ادبیات شکنجه، در چهار اپیزود

براى شناخت آنچه در زندان‌هاى ایران بر سر زندانیان سیاسى رفته بهترین مسیر رجوع به خاطرات زندانیان است. این خاطرات بهترین متون براى آشنایى با نگرش و رفتار حاکمیت به شکل آشکار و بدون تعارف آن است. یک حکومت را بیش از همه چیز با رفتار کارگزاران آن با زندانیان و شرایط زندان آن مى توان شناخت. روش شناخت یک حکومت گردهمایى‌هاى پر خرج و پر از زرق و برق آن یا دروس اخلاق آن در رسانه هاى دولتى نیست، سر زدن به زندان‌ى‌ها، شنیدن وصف حال آنان و نگاه کردن به رفتار حکومت با مخالفان خود است.

ذیلا چهار قطعه از صدها خاطره‌ى زندانیان سیاسى در سال‌هاى اخیر را برگزیده و آورده‌ام. این چهار قطعه تنها چند برش از روایتى بزرگ تر یعنى داستان جمهورى اسلامى را عرضه مى کنند. وثاقت این داستان‌ها نه صرفا از روایت کنندگان بلکه از مجموعه‌ى رفتارهاى حکومت در سه دهه‌ى اخیر و تک تک رفتارهاى آن با مخالفان خود حتى در عرصه‌ى عمومى حاصل مى شود. این حکومت نشان داده که ظرفیت هر گونه اقدامى را دارد و آستانه‌ى ابتذال یا خط قرمزى ندارد. نوع افرادى نیز که رژیم به خدمت گرفته این نوع اتفاقات را کاملا ممکن و قابل تصور مى سازد.

براى این گزینش پنج معیار در ذهن داشتم: ۱) تقدم گزارشگرى با ذکر جزئیات و تقریبا خالى از تحلیل تا روایت ساده‌اى از رخداد مربوطه باشند؛ ۲) تنوع از حیث جنسیت (زن و مرد)، دیندارى (بهایى و مسلمان) و غیر دیندارى، و نوع فعالیت گزارشگر (فعال دانشجویى که براى مقابله با محرومیت از تحصیل مبارزه مى کند، متخصص کامپیوتر، و غیر دانشجو)؛ ۳) زمان متفاوت بازداشت‌ها؛ ۴) تفاوت از حیث نوع شکنجه‌ها از ضرب و شتم تا تجاوز و تهدید به تجاوز؛ و ۵) تنوع از حیث بازداشتگاه.

على‌رغم همه‌ى تفاوت‌هاى فوق، گزارش‌هاى زیر از یک مجموعه دستورالعمل یا سنت بازجویى و روال برخورد مشخص با زندانیان سیاسى در جمهورى اسلامى حکایت مى کنند. فضاى این روایات که شبیه داستان هاى کافکایى هستند گویى عالمى دیگر را که هم عرض زندگى جارى در ایران و بخش قابل توجه و نسبتا مغفول آن است بازگو مى کنند.

نوید خانجانى، فروردین ۸۹

«حدودا اواخر فروردین آمدند و ریش و موى بنده و دو نفر از هم سلولى هایم (سماء نورانى و ایقان شهیدى) را که بلند شده بود اصلاح کردند . بعد از این حادثه ما که آمادگى جریان مصاحبه تلویزیونى را داشتیم به این اصلاح صورت و مو شک کردیم . پس فرداى آن روز از صبح آمدند و هر سه نفر ما را از سلول خارج کردند و پس از آن من را در ساختمان بازجویى به اتاقى بردند که به آن «اتاق شیشه اى» مى گفتند . در این اتاق من بازجو را نمى دیدم و تنها مقابلم آینه اى قرار داشت ولى بازجو من را مى دید. در آنجا شخصى خودش را بازرس از طرف دادستان معرفى کرد و گفت آمده است پرونده مرا بررسى کند و گفت به سوال هایش جواب بدهم تا پرونده مرا راه بیندازد که من به این جریان شک کردم و برعکس همیشه که موقع بازجویى چشم بند را برمى داشتم آن روز چشم‌بند را بیشتر روى صورتم کشیدم که با عکس العمل آنطرف شیشه روبرو شدم که آن ها گفتند: «چشم‌بندت را بردار مى خواهیم صورتت را ببینیم.» که در همین جا شکى که داشتم به اطمینان تبدیل شد و گفتم که آن طرف شیشه، دوربین کار گذاشته اید و من صحبتى نمى کنم و اگر سوالى دارید لطف کنید بیاید مقابلم بنشینید تا صحبت کنم و به سوالاتتان پاسخ بدهم.

آنها مدتى تلاش کردند که من صحبت کنم ولى زمانى که دیدند دیگر موفق نمى شوند گفتند که پرونده شما از طرف ما ناتمام و ناقص اعلام خواهد شد و برایت مشکل به وجود خواهد آمد و گفتم مسئله اى نیست ، که در ادامه دیگر کارشان را علنى کردند. مرا به طبقه بالاى اتاق بازجویى ها بردند و چیزى که حدس می زدم را به چشم دیدم . در یک اتاق تمیز و فرش شده دوربین ها آماده بود و یک صندلى قرمز براى من آماده شده بود و پشت صندلى با پرده و پارچه تزئین و نماسازى شده بود.

برایم یک تى شرت آوردند که بپوشم و لباس زندانم را گرفتند و گفتند: حالا به سوالات ما جواب بده! بنده حتى یک کلمه هم به سوالاتشان جواب ندادم و بعد از اینکه دیدند تلاششان بى فایده است و نتیجه اى نمى گیرند، مرا از آنجا بیرون بردند . سپس شخصى آمد و مرا به سمت حیاط برد. در حیاط ، فردى صدا زد: خانجانى برو کنار نورانى رو به دیوار وایسا. چشم‌بند داشتم و هیچ چیز را نمى دیدم و کنار سماء نورانى ایستاده بودم که یک دفعه حس خفگى به من دست داد. یک نفر شروع کرده بود به فشار دادن گلویم!

وقتى که کمى بى حال شدم، سرم را گرفت و در مقابل سماء به دیوار کوبید و سماء از زیر چشم بند برخورد سرم به دیوار را شاهد بود و زمانى که من را در حالت گیجى از روى زمین بلند مى کردند دستان سماء را دیدم که از شدت ناراحتى مشت شده و بهم مى فشارد و پس از بلند کردن من شروع کردند به فحش دادن و سیلى زدن طورى که صداى آن سماء را بیشتر اذیت مى کرد و گفتند: شما ۴ تا بچه آمده اید اینجا مقاومت مى کنید؟! ما بزرگتر از شما، اون ۷ نفر ( هفت مدیر جامعه بهایى فریبا کمال آبادى ، مهوش ثابت ، جمال الدین خانجانى ، عفیف نعیمى ، بهروز توکلى ، وحید تیزفهم ، سعید رضایى که بیش از ۲ سال است بازداشت مى باشند) را شکستیم ؛ شماها هیچى نیستید.» به من و سماء گفتند : «هر دوى شما ۶ ماه به انفرادى خواهید رفت تا آدم شوید.»

سعید ملک پور، مهر تا بهمن ۸۷

«در اطراف میدان ونک دستگیر شدم... توسط چند مامور لباس شخصى در یک خودروى سوارى بدون آرم، با چشم بند و دستبند، در قسمت عقب ... قرار گرفتم. یک مامور با جثه بسیار بزرگ با آرنج وزن خود را روى گردن من انداخت و به زور سر مرا پایین نگه داشته بود و مرا به نقطه نامعلومى که به آن دفتر فنى مى‌گفتند، منتقل کردند. در آنجا چندین مامور در حالى که چشم بند و دستبند داشتم مرا مورد ضرب و شتم و فحاشى شدید قرار دادند و به زور مجبورم کردند یک برگه قرار بازداشت و چند برگه که روى آن را پوشانیده بودند را امضا نمایم. با توجه به نحوه انتقال من به دفتر فنى و ضرب و شتم وارده، گردن من تا چندین روز درد مى‌کرد و در اثر ضربات مشت و لگد و سیلى، تمام صورتم ورم کرده بود. پس از آن همان شب به بازداشتگاه دو - الف اوین منتقل شدم و در یک سلول انفرادى به ابعاد ۱.۷ در ۲ مترى قرار گرفتم. خروج از سلول تنها به قصد دو بار هواخورى و چند بار در زمان‌هاى مشخص شده، آن هم با چشم بند امکان‌پذیر بود و تنها در سلول اجازه داشتم چشم بند از چشم بردارم.

... اکثر اوقات شکنجه‌ها به صورت گروهى انجام مى‌گرفت و در حالى که چشم‌بند و دست‌بند داشتم چند نفر با کابل، چماق، مشت و لگد و گاهى شلاق ضرباتى به سر و گردن و سایر اعضاى بدنم مى‌زدند. این کارها به منظور وادار ساختن من به نوشتن آن‌چه توسط بازجویان دیکته مى‌شد و اجبار به بازى کردن نقش در مقابل دوربین طبق سناریو دلخواه و نوشته شده توسط آنان مى‌بود. گاهى شکنجه‌ها توام با شوک الکتریکى بود که بسیار دردناک بوده و تا چند لحظه پس از آن امکان حرکت نداشتم. یک بار در اواخر مهرماه ۱۳۸۷ هم مرا در حالى که چشم‌بند به چشم داشتم برهنه کرده و تهدید به استعمال بطرى آب کردند. در همان روزها و در یکى از بازجویى‌ها شدت ضربات مشت و لگد و کابل که به سر و صورتم زده مى‌شد به قدرى زیاد بود که تمامى صورتم ورم کرده و چندین بار زیر کتک بى‌هوش شدم که هر بار با پاشیدن آب به صورتم مرا به هوش مى‌آوردند. آن شب مرا به سلولم برگرداندند.

بعد لباس مرا درآورد. هر چه التماس کردم، گریه کردم، ضجه زدم، توجه نکرد. ... هر چقدر جیغ کشیدم انگار نمى‌شنید. به من و به خانواده‌ام. به آقاى موسوى و کروبى و خاتمى فحش مى‌داد. مى‌گفت دارم رایت را پس مى‌دهم . رایت را بگیر. این هم جواب داد و بیدادهایى که توى خیابان مى‌کردى. ... هر بار هم صداها عوض مى‌شد. صداى کسى که نخستین بار به من تجاوز کرد با صداى فرد دومى فرق داشت...
اواخر شب در زمان خاموشى احساس کردم که گوش من دچار خونریزى شده است. در سلول را کوبیدم کسى به سراغم نیامد. فرداى آن روز مرا در حالیکه نیمه چپ بدنم بى‌حس بود و قادر به حرکت نبودم به درمانگاه اوین منتقل کردند. در درمانگاه اوین، دکتر پس از دیدن وضعیت من بر ضرورت انتقال من به بیمارستان تاکید کرد ولى مرا به سلولم برگرداندند و تا ساعت ۹ شب به حال خود رها شدم. ساعت ۹ شب به همراه سه نگهبان با دستبند و چشم‌بند به بیمارستان بقیه الله انتقال یافتم. در راه آن سه نفر به من گفتند که حق ندارم در بیمارستان نام خود را به زبان بیاورم و دستور دادند که خود را محمد سعیدى معرفى کنم و تهدید کردند در صورت سرپیچى از دستور به بازداشتگاه برگردانده شده و شکنجه سختى انتظارم را مى‌کشد.

یکى از نگهبانان قبل از من به دیدن پزشک کشیک بخش اورژانس رفت و با او صحبت کرد و پس از چند دقیقه به دنبال او به اتاق پزشک وارد شدم. پزشک کشیک بدون هیچ‌گونه معاینه، آزمایش و عکس رادیوگرافى تنها عنوان کرد که ناراحتى من، ناراحتى اعصاب است و این را در برگه گزارش پزشکى وارد کرد و چند قرص اعصاب تجویز کرد. حتى وقتى من خواهش کردم حداقل گوشم را شست و شو کند دکتر گفت لازم نیست و من با همان حال و گوشى که لخته خون در آن خشک شده بود به بازداشتگاه برگردانده شدم. به مدت ۲۰ روز نیمه چپ بدنم بى‌حس بود و کنترل کمى روى ماهیچه‌هاى دست و پاى چپم داشتم. بنابراین به سختى راه مى‌رفتم. علاوه بر این شکنجه‌ها یک بار هم در تاریخ ۵ بهمن ۱۳۸۷ در دفتر فنى پس از ضرب و شتم جدید یکى از بازجوها با انبردست تهدید به کشیدن دندانم کرد که منجر به شکستن یکى از دندان‌هایم و در رفتن فکم در اثر لگد به صورتم شد.»

مریم صبرى، مرداد ۱۳۸۸

«وقتى ما را سوار ون سپاه کردند دیگر متوجه نشدیم که کجا ما را مى‌برند. هم دست‌بند و هم چشم‌بند داشتیم. یک یا دو ساعتى را در ماشین بودیم تا پیاده‌مان کردند. اما کجا بود، نمى‌دانم. اگر سرمان را از بین پاى‌مان بالا مى‌آوردیم با لگد به سرمان مى‌کوبیدند. ... بار اول من روى صندلى نشسته بودم و یکى از آن دو آقا پشت سرم و دیگرى روبه‌رویم نشسته بودند و سوال مى‌کردند. از جزئیات که لیدرت کیست؟ از چه کسى خط مى‌گیرى؟ اسم بچه‌ها را بگو. چه کسانى را مى‌شناسى؟ اگر بگویى آزادت مى‌کنیم . و مدام هم سیلى به صورتم مى‌زدند یا موهایم را مى‌گرفتند و به عقب مى‌کشیدند. ...

دو روز اول تهدید مى‌کردند که اگر با ما همکارى نکنى زنده نمى‌مانى. روز دوم یا سوم بود که مرا آوردند و گفتند مى‌خواهیم رایت را پس بدهیم. چشمانم را بستند. مرا مسافتى بردند و من صداى باز و بسته شدن درى را شنیدم. مرا به اتاقى بردند که فرد دیگرى در آنجا بود. اول شروع به بازجویى از من کرد. چندین بار به صورتم کوبید. که چرا حرف نمى‌زنى؟ اگر حرف بزنى ولت مى‌کنیم بروى. دهانت را باز کن. که البته همه این جمله‌ها با فحش بود. بعد لباس مرا درآورد. هر چه التماس کردم، گریه کردم، ضجه زدم، توجه نکرد. ... هر چقدر جیغ کشیدم انگار نمى‌شنید. به من و به خانواده‌ام. به آقاى موسوى و کروبى و خاتمى فحش مى‌داد. مى‌گفت دارم رایت را پس مى‌دهم . رایت را بگیر. این هم جواب داد و بیدادهایى که توى خیابان مى‌کردى. ... هر بار هم صداها عوض مى‌شد. صداى کسى که نخستین بار به من تجاوز کرد با صداى فرد دومى فرق داشت. ...

مرا به اتاقى بردند که در آنجا دو نفر حضور داشتند. به من گفتند بنشین. من نشستم. یکى از آنها از دیگرى خواست که اتاق را ترک کند. اما شخص روبه‌رو مى‌گفت که نمى‌توانم بروم. با هم بحث کردند. بالاخره نفر دوم بیرون رفت. کسى که مانده بود چشم‌هاى مرا باز کرد. هیچ نقابى هم نداشت. از من بازجویى کرد و کتکم مى‌زد. بعد هم گفت که خودت مى‌دانى که باید چى کار کنى؟ من این اواخر دیگر چیزى نمى‌گفتم. ...

وقتى ساکت بودم مى‌گفتند چرا گریه نمى‌کنى؟ چرا زارى نمى‌کنى؟ چرا التماس نمى‌کنى؟ گریه کن شاید ولت کنیم. ببین دارم با تو چه مى‌کنم؟ و به طور مداوم توى صورتم مى‌کوبید. من فقط آرام اشک مى‌ریختم. هنوز هم صورتش را مثل کابوس جلوى چشم‌هایم دارم. بعد از این که به من تجاوز کرد از من پرسید که مى‌خواهى بیرون بروى؟ یا این که مى‌خواهى مثل بقیه که اینجا مردند و کسى هم نفهمید بمیرى؟ کدام یکى را دوست دارى؟»

ناشناس، مرداد ۸۸

«ماشین جلوم پیچید و دو نفر پریدند بیرون و مرا بلند کردند و چپاندند توى ماشین. سرم خورد به در ماشین . گفتم آخ . گفت خفه بچه ک...! پشت بندش هم پشت گردنم را گرفت و کوبوند پایین پشت صندلى و همین جور نگه داشت. از فحشى که دادند خوشحال شدم و خیال کردم قصد اخاذى دارند و پول هایم را که در جاى خلوتى بگیرند ولم مى کنند، اما یک چشم‌بند سیاه دادن دستم تا ببندم به چشم هایم و آرزوى این که گیر زورگیر افتاده باشم بر باد رفت . این چشم بند رفیق شفیق من شد به مدت دو هفته و جز در سلول تنگ و تاریکم نگذاشتند که از چشم بازش کنم.

زیر فشار دست سنگین برادرى که زحمت مى‌کشید و گردنم را نگاه مى‌داشت، کمرم داشت مى‌شکست، اما از ترس فحش و ناسزا آخ نمى‌گفتم. فقط یک بار دیگر پرسیدم: منو کجا مى‌برید ؟ گفت: مى‌بریم تو ...ت بذاریم ! تو حرف اون نقطه چین نداشت. جیک نزدم. گفت: چیه، نکنه خوشت اومد؟ جیک نزدم. گفت: بیخود خوشت نیاد، این دفعه با همه دفعه‌هایى که تو ...ت گذاشتن فرق مى‌کنه. با .....کلفت‌ها طرف شدى....

گفت: پس بذار من بگم. من همین چند روز پیش بود. من عاشق فنچ ها هستم، هرچه کم سن و سال‌تر، بهتر. بعد با جزییات ماجرایى رو تعریف کرد که آشکارا مى‌دانستم دروغ مى‌گوید. از رابطه اش با دخترى ۱۰ ساله مى‌گفت. بعد یک دفعه پرسید: راستى دختر تو چند سالش بود؟ ۱۱ سال؟ تنم داغ شد. نفرت تمام وجودم را گرفت...
ماشین یک کم که راه رفت، مسیرها رو که با حس‌هایم دنبال مى‌کردم، گم کردم. دیگه نمى‌فهمیدم چه سمتى مى‌رویم. ... ماشین وایستاد. هلم دادند بیرون، خوردم به چیزى و ولو شدم روى زمین. یارو گفت بچه ..نى، کورى مگه؟ درخت رو نمى‌بینى؟ جیک نزدم، بلند شدم. دستم را گرفت و داد زد: راه بیافت. راه افتادم و دوباره خوردم به چیزى و افتادم، اما این بار آروم تر، چون محافظه‌کارانه‌تر قدم بر مى‌داشتم.

توى راه چند بارى به این طرف و اون طرف کوبونده شدم و یک بارش به یک بشکه خالى بود. از صدایش فهمیدم و هر بار فحش و ناسزا به خودم و خانواده‌ام [مى دادم]... درى باز شد و هلم دادند توى آن و بعد داد زد: نیم ساعتى پذیرایى بکنین ازش تا من بیام. هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که احساس کردم کمرم شکست و هنوز از درد کمر خلاص نشده بودم که پشتم تیر کشید و بعد دستى لاى موهایم رفت و سرم به دیوار کوبانده شد و بعد ضربه چپ و راست و عقب و جلو آن‌قدر زیاد بود که چیزى نمى‌فهمیدم. تا اینجا ترس عجیبى داشتم و وسط کتک خوردن دیدم یواش یواش ترس جایش را به نفرت و یک جور شجاعت مى‌دهد. دیگر دردم نمى‌آمد. شاید بى‌حس شده بودم، شاید قوى شده بودم. اون لحظه نمى‌دونستم.

نمى‌دانم چقدر طول کشید، چون آدم زمان هم از دستش مى‌رود. یک جورهایى زمان و مکان همدیگر را تکمیل مى‌کنند. مکان را که گم کنى، زمان هم از دستت مى‌رود، و من نمى‌دانستم چقدر اونجا موندم . بعد انداختندم توى یک اتاق. وقتى مى‌گم انداختندم، واقعا انداختندم . یعنى بلندم کردند و انداختند توى یک اتاق. در حال زدن هم مرتب تهدیدم مى‌کردند که: تازه بعدش که چند نفرى می‌آیم ترتیبت رو بدیم، مى‌فهمى که انقلاب مخملى کردن یعنى چى.

وقتى انداختندم توى اون اتاق، دیگه باور کرده بودم که براى اون کار زشت انداختنم اونجا و داشتم نقشه‌اى توى ذهنم مى‌کشیدم که خودم رو بکشم و نذارم این کار رو با من بکنند. چند دقیقه‌اى هیچ خبرى نشد. صدایى نمى‌آمد. احساس مى‌کردم که کسى دارد لباس در مى‌آورد. شاید هم خیالات بود. زیاد نگذشت که یک نفر اومد. نقشه ام را کشیده بودم، اما او کارى نداشت. بلندم کرد و روى یک صندلى نشاند و با چشم بسته شروع کرد به سوال کردن: اسم، نام پدر ... فحش نمى‌داد. کارش زود تمام شد و دوباره چند نفرى اومدن سراغم. گرفتند پرتم کردند یک اتاق دیگه و گفتند: این اتاق تجاوزه، بمون تا برگردیم. موندم اما برنگشتند. هر لحظه سالى بود. یادم رفت بگویم دستهایم از پشت بسته بود.

یکى آمد تو. از صداى در فهمیدم. دستم را گرفت و گفت بدو. دویدم و ناگهان خوردم به دیوار و ولو شدم روى زمین. درد توى بدنم پیچید. تازه فهمیدم که آش و لاش شدم و همه جایم درد مى‌کند. گفت: بچه ..نى، مگه دیوار رو نمى‌بینى، کورى؟ دوباره گفت: بدو. با احتیاط دویدم. هلم داد و باز خوردم به دیوار. بلندم کرد و برد.... بردندم بیرون. درى باز شد و گفت: خوش آمدى بچه ..نى، این اتاق توئه! مبارکت باشه. میام جنازه‌ات رو مى‌برم، و رفت . اتاق من فضا براى خوابیدن و نشستن نداشت، فقط مى‌توانستم بایستم. به خودم دلدارى دادم که این براى چند ساعته.

هنوز نمى‌دانستم از من چه مى‌خواهند. از همه بدتر در لحظه ورود بوى بدى بود که مى‌آمد. سر در نیاوردم چه بوییه، ولى کم کم عادت کردم و مدتى گذشت و کسى نیامد. به صورت ایستاده ولو شده بودم .نمى‌دانم چقدر گذشت. فکرهاى عجیب و غریب. دلهره و اضطراب که براى چه اینجایم و چه مى‌خواهند از من. شک نداشتم که مى‌خواهند به چیزى اعتراف کنم، اما نمى‌دونستم چیه. درد هم اضافه شده بود. آرزو مى‌کردم تو همون اتاقى بودم که کتکم مى‌زدند. کم کم فشار مى‌آمد و انتظار آمدن کسى و تغییر دادن وضعیتم آزارم مى‌داد. رفته رفته گرسنگى و تشنگى هم اضافه مى‌شد. نمى‌دانم چقدر طول کشید، اما کم کم چشمهایم سنگین شد و خوابم برد، اما چه خوابى. درد و گرسنگى و تشنگى و زخم‌هایى که تازه پیدایشان مى‌کردم، به اضافه فکرهاى آزار دهنده. تقریبا خیالم راحت شد که قصد تجاوز ندارند. چون با خودم فکر کردم که اگر چنین قصدى داشتند که اول به این روزم نمى‌انداختند. نمى‌دانم چقدر اون تو بودم که در باز شد و بیرون بردندم. ...

... یکى دیگر را صدا زد. یک دفعه بوى بنزین شنیدم و سرتاپایم خیس شد. گفت: ببرید آتشش بزنید. مى‌دانستم بلوف است، اما مى‌ترسیدم. بردند زیر نور داغ آفتاب. از زمان ورودم به اینجا آفتاب را حس نکرده بودم. گرما کشنده بود. احساس مى‌کردم آب جوش روى بدنم مى‌ریزند. یکى دو ساعت زیر آفتاب بودم. بنزین ها بخار مى‌شد و مى‌ترسیدم که زیر نور آفتاب آتش بگیرم از بس که مى‌سوختم. از حال رفتم. افتادم. نمى‌دانم چقدر بعد دوباره در اتاق بازجویى بودم. گفت: حالت سر جا آمد؟ دوباره مهربان شده بود. گرسنه و تشنه بودم. حال نداشتم حرف بزنم. صدایش را نمى‌شنیدم. دیگر نفهمیدم چى شده. وقتى به هوش آمدم که دوباره توى همان سلول تنگ بودم و تمام بدنم درد مى‌کرد.

دفعه بعد که بازجویى رفتم، باز هم حال نداشتم. گفت: خیلى خوش شانسى که گیر من افتادى. با من کنار بیا که نیفتى دست این ...کلفت‌ها، اینجا تو ...ت بذارند. حرفهایش را بریده بریده مى‌شنیدم و دیگر نفهمیدم چى شد. آب را روى صورتم حس کردم و بعد آب دادند و بعد یک چیزى شیرین که نفهمیدم چى بود. بازجو گفت: الان سه روزه اینجایى. یعنى من سه روز بود چیزى نخورده بودم؟ اولین چیزى بود که خوردم و نفهمیدم چى بود، کم کم رمق به تنم برگشت. گفت: حالا مى‌خوام یک سوال خصوصى بپرسم، آخرین بارى که ترتیب یک دختر رو دادى، کى بود؟ چیزى نگفتم. گفت: خجالت نکش، اینجا تویى و منم. من مثل این آشغالا دنبال تو ... گذاشتن نیستم. جیک نزدم. خندید و گفت: بابا تو دیگه چه مردى هستى! بعد گفت: پس بذار من بگم. من همین چند روز پیش بود. من عاشق فنچ ها هستم، هرچه کم سن و سال‌تر، بهتر. بعد با جزییات ماجرایى رو تعریف کرد که آشکارا مى‌دانستم دروغ مى‌گوید. از رابطه اش با دخترى ۱۰ ساله مى‌گفت. بعد یک دفعه پرسید: راستى دختر تو چند سالش بود؟ ۱۱ سال؟ تنم داغ شد. نفرت تمام وجودم را گرفت.

این ماجرا تمام شدنى نبود . در هر جلسه بازجویى اگر این بود، درباره دختر ۱۱ ساله حرف مى‌زد و اگر آن یکى، درباره تجاوز به خودم. یک بار زیر فشار بازجویى‌ها گفتم: اى خدا! جوابش مشتى بود توى دهنم که یکى از دندان‌هایم شکست. گفت: تو نجسى، حق ندارى نام خدا رو بر زبان بیاورى. دوباره گفتم و دوباره مشتش آمد و آن‌قدر تکرار کردم که از حال رفتم. به هوش که آمدم، یکى دیگر سوال را شروع کرد. این بار سوال‌ها درباره این بود که با خارجى‌ها چه ارتباطى دارى؟ چرا از خارج به تو تلفن مى‌زنند؟ فلانى که با تو دوست بود و توى رادیو فرداست، الان چه اطلاعاتى بهش مى‌دى؟ من روحم از این ماجرا خبردار نبود. گفتم خاله‌ام خارجه و تماس داریم، اما از دوستم خبر ندارم. گفت: خر خودتى، تو بى‌بى‌سى هم از رفیقات خبر داریم. اسم نمى‌داد. آن‌قدر زدند که قبول کردم که به این دوستهایى که اسمشان را هم بلد نبودم، اطلاعات مى‌دهم.

یک جا که خیلى سوال پیچ کرد و گفتم: یا زهرا، بازجو دهانش را باز کرد و هر چه توهین که شایسته خودش بود، به حضرت زهرا کرد. اون جا بود که تسلیم شدم بنویسم و اعتراف کنم و هرچه خواستند، نوشتم . با این همه راضى نمى‌شدند. بردندم توى اتاق، لختم کردند و گفتند: الان براى تجاوز بر مى‌گردیم. او مى‌گفت: هر کارى براى تنبیه شما عبادته. مى‌گفت: تجاوز به شما ثواب داره. من حدیث و آیه خواندم و او گفت: مجوز شرعى‌اش را هم از آقا و هم از دیگر مراجع گرفته‌ایم. ما براى تنبیه شما این کار را مى‌کنیم . صداى در مى‌آمد .صداى لباس عوض کردن. صداى آخ و اوخ جنسى. داشتم دیوانه مى‌شدم که بوى بنزین پیچید و دوباره خیس بنزین شدم و این بار لخت و عور فرستادندم زیر آفتاب.»