«اخراجم کردند، گفتند: دانشجویان را با حقوق بشر آشنا می‌کنی»

  • نیوشا بقراطی

صبا واصفی

می‌گویند یک «فاز تازه» است! فاز تازه ای از رویارویی با دانشگاه. فاز پالودن مدرسان دگر‌اندیش.

فازی که بر اساس گزارش وب سایت‌ها و روزنامه‌های داخلی در هفته گذشته، اخراج دست کم ده استاد دانشگاه را در ایران به دنبال داشت. ده مدرس با یک فصل مشترک؛ «تدریس در حوزه علوم انسانی»

نقطه آغازین این اقدام را شاید بتوان در انتقادهای تند مسئولان حکومتی دنبال کرد. در انتقاد رهبر جمهوری اسلامی ایران از گسترش علوم انسانی و موضع گیری معاون ریاست جمهوری علیه اساتید «غیر متعهد» و در اخطار دولت به انجمن اسلامی مدرسان دانشگاه... مواضعی که نتیجه اش تا بدین جا خالی شدن چند کرسی دانشگاهی است.

میهمان گفت و گوی ویژه این هفته رادیو فردا، یکی از همین اساتید تصفیه شده است. صبا واصفی ۲۸ سال دارد و سه سال گذشته را مدرس دانشگاه بوده است؛ از جوانترینهایشان. دانش آموخته ادبیات است و از ۲۵ سالگی، زبان فارسی، نقد ادبی، سبک شناسی و تاریخ ادبیات درس می‌دهد. دغدغه اش اما از ادبیات فراتر می‌رود، حقوق بشر و مجازات اعدام و مطالبات زنان.... او ادبیات را بازخوانی تاریخ می‌داند و آیینه بودها و نبودها که ناگزیر باید با مفاهیم امروز پیوندشان داد و گفتن از همین پیوند بر سر کلاس بود که دست آخر، یکی از جوانترین اساتید دانشگاه‌های ایران را خانه نشین کرد.


صبا واصفی، پژوهشگر، کوشنده حقوق بشر و مدافع مطالبات زنان که از سال ۱۳۸۵ در دانشگاه شهید بهشتی مشغول به تدریس بود، روز آخر دی ماه به دلیل پرداختن به حقوق بشر و مسائل سیاسی بر سر کلاس ادبیات، از تدریس منع شد

داستان این مصاحبه، داستان خالی شدن کرسی اوست در دانشگاه شهید بهشتی و هزینه پیوند زدن ادبیات با حقوق بشر...




خانم واصفی، در خبرها آمده بود که شما بعد از سه سال تدریس در دانشگاه شهید بهشتی در رشته ادبیات، ممنوع التدریس شده اید. مایلید کمی‌ با جزییات بیشتر به ما بگویید که ماجرا چه بوده است؟

صبا واصفی: من از سال ۱۳۸۵ با کمک دوستم خانم زیبا اشراقی و همسرشان زنده یاد دکتر قیصر امین پور، وارد دانشگاه بهشتی شدم. علیرغم اینکه اختلاف سنی زیادی با دانشجویانم نداشتم ، چون من متولد ۱۳۶۰ هستم، هیچ وقت با آنها دچار مشکل نشدم. همواره نمره ارزشیابی من که حداکثر نمره آن پنج است، دست کم چهار و بیست و پنج صدم بوده است. اما در ترم جاری بود که من چهار بار اخطاریه دریافت کردم.

اخطاریه‌ها به خاطر چه بود؟

به من اخطار می‌دادند که من از متون ادبی، تحلیل سیاسی می‌کنم.

ممکن است بگویید به چه مواردی اشاره می‌کردند؟

ببینید. واقعیت این است که من نمی‌توانم در برابر متون کهنه ای که برای انسان معاصر پرسش برانگیز است و پر از عبارت‌ها و توهین‌ها و خشونت‌های پنهان است، سکوت کنم و بی تامل آنها را تکرار کنم.

فکرش را بکنید وقتی تاریخ بیهقی را معلمی درس می‌دهد، به قصه بر دار کردن حسنک وزیر می‌رسد که می‌گوید: « حسنک قریب به هفت سال بر دار بماند. چنانکه هیچ کس ندانست که سرش کجاست و تنش کجاست؟ و مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور، چون بشنید جزع نکرد، بگریست به درد. چنانکه حاضران از درد خون گریستند. پس گفت بزرگا مردا که این پسرم بود که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود، آن جهان...»

از شما سوال می‌کنم . چه احساسی پیدا می‌کنید؟ هر مخاطب دیگری در مقابل این جملات چه احساسی پیدا می‌کند؟ چه می‌تواند در مقابل آنچه که در تاریخ ما به عنوان واقعیت وجود داشته است مطرح کند؟ یا در برابر این پرسش ژرف شاعر ، من معلم چه می‌توانم بگویم که ترجمان حال شاعر باشد وقتی می‌گوید« قاصد روزان ابری، داروگ، کی می‌رسد باران؟»

یا در برابر این نگاه انسانی سهراب، که «روی پل دخترکی بی پاست. دب اکبر را بر گردن او خواهم آویخت. هر چه دشنام از لب‌ها بر خواهم چید. هر چه دیوار از جا خواهم کند. من گره خواهم زد چشمان را با خورشید، دل‌ها را با عشق ....»

من با تکرار این عبارت‌ها همان احساسی را داشتم که هر انسان صلح گرایی می‌توانست داشته باشد

خانم واصفی، در واقع شما برداشت خودتان و یا شاید بسیاری دیگر از مخاطبین متون ادبی در کلاس را به بحث‌های ملموس تر اجتماعی و بحث‌های جاری جامعه پیوند زده اید. درست است؟

بله و این واقعا اشتباه است که ما فکر کنیم باید متونی را بخوانیم و تکرار کنیم. معنی کنیم. این یک مطلق گرایی و دگماتیسم است. ما باید به شعور دانشجو احترام بگذاریم.

در تذکرهایی که به شما می‌دادند دقیقا چه نوشته بودند؟

دقیقا همین که من از متون ادبی تحلیل‌های سیاسی می‌کنم.

شما را تهدید کرده بودند که در صورت ادامه این روند اخراج خواهید شد؟

نمی‌توانم اسمش را تهدید بگذارم. اما بارها به من گفته بودند که این کارها آخر و عاقبت ندارد. ولی شما می‌دانید وقتی شرایطی مهیا می‌شود که از هر بحث یک تعبیر می‌شود کرد، همین می‌شود که دانشجوی من وسط کلاس بی مقدمه، بدون آن که به جنبه‌های ادبی و زیباشناسی درس اصلا فکر کند، دستش را بالا ببرد و بگوید ببخشید استاد، فریدون مشیری هم مثل شاملو شاعر سیاسی و از خدا بی خبری بود؟ واقعا آدم نمی‌داند در مقابل این پرسش دانشجو چه باید بگوید؟ به دانشجویی که باید فکر کند تا تکامل پیدا کند، اصلا از این مرزها فراتر برود و به افق‌های بزرگتر فکر کند. چرا دارد به این مسائل فکر می‌کند؟

در صحبت‌هایی که بعدا با مسئولان دانشگاه کردید آیا اشاره کردند به اینکه -مثلا فرض کنید- شما چرا به فلان مورد سر کلاس اشاره کردید یا فلان بحث را بر سر کلاس مطرح کردید؟

نه. چیز به خصوصی نگفتند. ولی به طور کلی به من گفتند شما دارید از طریق ادبیات، دانشجویان را با حقوق بشر آشنا می‌کنید.

شما فعالیت‌های مدنی و همکاری با جنبش زنان هم داشته اید. آیا فکر می‌کنید ممنوع التدریس شدن شما در دانشگاه، ربطی به این فعالیت‌های شما داشته باشد؟ یا اینکه صرفا به خاطر مسائلی است که در کلاس مطرح می‌شد؟

«ادبیات بازخوانی تاریخی است که زنها در آن هویت انسانی ندارند. درس من به عنوان یک معلم، نشان دادن این فقدانها بود. بله . یکی از مواردی که پیوسته به من تذکر داده می‌شد مطرح کردن همین گونه مسائل بود. چون من بر این باورم که آگاهی از باورهای سنتی، جوان امروز را بر آن می‌دارد که آگاهانه و روشمند، خودش را قیمومیت هر چیزی که موجودیت انسانی اش را زیر سوال می‌برد رها کند.»
همه اینها زنجیروار به هم متصلند. برای اینکه فکر می‌کنم ادبیات بازخوانی تاریخی است که زنها در آن هویت انسانی ندارند. درس من به عنوان یک معلم، نشان دادن این فقدانها بود. بله . یکی از مواردی که پیوسته به من تذکر داده می‌شد مطرح کردن همین گونه مسائل بود. چون من بر این باورم که آگاهی از باورهای سنتی، جوان امروز را بر آن می‌دارد که آگاهانه و روشمند، خودش را قیمومیت هر چیزی که موجودیت انسانی اش را زیر سوال می‌برد رها کند

در متونی که زن، سمن بوی پری روی انار پستانی است که به جز بوسه و کنار و روسپیگری و عیال و وبال بودن ، هویت انسانی ندارد. من بر خودم واجب می‌دانستم که با دید انتقادی به این موضوعات نگاه کنم . اگر هنوز هم به سر کلاس برگردم، همچنان بر سر موضع خود خواهم بود. و فکر می‌کنم ادبیات خادم دانشهای جامعه شناسی و انسان شناسی است و این قابلیت را دارد که ارزشهای انسانی ، مثل عشق،عدالت و برابری را در شکل‌های جاودانه به تصویر بکشد

از آن جایی که ادبیات بازتاب و تصویر جامعه است، نتیجه سکوت در برابر بیت‌های منسوخی مثل «زن نو کن ای خواجه هر نوبهار/ که تقویم پاری نیاید به کار» این است که جامعه ما، تعدد زوجات را برای مردان حقی مفید، طبیعی و مسلم می‌شمارد و مطرح کردن این گونه مسائل در کلاس برای همکاران من، خیلی مطلوب به نظر نمی‌رسید.

رابطه شما سر کلاس با دانشجویان چگونه بود؟ بعد از اینکه خبر اخراج شما منتشر شد واکنش دانشجویان چه بود؟

ایمیل‌های بسیار زیادی دریافت کردم. شاید بسیاریشان وحشت داشتند که ارسال این ایمیل‌ها عواقب بدی برایشان در پی داشته باشد. به همین دلیل این ایمیل‌ها را با نام‌های مختلفی غیر از نام واقعی شان ارسال می‌کردند.

پیش از اینکه خبر دار شوید احتمال می‌دادید که ممکن است چنین اتفاقی بیافتد؟

بعید می‌دانستم. چون برنامه ترم آینده به من ابلاغ شده بود که چه درس‌هایی با چه گروه‌هایی دارم. ولی وقتی به من ابلاغ کردند خیلی ناراحت نشدم.

در متن ابلاغیه شما چه نوشته شده بود؟

غالبا ابلاغیه مکتوبی در این گونه موارد داده نمی‌شود و شفاهی اعلام می‌کنند. این روزها اساتید بسیاری بی هیچ دلیل مشخصی خودشان، خودشان را بازنشسته می‌کنند یا اینکه گفته می‌شود که به میل شخصی خودشان به دانشگاه نیامده‌اند.

در مورد شما چطور بود؟

در مورد من به دانشجویان اعلام شده بود که ایشان عازم مسافرت به خارج از کشور هستند و خودشان نخواسته‌اند به دانشگاه بیایند.

چنین چیزی صحت نداشت؟

بله . صحت نداشت.

به خود شما چه گفتند؟

به من گفتند از پذیرش شما در ترم آینده معذوریم . همین.

شفاها به شما گفته شد؟

بله.

شما بعد از ابلاغ این خبر، موضوع را پیگیری نکردید؟ به جایی مراجعه نکردید؟

خیر. من به هیچ کجا مراجعه نکردم.

چرا؟

معلمی که سه ترم است حقوق معوقه دارد. حقوقش را دریافت نکرده و مبلغ حق التدریسش زیر خط فقر است. معلمی که هیچ هدف دیگری به جز عشق، او را به سر کلاس درس نکشانده است... من توجیهی ندارم که به ملاقات رئیس دانشکده بروم و جویا شوم. چون قطعا ایشان بی اطلاع نیست. ایشان خیلی خوب روحیات مرا می‌شناخت. در ترم‌هایی که من در آنجا درس می‌دادم با توجه به آنچه که اطلاع دارم، پیوسته از تک تک بچه‌های کلاس در مورد من می‌پرسید. نه فقط در مورد من که در مورد اساتید دیگر هم می‌پرسید و جویا می‌شد. بالطبع از همه حالت‌های روحی من و از عشق من به کارم خبر داشت و من هیچ جای دیگری برای سوال کردن نمی‌بینیم.

این مباحث را شما سر کلاس مطرح می‌کردید. مسئولین دانشگاه چطور متوجه این قضایا می‌شدند؟ یعنی کسی از داخل کلاس خبررسانی می‌کرد؟

من دقیقا می‌دانستم که کدام یک از دانشجویانم به نوعی «گزارشگر» کلاس من است. حتی شنیده بودم که صدای مرا سر کلاس هم ضبط کرده‌اند. دانشجویی که صدای مرا ضبط کرده بود یک بار خودش پیش من آمد و به من گفت عقاید شما به نوعی است که اصلا درست نیست که در دانشگاه بمانید . من متحیرم که چرا شما را در دانشگاه نگه داشته‌اند.

ولی از آنجایی که من به جز باورم که عشق و صمیمیت نیست هیچ واهمه دیگری نداشتم به دانشجویم گفتم من صمیمانه تو را دوست دارم وهیچ دلخوری هم از تو به دل نخواهم گرفت. الان هم دلم می‌خواهد این را مطرح کنم، هر کدامشان که صدای مرا می‌شنوند دلم می‌خواهد روزی به همین نزدیکی برسد که همه آنهایی که دست به دست هم دادند تا مرا یک بار دیگر از آن کاری که به آن عشق می‌ورزیدم دور و محروم کنند بگویم بی دلیل دوستشان دارم. اگر چه ریسمان امید و عشق مرا پاره کردند.

این روزها این بند از شاعر- فیلسوفی که خیلی دوستشان دارم، دکتر علی جعفری را پیوسته با خودم زمزمه می‌کنم که «دوباره چلچله‌ها به طاق مهتابی، و آنچنان ترنم عاشقانه خواهند خواند/ که باغ پر از بنفشه خواهد شد/ تو غم مخور که بهار تو خواهد ماند »