برنار انری لویِ فرانسوی، خود را فيلسوف- اکتيويست میخواند؛ به اين معنا که از نگاه او کارکرد فلسفه در ايدهپردازی صرف خلاصه نمیشود و فيلسوف هرجا که بتواند بايد برای بهبود اوضاع جهان جهان ايدههای خود را عملی کند.
چنين رويکردی، سخنرانیها، مستندها و مقالات سياسی تند و تيز او و همينطور سفرهايش به مناطق بحرانزده جهان از جمله کشورهای درگير«بهارِعرب» را کم و بيش توجيه میکند. اما به عنوان يک فرانسوی، اروپا هميشه يکی از دغدغههای اصلی لوی بوده؛ دغدغهای که در نمايشنامه تازهاش «هتل اروپا» به آن پرداخته و در مورد آن هشدار داده است.
مجله فرانسوی نوول آبزرواتور تیتر «آیا اروپا مرده است؟» را برای معرفی این نمایشنامه انتخاب کرده است.
اين نمايشنامه که ژانويه سال جاری در ايتاليا و بيش از سه ماه پيش، در سارايوو، پايتخت بوسنی و هرزگووين روی صحنه رفته بود؛ اين روزها نخستين اجرای خود در شهر پاريس را پشت سر میگذارد. لوی میگويد اميدوار است با اين منولوگ دو ساعته بتواند قدمی برای وادار کردن کشورهای اروپايی به پذيرش «بوسنی عزيزش» در اتحاديه اروپا بردارد.
شخصيت اصلی اين تاتر( با نقشآفرينی بازيگر فرانسوی، ژاک وبر) ، نويسندهای است که به بوسنی بازگشته تا به مناسبت سالگرد ترور فرانتز فردينانند وليعهد اتريش در سال ۱۹۱۴، در مراسمی در تاتر ملی بوسنی سخنرانی کند. لوی قتل وليعهد در بوسنی را -که اندکی بعد به بروز جنگ نخست جهانی انجاميد- دستمايه قرار میدهد تا از مفهوم «اروپا»، تاريخ آن، امروزش و وضعيت کشور بوسنی در اين ميانه سخن بگويد. او از زبان بازيگر اين تاتر میپرسد: «آيا اروپا مرده است؟ به راستی مرگ اروپا کی اتفاق افتاد، در ۱۹۱۴ و يا ۲۰۱۴؟ جنگ داخلی اسپانيا اروپا را کشت يا آشويتس يا قرارداد [۱۹۳۸] مونيخ* ؟»
لوی مصر است که «رويای اروپايی» در حال جان دادن است. او در مصاحبهای میگويد: «اروپا از بازگشت عوامگرايی، ملیگرايی افراطی، راستگرايی شديد و فاشيزم به تنگ آمده است». به باور او پذيرش بوسنی در اتحاديهاروپا، جان تازهای به پيکر در حال احتضار ارزشهای اروپايی خواهد دميد و «دينِ» تاريخی اروپا به اين کشور را بازخواهد پرداخت.
بوسنی؛ قربانی بزدلی اروپا
ماجرای علاقه برنار انری لوی به بوسنی از زمانی آغاز شد که او در بحبوحه جنگ داخلی اين کشور به عنوان خبرنگار به آنجا رفت. حاصل حضور وی، مستندی بود به نام «بوسنی!» (۱۹۹۴) که نه تنها به شهرت لوی افزود، بلکه او را به گفته خودش به «سفيرِ رنجِ بوسنی» تبديل کرد.
کشوری که به باور او در جريان نسلکشیهای دهه نود قربانی «ضعف و بزدلی» اروپا شده و دهها هزار تن از فرزندان خود را از دست داده است. حمله صربها به شهر سربرنيتسا – که لوی سال گذشته عنوان شهروندی افتخاری آن را دريافت کرد- در حالی اتفاق افتاد که محافظت از اين شهر برعهده نيروهای حافظِ صلح اروپايی بود اما سربازان اين نيرو از زير بار محافظت از غيرنظاميان شانه خالی کردند؛ اقدامی که به قتل عام هفت هزار مسلمان بوسنيايی انجاميد و بزرگترين نسلکشی اروپا پس از جنگ جهانی دوم را رقم زد.
کشور بوسنی که توليد ناخالص ملی آن از در سال ۲۰۱۲ از کشوری چون ناميبيا نيز پايينتر بوده، چندين سال پيش متقاضی عضويت در اتحاديهاروپا شد، اما به دليل قانون اساسی اين کشور –که به زعم کشورهای اتحاديهاروپا حقوق اقليتهای نژادی را چنان که بايد رعايت نمیکند- تا کنون به عنوان کانديدا پذيرفته نشدهاست.
لوی مصر است که اين قانون اساسی ناکارآمد، همان قانونی است که پس از جنگ و طی «قرارداد صلح ديتون» (۱۹۹۳)، توسط قدرتهای وقت از جمله اروپا به بوسنی تحميل شده و نپذيرفتن بوسنی به اين بهانه، «بیشرمی» و به دور از انصاف محسوب میشود. تابستان سال جاری او کمپينی به راه انداخت تا با برانگيختن وجدان جمعی مردم اروپا، يک ميليون امضا برای پيوستن بوسنی به اتحاديهاروپا جمعآوری کند و حال میگويد اگر «هتل اروپا» بتواند او را به هدفش برساند، به اين معناست که هنر تاتر توانسته وظيفه اصلیِ خود در «تغييرِ جهان» را عملی کند.
لوی و انقلابهای زمانه ما
اما بوسنی، تنها دغدغه لوی نيست. او که در سال ۱۹۴۸و در خانوادهای يهودی در الجزاير متولد شده، در عين تاکيد بر دلبستگیاش به فرهنگ و زبان فرانسه، از حس «عدم تعلقی» سخن میگويد که باعث میشود به هرجای جهان سر بکشد و در برابر حوادث بينالمللی مختلف اظهارنظر کند. او از جمله چهرههای بينالمللی بود که در مورد پرونده سکينه محمدی آشتيانی، زندانی شدن منصور اسانلو و همينطور درگيریهای پس از انتخابات سال ۸۸ موضع گرفت.
در بحبوحه انقلابهای مردمی در کشورهای عربی -از جمله مصر- او جزو چهرههای مشهوری بود که شخصا در جمعهای معترضان حاضر شد و ضمن سخنرانی ، حمايت خود از حرکت آنها را اعلام کرد. لوی حتی توانست با اعمال فشار بر «رفيق قديمی» خود، نيکلا سارکوزی، او را به مشارکت نظامی فرانسه در سرنگونی معمر قذافی در ليبی متقاعد کند. در جشنواره کن سال ۲۰۱۲ ، لوی مستندی با عنوان «سوگند تبروک» در مورد انقلاب ليبی روانه پرده کرد و به رسانهها گفت قصدش از ساخت آن اين بوده که با استفاده از تجربه «موفق» ليبی، غرب و خصوصا فرانسه را فرابخواند در بحران سوريه نيز دخالت و اسد را سرنگون کنند.
در درگيریهای اخير اوکراين، لوی از حاميان برخورد حداکثری غرب با روسيه و مدافع پيوستن اوکراين به اتحاديهاروپا بود. او در مقالات متعدد و سخنرانیاش در ميان معترضان اکراينی در شهر کيف، به شدت به «بزدلی اروپا» در مقابل «جرايم پوتين» تاخت و رئيسجمهور روسيه را با هيتلر مقايسه کرد.
لوی میگويد اروپا «کلمهای است خالی» که نبايد به دست بيگانههراسان و تندروان ناسيوناليست سپرده شود تا به نفع خود آن را تفسير کنند. به باور او برای نجات «هويت اروپايی» بايد بسيج شد و اروپا را از شر رهبرانی مانند ولاديمير پوتين، سيلويو برلوسکنی و ماری لوپن (رهبر حزب راستگرای فرانسه) نجات داد.
فيلسوفی جهانوطن يا شارلاتانی متظاهر؟
بعيد است چنين پرهياهو و مخالفخوان بود و منتقدان بسيار نداشت. بسياری –در فرانسه و خارج از آن- لوی را تنها چهرهای برساخته رسانهها میدانند که شهرتش را نه به واسطه تواناييش در وادی انديشه، که به برکت مکنت خانوادگی و جسارتش در به زبان آوردن سخنان مناقشهبرانگيز بدست آورده است.
بعلاوه، نقش او در دخالت نظامی غرب در ليبی نيز منتقدان فراوانی دارد که بر خلاف او، به هيچوجه نتيجه آن را موفقيتآميز به حساب نمیآورند. دو روزنامهنگار فرانسوی از اين هم فراتر رفته و در سال ۲۰۱۲ کتابی به نام «شياد: بی.اچ.ال در سرزمين عجايب» در مورد او به چاپ رساندهاند. در اين کتاب دو نويسنده با تحقيق در مورد لوی، تناقضات گوناگون موجود در تصويرعمومی، نظريات فلسفی و عقايد سياسی-اجتماعی او را بررسی کرده و سعی میکنند توضيح دهند چگونه چنين «نزولی در ذائقه روشنفکران فرانسه و حيات فرهنگی اين کشور» اتفاق افتاده که در متن آن، لوی امکان مطرح شدن به عنوان يکی از مهمترين فلاسفه معاصر فرانسوی را يافته است.
هرچند لوی خود را سکولار میخواند، اما حمله او به يهودهراسی و يهودستيزی در اروپا و علاوه بر آن پسزمينه يهودیاش باعث شده برخی نيز او را وابسته به حزب ليکود و مدافع سياستهای اسرائيل بخوانند. پيدا شدن سر و کله لوی در غالب بحرانهای سالهای گذشته حتی موجب شد بعضی رسانههای اصولگرا در ايران او را «جغدِ شومِ ناآرامیهای اکراين»، «محرک فتنه های جهانی» و «جاسوس اسرائيل» نام بدهند.
دکمههای هميشه تا نيمه بازِ پيراهن لوی، ازدواجش با بازيگری بسيار جوانتر از خود و اينکه مانند ستارگان موسيقی پاپ خود را به صورت مخفف و با حروف اول نامش «بی.اچ. ال» میخواند؛ به چشم بسياری مثالهايی ديگر از خودنمايی و تلاش مضاعف او نقش بستن نامش در رسانهها میآيد.
اما لوی می گويد اين حملات برای او اهميت چندانی ندارد: «تنها يک بار در مورد انتقاداتی که از من میشود دست به قلم بردهام، آن هم تنها برای اينکه بگويم به آنها اهميتی نمیدهم». به زعم او دليل تمام اين مخالفتها و «حسادتها» تنها اين است که روش زندگی او درست همانی است که يک «روشنفکرِ عمومی» (public intellectual) بايد در پيش بگيرد، البته اگر نمیخواهد تبديل به بلندگويی برای انعکاس خواستههای «زورمندان يا تودهها» شود و يا در انديشهورزی به دام «مدِ روز» بيافتد.
• قرارداد مونيخ: توافقی که در سال ۱۹۳۸ بدون حضور و موافقت چکسلواکی بين آلمان نازی، ايتاليا، فرانسه و بريتانيا بر سر الحاق نواحی آلمانینشين سودت در چکسلواکی به آلمان نازی صورت گرفت.