اتفاقی ساده ولی جهانی در «داستان‌های مرزی»




حسن، جوانی علاقمند به نمره اتومبیل و شیشه خالی کوکاکولا و گوش دادن مکرر به ترانه ای از فرانسوا هاردی، یادآور مادرش که در کودکی او را جا می گذارد و به پاریس می رود که از مال دنیا یک الاغ دارد. دایی حسن، صاحب یک لباس فروشی که لباس هایش اغلب اندازه مشتریان نیست و از همین رو مغازه اش فروشی ندارد. علم، جوانی ترکمن دلباخته به دختری فارس که آرزو دارد دست در دست یار بعد از پیوند زناشویی در باکو زندگی کند و برای مهیا کردن لوازم سفر می کوشد با گوش کردن به کاست های آموزشی انگلیسی یاد بگیرد. یک نوازنده تار، مردی ترکمن که پس از سی سال همسرش را که یک روز با راننده تاکسی رفت و بر نگشت، از یاد نبرده. سوژه ای برای عکاسی تهرانی که تلاشش برای گرفتن عکس هایی دلربا از عزا و عروسی های ترکمن ها بی حاصل می ماند. مثل دیگر آرزوهای شخصیت های فیلم داستان‌های مرزی؛ فیلم برداری شده در گرگان...

اولین فیلم بلند بابک جلالی، فیلمی که در سال گذشته در جشنواره های بین المللی فیلم لوکارنو، استکهلم و دیخون اسپانیا در بخش رقابتی شرکت داشته، در موزه هنرهای مدرن نیویورک و انجمن فیلم مرکز لینکلن خوش درخشیده و فیلم برگزیده کارگردانان نو، فیلم های نو، شده و در سانفرانسیسکو پنجاه و سومین جایزه فدراسیون بین المللی ناقدان فیلم را ربوده است. بابک جلالی که فیلم مستند او «یک افغان در تهران»، نامزد ۲۰۰۶ جایزه بافتا، همتای بریتانیایی اسکار را هم در کارنامه خود دارد، به پرسش های رادیو فردا پاسخ می گوید.




بابک جلالی: فیلمنامه را دو سال و نیم پیش تمام کردم. پاریس بودم، در خانه هنری که جشنواره کن راه انداخته. من دانشکده فیلم لندن رفته ام و هدفم همیشه این بود که اولین فیلم بلندم را در ایران درست کنم. مخصوصاً در اطراف استان ترکمن و استان گلستان یا شهر گرگان. چون من خودم گرگانی ام. ایده این فیلم در ذهنم بود، مدتی و طبیعی بود که برگردم گرگان و درست کنم. حول و حوش دو سال پیش رفتم ایران و با یک گروه کاملاً حرفه ای ایرانی، با اینکه تمام سرمایه از اروپا بود، فیلم مشترک انگلیس و ایتالیا است، فیلم را در ایران درست کردم.

  • ولی هنرپیشه هایتان هیچ کدام حرفه ای نبودند، درست است؟

بله. همه هنرپیشه ها محلی بودند، بعضی هایشان را می شناختم، بعضی هایشان را آنجا پیدا کردیم. موقعی که رفتیم لوکیشن پیدا کنیم در زمان پیش تولید، بازیگران را پیدا کردیم. ولی بعضی هایشان را می شناختم. مثالش دایی خودم است که در داستان نقش مغازه دار را دارد. بقیه را هم به مناطق که می رفتیم پیدا کردیم. ولی دختری که نقش آنا را بازی می کند، از انگلیس آوردیم. ایشان هم بازیگر حرفه ای نیست. یکی از دوستانم است که از بچگی می شناختمش.

  • من وقتی این فیلم را دیدم، خیلی یاد سهراب شهید ثالث افتادم، فیلم های او...

کارگردان مورد علاقه من آقای شهید ثالث است. دو فیلمی که در ایران درست کرد، طبیعت بیجان و یک اتفاق ساده، هر دو در همان مناطق بندر ترکمن فیلمبرداری شده اند. من این دو فیلم را روی پرده سینما دوازده سال پیش در لندن در سینمای نشنال تئاتر دیدم. هفده هجده سالم بود که این فیلم ها را دیدم. و به نظر من دو تا از بی نظیر ترین فیلم های تاریخ سینمای دنیا و نه فقط ایران است. مخصوصاً طبیعت بیجان که فیلم مورد علاقه من است. برای همین هم تصورتان از واقعیت دور نیست. چون من از میان کارگردانان ایرانی تنها کارگردانی که می توانم بگویم روی من نفوذی داشته، می توانم بگویم آقای شهید ثالث بودند.

  • نکته دیگری که در نقدهای فیلم تان آمده، این‌ست که آن را یک کمدی خواندند.

هدفم این نبود که کمدی درست کنم. ولی ایده ام این بود که طنزی درون آن باشد و فیلم، زیادی خودش را جدی نگیرد. یعنی منظورم اینست که مردم گه‌گاهی بتوانند بخندند. ولی هدفم این نبود که کمدی از اول تا آخر باشد. یک هدف دیگر هم که نداشتم، نمی خواستم بگویم که مردم تمام استان گلستان، تمام اهالی این استان مثل این کاراکترها هستند. نه فقط چند تا کاراکتر انتخاب کردم که داستانی که می خواستم بگویم، بگویم. دلیل اینکه تم این فیلم و انتخاب این کاراکترها این بود که خواستم نشان بدهم که مردم این حس را دارند که زندگی می توانست خیلی بهتر باشد ولی آن رویاها و آرزوهایی که داشتند به آن نرسیدند. این تلخی را می خواستم نشان بدهم. ولی حس طنز و کمدی را می خواستم باشد که زیادی تراژیک نباشد.

  • به نظر می آمد که یک تم چخوفی در فیلم هست -یعنی آدم هایی که امیدهایی دارند ولی هیچ کدام برآورده نمی شود، ناتوانی اجتماعی انگار گریبان شان را گرفته.

درست می گویید. برای اینکه با اینکه هر چه این آرزوها و رویاها کوچک باشند، یعنی آنقدر بزرگ نیستند این آرزوها، می خواستم نشان بدهم که اینها امید را از دست نمی دهند. وقتی فیلم من تمام می شود، یک علامت سئوال گذاشته ام که شاید وقتی فیلم تمام شد و تیتراژ آمد بالا، روز بعد مثلاً علم دوباره برود دنبال آنا. نگفتم که نمی رود. این را می خواستم باشد که با اینکه به آرزوهایشان نمی رسند، هرچه تلاش می کنند... آرزوهایشان هم بعضی موقع ها از واقعیت دور است، علم می خواهد انگلیسی یاد بگیرد که برود باکو و این دختر را ببرد، یعنی هیچ گارانتی نیست که این اتفاق بیافتد و برود باکو حتی اگر این انگلیسی که یاد می گیرد که انگلیسی کاملی نیست. شاید اگر برسد آنجا خوشحال نباشد که چه کار کردم چه کار نکردم. ولی این ایده است که تلاشی می خواهی بکنی، یک تکانی می خواهی به زندگی یک‌‌نواخت‌ات بدهی که فرقی باشد. این حسی که هر وقت آدم امیدی دارد و به خودش درون خودش می گوید که اگر به این آرزو برسم همه چیز بهتر می شود ولی متاسفانه کاراکترهای فیلم به آن آرزوها نمی رسند.

  • عکاس هم ناکام می شود، چون نمی تواند از هیچ عروسی یا عزایی عکس بردارد.

عکاس هم... مثال بزنم. سه سال پیش برای پایان نامه دانشکده فیلم لندن رفتم گلستان و اول هدفم این بود که مستند درست کنم، درباره ترکمن آن منطقه. ولی بعد از دو سه روز فیلم برداری از خودم کاملاً بدم آمد. من هم مثل آن عکاس دنبال زندگی کلیشه ای که از واقعیت دور بود، بودم. ترکمن ها دیگر در آلاچیق زندگی نمی کنند. در ساختمان زندگی می کنند. توی دشت اسب سواری نمی کنند. ماشین سوار می شوند. عروسی و همه این چیزهایشان... دنبال این چیزها بودم و فکر می کردم، تصاویر اگزوتیک پیدا کنم که به انگلیسی ها نشان دهم. بعد از دو سه روز کاملاً این پروژه را رها کردم و رفتم تهران یک فیلم داستانی درست کردم. این عکاس داستانش هم همین بود که می خواهد برود یک عکس های کلیشه ای بگیرد از ترکمن ها و در تهران یک جوری اگزوتیک به مردم تهران نشان بدهد و کتابش پول در بیاورد. ولی دید که از واقعیت دور است.

  • با وجود اینکه زندگی این افراد خیلی ساده بود و کار زیادی از پیش نمی بردند و در پایان روز هیچ چیز به پیش نمی رفت، مثلاً آن دایی نمی توانست چیزی بفروشد و لباس هایش اندازه کسی نبود و یا مرغ ها می مردند، علم نتوانست به پدر و مادر زهرا بقبولاند که با او ازدواج کند، ولی در عین حال مجموعه داستان ها به آدم می گوید که تکرار زندگی روزمره است که در همه جای دنیا می تواند اتفاق بیافتد، منتها به اشکال مختلف.

بله. کاملاً نظر شخصی من است. زندگی روزمره مردم برای من خیلی جذاب تر از اینست که یک فاجعه ای... وقتی فیلنامه می نویسم، در کارهای قبلی ام که کرده ام همین روزمرگی برای من مهمترین چیز است. می تواند همه جای دنیا باشد. در تاجیکستان باشد، در شمال انگلیس باشد، موزامبیک باشد. هرجا می تواند باشد. مردم این زندگی روزمره که یکنواخت می شود و چه شکلی در زندگی تغییرات کوچکی اتفاق می افتد. برای من آن چیزها خیلی جذاب تر و مهم تر از یک ماجرای خیلی پیچیده و این طور چیزهاست.