اردشیر زاهدی، وزیر امور خارجه ایران در دوران محمدرضا شاه و سفیر پیشین ایران در آمریکا، به تازگی تمام اسناد و مدارک محرمانه خود را به دانشگاه استنفورد در آمریکا اهدا کرد.
او این اسناد را که شامل صدها نامه و مکاتبات محرمانه شاه با وزارت امور خارجه و دربار سابق ایران است در اختیار این دانشگاه قرار داده تا در آینده منتشر شود.
Your browser doesn’t support HTML5
حسین قویمی از رادیوفردا در گفتوگو با اردشیر زاهدی در سوئیس ابتدا هدف او را از اهدای این اسناد و مدارک محرمانه به دانشگاه استنفورد پرسیده است.
اردشیر زاهدی: دانشگاه استنفورد... باید به شما بگویم که من عشق داشتم و دارم به دانشگاهها و کتابخانهها. آموزنده است. خود من چه قدر یاد گرفتم. چند جا بود. یکی دانشگاه خودم یوتا بود، یکی سوئیسیها علاقهمند بودند و یکی هم اینها مرا تشویق میکردند. مدتها من در این موضوع فکر کردم که بالاخره دیر یا زود باید تکلیفی برای این اسناد درست کنم که اینجا نپوسند یا آتش نگیرند. این بود که بعد از مطالعه زیادی دو سال پیش در جلد دوم کتابم هم نوشتهام که پیش از این که مرده باشم، گفتم اینها را میدهم به دانشگاه استنفورد که همان انستیتوی هوور باشد.
چرا به این نتیجه رسیدید که بدهید به دانشگاه استنفورد و مثلاً به دانشگاه هاروارد یا دانشگاه آکسفورد در انگلیس یا حتی یک دانشگاه سوئیسی، کشور محل زندگی خودتان، ندادید؟
اولاً دانشگاه آکسفورد که فرمودید... در هاروارد من یک مقداری دارم. بعد از مطالعاتی که کردم که کدام یک از اینها از همه قدرت بیشتری دارند و حاضرند یک جای مخصوص درست کنند و غیره، این انستیتوی هوور [را انتخاب کردم]. این موسسه الان در دنیا بیش از یک میلیون کتاب دارد و متجاوز از شاید بیشتر از نزدیک ۲۷ هزار در ۱۷۱ کشور دنیا اسنادشان هست. بعد از جنگ اول تا به حال یک میلیون و نیم سند دارند که مال کشورهای دیگر است. مال ایران انشاءالله بعد از این که من بدهم آنجا مرکز تحقیقاتی آنجا تا به حال خوشبختانه خیلی خوب عمل کرده و این تصمیم را گرفتم. مسلماً چیزهای خیلی محرمانهای بین من و اعلیحضرت بوده. ولی آن مردم و جوانهای امروز باید بدانند که گذشتهشان چه بود.
آقای زاهدی، آیا شما برای انتشار این اسناد که به دانشگاه استنفورد اهدا کردید شرطی گذاشتید یا آنها هر زمانی که دلشان بخواهد این اسناد را منتشر میکنند؟
نه. قرارداد بستم. من قرارداد بستم که طرفین تکلیف خودشان را بدانند. طرفین هم قرارداد من یا ایکس نیست. هر دو وکیل دارند که آنها هم مطالعه میکنند. من هم وکیل گرفتم. چون من که عقل کل نیستم. به این دلیل هر چیزی که شما میدهید قسمت میکنید. میگویید فرض بفرمایید که این قسمت را میتوانید الان آزاد بگذارید. دوم این که بعضی دیگر را بعد از ۲۰ سال یا ۳۰ سال... آن نظر کسی است که این را میدهد که بعد از مرگش یا از حالا به بعدش. بنابراین یک چیزهای دیگر هم که به نظر شما لازم است که محرمانه بماند که نه سیخ بسوزد نه کباب بیشتر احتیاط شده باشد میگویید پنجاه سال، شصت سال بعد. آنها هم در این مورد با من بزرگترین همکاری را کردند. ازشان هم سپاسگزارم. هم از آن دستگاه و هم از کسی که با او هم مشورت کردم و با او آشنا شدم... آقای دکتر عباس میلانی، یکی از کمترین اشخاصی است که من دیدم این قدر اهل مطالعه است و من ندیدم افرادی... شاید ده ساعت یازده ساعت مو را از چیزهایی که میدیدم میخواند اینجا... در کتابش هم منتشر شد.
چرا این اسناد را در این زمان اهدا کردید؟ آیا به خاطر مسائل سیاسی اکنون است یا به علت موضوعات شخصی است؟
میتوانید بگویید هر دو آنها. بنده یک پایم لب گور است. مریض شدم. تصادف داشتم. غیره. اینها اگر در یک جای معین خوبی نباشد ارزش دنیاییاش را از دست میدهد. بنابراین گفتم هرچه زودتر بهتر. قرارداد که امسال شد که طول هم کشید، مذاکرات طول کشید و بعد هم اینها با کمال شرافت و مردانگی گفتند خودمان میآییم میبریم. خودمان بستهبندی میکنیم. البته اینجا در خانه خودم بود و یک مقدارش هم در بانک. از طرف دیگر من برای نظر مالی نکردم. چون عدهای میفروشند.
آقای زاهدی، مهمترین سندی که در این اسناد وجود دارد یا محرمانهترینش را که الان میتوانید ذکر کنید کدام است؟
دو جور هست. چیزهای سیاسی است. چیزهای مالی است. از لحاظ سیاسی هم مذاکراتی شده. اغلب اینها را محرمانه... چون میدانستم اغلب این سفارتخانهها با تجربهای که داشتم رفتم صحبت کردم... اینها آمدند نگو تلفن مرا کنترل میکردند و من هم دوست و برادر همکاری داشتم رضا اسفندیاری، او را فرستاده بودم به ژنو تمام این چیزهایی را که میخواستم بفرستم... توی این مدارک میگوید که... گزارش میکنند به هم به فارین آفیس که بله ما هرچه تلفن را گوش کردیم تنها چیزی که نمیتواند این تو باشد این است که از قول شاه آمده باشد این را گفته باشد. مسلماً. آن وقت یک چیزهایی باکسهایی بود که یک کلیدش پیش اعلیحضرت بود، یکی پهلوی من. اینها را دستبند میزدند و با آنها یک نفر هم بود هیچ کس تا آنجا که میرسید...