اندک از این ایرانی قهرمان مردمان استعمارزده در سراسر جهان نومید، دور و دورتر شد.
نومیدی آمریکا از حلال مشکل گشتن دکتر مصدق، رویدادی نبود که از دیده مخالفان این شیر عرصه سیاست پنهان بماند. همزمان، آن چنان که ازکتاب «سالهای من در کاخ سفید»، خاطرات «دوایت دی. آیزونهاور»، رئیس وقت جمهوری آمریکا برمی آید، او رویدادهای ایران را شخصاً و بهدقت پیگیری میکرده است.
پرزیدنت دوایت دی. آیزنهاور: «.... توجه شخصی من به مسئله نفت ایران، حتی پیش از آغاز کارم در مقام ریاست جمهوری جلب شده بود. هنگامی که رئیس دانشگاه کلمبیا بودم با محمدرضاشاه پهلوی، شاه جوان ایران، آشنا شدم. در آن زمان و در پی ارتباطاتی که با او برقرار کردم، شاه را رهبر شایستهای برای ملتش یافتم.»
پرزیدنت آیزنهاور، سپس، با اشاره به این که دکتر مصدق با گرفتن اختیارات فوق العاده، تمامی قدرت را در ایران برای خود قبضه کرده است، به تبریک سه صفحهای نخست وزیر یکه تاز ایران به خود اشاره دارد و یادآوری میکند که دکتر مصدق نگران تاثیرگذاری دشمنانش بر او به عنوان رئیس جمهوری آینده آمریکا بوده است:
«... در پاسخ به دکتر مصدق، بی درنگ، در تلگرامی به او اطمینان دادم که مسائل ایران را بیطرفانه پیگیری خواهم کرد و با تاکید یادآور شدم که تا کنون هیچ کس برای تحت تاثیرگذاشتن من تلاشی نکرده است...»
به نظر میرسد که دکتر مصدق این گفته «دوایت دی. آیزنهاور» را تعارفی سیاسی دانسته و در نامه خصوصی دیگری به تاریخ هفتم خردادماه ۱۳۳۲ از رئیس جمهوری آمریکا گلایه کرده است؛ آنچنان که خود پرزیدنت آیزنهاور در کتاب خاطراتش از او نقل کرده، نخست وزیر ایران از آمریکا توقع داشته داشته است که به حکومتش یاری مالی بدهد:
«.... من از سرازیر کردن پول آمریکا به کشوری که در جوش و غلیان بود، آنهم به خاطر بیرون کشیدن مصدق از وضع دشواری که با رد پیشنهاد هر گونه سازش با انگلیسها، خود پدید آورده بود، سر باز زدم و روز هشتم تیرماه ۱۳۳۲ به او پاسخ دادم:
ناکامی ایران و بریتانیا در دستیابی به نوعی توافق، دست دولت آمریکا را در یاری رساندن به ایران بسته است. در ایالات متحده، حتی در میان کسانی که ایران و ایرانیان را دوست میدارند، این احساس قوی وجود دارد که وقتی که ایران، با توافقی معقول و منطقی برسرغرامت، نفت خود را میتواند در مقیاس وسیع در بازارهای جهانی بفروشد، افزایش یاریهای اقتصادی آمریکا به ایران، بار ناعادلانهای بر دوش مالیات دهندگان آمریکایی خواهد گذاشت. همچنین بسیاری از شهروندان آمریکا مخالف آن اند که پیش از دستیابی به توافق میان تهران و لندن، دولتشان از ایران نفت بخرد.»
پرزیدنت آیزنهاور با این نامه، که اندکی بیش از یک ماه از دریافت نامه دکتر مصدق به او نوشت، آب پاکی روی دست نخست وزیر ایران ریخت. این تامل یک ماهه پرزیدنت آیزنهاور در پاسخگویی به دکتر مصدق، اهمیتی را نشان میداد که واشینگتن برای مسئله ایران قائل بود. از همین نامه میشد دریافت که دکتر مصدق دیگر نباید کوچکترین امیدی به هر گونه یاری آمریکا داشته باشد.
آمریکا از نزدیکی دکتر مصدق با مسکو به هراس میافتد
در همین گیر و دار است که آمریکا، باز هم بر پایه کتاب «سالهای من در کاخ سفید»، از نزدیکی دکتر مصدق با تودهایها، دچار هراس میشود.
پرزیدنت آیزنهاور: «.... بحران ایران با تصمیم مصدق به انحلال مجلس و برگزاری همه پرسی، در روز دوم اوت (یازدهم مردادماه) شدت یافت. اطلاعاتی که در پی آن به دست ما رسید، حکایت از این داشت که مصدق بیش از پیش به کمونیستها نزدیک میشود و برای تامین هزینه دو تا سه ماه آینده دولت خود، در انتظار دریافت بیست میلیون دلار یاری مالی از اتحاد شوروی است. حزب توده پشتیبانیاش از مصدق را در اواخر ماه ژوئیه، آشکارا اعلام کرده بود. نتیجه همه پرسی با نود و نه ممیز چهار درصد آراء بسود مصدق اعلام شد و سقوط ایران به سوی پرتگاه یک دیکتاتوری کمونیستی شتاب بیشتری یافت.»
نگرانی آمریکا از سقوط ایران به آنچه پرتگاه دیکتاتوری کمونیستی میخواند، نه بر پایه حدس و گمان که بر پایه شماری از رویدادهای آن روز تهران استوار بود.
ابراهیم صفایی، پژوهشگر معاصر، به نقل از شماره یازدهم فروردین ماه ۱۳۳۲ روزنامه اطلاعات، در کتاب «اشتباه بزرگ، ملی شدن نفت» از انتشارات «کتابسرا» در سال ۱۳۷۱ از همین رویدادهای مایه نگرانی آمریکا این چنین یاد کرده است:
«... در نخستین هفته فروردین(۱۳۳۲) خیابانهای مرکزی شهر تهران بار دیگر شاهد تظاهرات جوانان دموکرات (وابسته به حزب منحله توده) و برخورد خشونتبار آنها با گروههای طرفدار دولت و حزب زحمتکشان و حزب ایران بود.
روز هشتم فروردین میتینگ گستردهای از سوی جوانان دموکرات در میدان فوزیه برپا شد و شعارهای بسیاری بر ضد دولت و ارتش ایران و دولت انگلیس و بویژه دولت آمریکا داده میشد و شعار «یانکی گو هوم» (آمریکایی به کشورت بازگرد!) ، ترجیع همه شعارها بود.»
و اکنون، در نخستین ماههای ریاست جمهوری دوایت دی . آیزنهاور، رهبران چپگرایان و سرسپردگان ایرانی کرملین، آمریکا را به شدت و حدتی بیش از گذشته در شعارهایشان میکوبیدند. آمریکا، بر پایه منافع ملیاش، خود را ناگزیر از دوری و دل برکندن از دکتر مصدق میدید. در برنامه بعدی در همین زمینه بیشتر خواهیم گفت...
***
کارگردان: کیان معنوی