یک شهروند کاملاً معمولی، آخرین ساخته مجید برزگر در پنجاه و ششمین دوره جشنواره تسالونیکی در یونان، اولین اکران اروپاییاش را تجربه کرد؛ فیلمی که احتمالاً در جشنواره فجر امسال در ایران نمایش داده میشود.
تجربه تازه مجید برزگر، جستوجوی تازهای را شکل میدهد که با فیلمهای قبلیاش متفاوت به نظر میرسد: فصل بارانهای موسمی و پرویز، با دوربین روی دست فضای ملتهبی را ایجاد میکردند که یک شهروند معمولی در پی آن نیست؛ برعکس با دوربین به شدت ساکن- و شخصیت به شدت ساکت- قصد دارد طولانی بودن لحظهها و ملال زندگی را ثبت کند.
این تلاش در نیمه اول فیلم چندان موفق نیست و طولانی بودن صحنهها، گاه بیدلیل به نظر میرسد و ثبت ملال، گاه ملالآور هم میشود و میتواند تماشاگر را از تالار سینما فراری دهد، اما نیمه دوم چهره متفاوتی از فیلم عرضه میکند.
شروع داستان و نماهای ثابت در ثبت تنهایی پیرمردی که دچار ضعف شدید حافظه است و بسیار کم حرف میزند، میتواند به شکلی سبک و سیاق آثار سهراب شهید ثالث را به خاطر بیاورد، و تماشاگر از ابتدا گمان میکند که میداند عشق این پیرمرد به این دختر جوان و زیبا، داستان را به کجا خواهد برد، اما یک شهروند کاملاً معمولی، تماشاگر را به جایی میبرد که مطلقاً انتظارش را ندارد.
در واقع به نظر میرسد که با «یک شهروند کاملاً معمولی» روبهرو هستیم، اما آقای صفری، قهرمان فیلم -که دوربین بسیار با فاصله از او قرار میگیرد و اجازه نمیدهد تا تماشاگر با درونیات این شخصیت و احساسات او درگیر شود- اصلاً یک شهروند کاملاً معمولی نیست و در واقع در انتها اعمال غریبی انجام میدهد که تماشاگر را حیرتزده میکند.
روند پیشبرد این شخصیت، در ابتدا کند و خسته کننده به نظر میرسد (فیلم در ارائه اطلاعات بسیار کند عمل میکند؛ چیزی که البته عامادانه ساختار نیمه اول فیلم را شکل میدهد)، اما نیمه دوم فیلم - که شناخت ما از شخصیت و تنهاییاش اندکی بیشتر شده- ما را برای بهت نهایی آماده میکند.
در عین حال که مضمون اصلی فیلم تنهایی است (پیرمرد بیکس ماندهای که پسرش از خارج از کشور نمیتواند به دیدار او بیاید)، در عین حال مضامین مختلفی را پیش میبرد؛ از جمله مضمون نیک و شر که در اثر قبلی، «پرویز»، هم مضمون اصلی فیلم را شکل میداد. همین طور حرف زدن درباره تهران و جامعه امروز ایران که در هر سه فیلم بسیار پر رنگ است و در یک شهروند کاملاً معمولی در حرفهای نصحیت گونه افسر پلیس (که سرانجام خوشی هم ندارد) نمود عینی مییابد.
اینجا در تصویری آخرالزمانی- همچون پرویز- نیکی ره به جایی نمیبرد: سارا دختری که به کمک این پیرمرد آمده، در انتها آشکارا از کردهاش پشیمان است و پروین خانم، همسایه طبقه بالا که ظاهراً کاری جز نیکی کردن ندارد -از صندوق قرضالحسنه تا مراقبت از آقای صفری- به طرز دردناکی به قتل میرسد.
از این نقطه البته این فیلم با فیلم قبلی فیلمساز -به رغم تفاوت آشکار ساختاری- به یک نقطه میرسد، اما شاید مشکلات نیمه اول فیلم، حکایت از فیلمسازی دارد که هنوز زبان بصری خود را نیافته و در جستوجوی آن است.
تفاوت سه فیلم و تجربههای مختلف در آنها، نشان از تلاش برزگر برای یافتن این زبان بصری است، اما هیچ کدام از این سه فیلم بلند (با درجههای مختلفی از موفقیت؛ به گمانم فصل بارانهای موسمی کماکان موفقترین) هنوز امضای فیلمساز را ندارند.
تلاشهای برزگر در فیلمهای کوتاهش به سبک و سیاقی بسیار انتزاعی ختم میشد که گاه مفاهیم و مقاصد فیلمساز به هیچ وجه قابل تشخیص نبود، اما در فیلمهای بلند، برزگر از ابتدا زبان دیگری را برای فیلمهایش برگزید که به «سینما» نزدیکتر است. سه فیلم بلند برزگر، سه تجربه مختلف در جستوجوی زبانی تازه است که به گمانم فیلمساز با شناخت بیشتر- و کمی رهایی از خودآگاهی- میتواند تجربیات خود را به مرحله تازهای هدایت کند که ساختار و امضای خاص او را داشته باشد.