فیلم سنگ صبور ساخته عتیق رحیمی، نویسنده و فیلمساز افغان ساکن فرانسه، در نوزدهمین دوره جشنواره فیلم لس آنجلس به نمایش درمیآید.
رحیمی با رمان پرفروش سنگ صبور که به زبانهای مختلف دنیا ترجمه شد، به شهرت جهانی رسید و حالا پس از چند سال، همین رمان را به فیلم برگردانده است؛ با بازی گلشیفته فراهانی در نقش زن یک مجاهد افغان که در حالت کما به سر میبرد و این زن تمام رازهای ناگفته خود را بر بالین او باز میگوید.
گفت و گوی اختصاصی با عتیق رحیمی را در زیر میخوانید؛
همان طور که میدانی مدیوم ادبیات با مدیوم سینما کاملاً متفاوت است. چه شد که اصلاً فکر کردی این رمان را به فیلم بدل کنی؟
این اولین باری نیست که این کار را می کنم. قبلاً خاکستر و خاک، نخستین رمانام که در سال ۲۰۰۰ چاپ شد، در سال ۲۰۰۳ با همکاری آقای پرتوی به فیلم تبدیل کردم.
کامبوزیا پرتوی؟
بله، با هم فیلمنامه را نوشتیم... مسئله این نیست که چون کتاب مورد توجه قرار گرفته و پرفروش شده، یک فیلمی هم از رویش بسازیم، نه این طور نیست. برای من پیش از همه یک برنامه هنری در زندگیام وجود دارد و یک چالش وجود دارد بین من و کارهایی که میکنم که ببینم در یک داستان، بّعدی را که نتوانستهام به هنگام نوشتن در بیارم، در سینما پیدا کنم. این برای من مهم است. من فیلم میسازم تا پیدا کنم که چرا این داستان را نوشته ام. رابطه انسان با کلمه یک رابطه ناخودآگاه است. کلمات از بدو پیدایش در ذهن ما تهنشین میشوند و ما را تسخیر میکنند. حتی ما را به جایی میکشانند که خود ما هم از آن آگاهی کامل نداریم و نمیتوانیم داشته باشیم. یک چیز عجیب و غریب است. در سینما این طور نیست. هر کاری که میکنی آگاهانه است. به این خاطر که زمان محدودی داری و شرایط مالیای که داری به شما اجازه نمیدهد که مرتب با ناخودآگاهت درگیر باشی و از طرف دیگر شما در ساختن فیلم تنها نیستی. مثلاً وقتی با گلشیفته کار میکنم، میگوید چرا باید این کلمه را بگویم و آن را نگویم؟ من وقتی مینویسم چنین سوالی از خودم نمیکنم. اما وقتی گلشیفته از من این سوال را میکند، خودم شروع میکنم به تحلیل شخصیتها و آنجاست که یک چیزهایی درباره شخصیت کشف میکنم.
تردیدی درباره اقتباس سینمایی از رمان نداشتی؟
همیشه برای اقتباس سینمایی ابتدا تردید پیدا میکنم. باید زبان سینماییاش را پیدا کنم و بعد ببینم چه چیزی میتوانم به کتاب اضافه کنم. اگر این طور بود میسازم وگرنه رهایش میکنم. برای همین هر بار ضرورت دارد که کس دیگری فاصله ای بین من و کتاب ایجاد کند. این بار ژان کلود کاریر بود که این فاصله را بین من و داستان ایجاد کرد و یک نگاه سینماتوگرافی خلق کرد. بعدش کار با بازیگران است که آنجا دیگر خود آدم هم شخصیتها را میشناسد. کار نویسنده این است که روی حس کلمه بگذارد، کار بازیگر این است که حس روی کلمه بگذارد. برای همین بازیگر باید تجربه حس داشته باشد.
تفاوت عمده ادبیات و سینما را شاید بشود در این نکته جست و جو کرد که در ادبیات بخشی از کار به خواننده واگذار میشود، یعنی هر خواننده شخصیت و مکانی را که شخصیتها در آن قرار دارند، به یک شکل در ذهنش تصور میکند، ولی در سینما غالباً همان را به طور کامل با جزئیات نشان میدهی… این تفاوت زیادی را در کار تو به عنوان نویسنده و به عنوان فیلمساز ایجاد میکند، چون در سینما برداشت خودت را از داستانی که خلق کردهای به نمایش میگذاری….
وقتی که با داستان فاصله میگیرم، نمیخواهم فیلم را با داستان مقایسه کنم.
پس به نظرت اصلاً فیلمات چیز دیگری است؟
بله، یک فرزند دیگر است. از نو خلق کردهام….
نام ژان کلود کاریر را آوردی، یکی از بهترین فیلمنامهنویسان دنیا که با فیلمسازان بزرگی چون لوئیس بونوئل کار کرده...
این نخستین بار نبود که با او کار کردم. بار اول در سال ۲۰۰۵ و ۲۰۰۶ با هم فیلمنامهای نوشتیم و آنجا عظمت کار ژان کلود کاریر را دیدم. با هم خیلی نزدیک ماندیم و وقتی که کتابم را خواند، هنوز برنامه فیلم ساختن در کار نبود، خودش به من زنگ زد و گفت عتیق داستانات را خواندم، این بهترین فیلم میشود. خودم اصلاً فکرش را نکرده بودم. کاریر تجربه خارق العادهای دارد، بخصوص در اقتباس. واقعاً آنی را که در یک داستان نهقته است و آنی را که فقط سینما میتواند بیرون بکشد و روی پرده بیاورد، پیدا میکند و این خیلی مهم است. اصلاً خودشیفتگی ندارد؛ آن هم با آن همه عظمت که در هنر و شخصیتاش وجود دارد. برای او اثر مهم است. من واقعاً شاگردش هستم و او را استاد میدانم و خیلی چیزها در کنارش آموختهام.
وقتی که اولین بار سنگ صبور را به عنوان رمان مینوشتی، به تصاویر سینمایی هم فکر میکردی؟
من اصلاً در رشته سینما تحصیل کردهام. دکترایم را در رشته سینما گرفتهام. برای همین چه بخواهم یا نخواهم تحت تاثیر سینما هستم. از آن گذشته وقتی که مینویسم با خودم یک مسابقهای دارم که چگونه با تصویر پردازی حالتی را بیان کنم که فقط ادبیات میتواند. الان وقتی مینویسم نه تنها به تصویر فکر میکنم، بلکه به موسیقی هم فکر میکنم، به نقاشی هم فکر میکنم. مثلاً برای سنگ صبور، وقتی که داستاناش در ذهنم ساخته شد، باید موسیقی کلمات را پیدا میکردم. برای نوشتن آن یکی از کارهای شوبرت به نام همزاد را انتخاب کردم. فکر می کنم این موسیقی برای همین داستان ساخته شده است. صبح برای نوشتن این را میگذاشتم تا تا شب در ذهنم بماند. این موسیقی به من نشان میداد که کجا باید نقطه بگذارم و کجا ویرگول. بعد برای تصویر پردازی فکر میکردم برای این مرد که افتاده، چگونه تصویر پردازی کنم. تابلوی عیسی مرده از دوره رنسانس برای من مرجع بود، که در فیلم هم استفاده کردم. به هر حال باید بگویم وقتی که مینویسم، فضاسازی سینمایی دارم و وقتی فیلم میسازم، فضاسازی شاید ادبیست.
این ایده و داستان اصلاً از کجا آمد؟ چنین آدمی را در واقعیت دیده بودی؟
سال ۲۰۰۵ در شهر هرات یک برنامه ادبیای بود که من به آن دعوت شده بودم. یک هفته قبل از سفر به من زنگ زدند که این گردهمایی ادبی لغو شده، بهخاطر قتل یک شاعره افغانستان به نام نادیه انجمن، که از جمله کسانی بود که این گردهمایی ادبی را سازمادهی میکرد. گفتند شوهرش او را کشته. شوهرش یک آدم دانشجوی تحصیل کرده و فهیمی بود. گفتند بخاطر مسائل خانوادگی. چند هفته بعد هواپیما گرفتم و رفتم افغانستان تا خانواده این دختر را ببینم. آنها نمیخواستند کسی را ببینند. شوهرش هم در زندان بود و در آنجا به رگ خود بنزین تزریق کرده بود که خودکشی کند و در حالت کما بود. آنجا بود که با خودم گفتم اگر من زن میبودم، میرفتم بالای سر این مرد که در کماست و همه حرفهایی را که میخواستم، میزدم. البته داستانی که نوشتم رابطهای با زندگی نادیه انجمن ندارد. فقط همان موقعیت را قرض گرفتم.
در مورد پایان فیلمات چه فکر می کنی؟ تفاوت عمدهای می بینی با پایان رمان؟
امید هست... نمیشود در این مورد حرف زد چون نمیخواهم آخر فیلم و داستان را برای کسی که فیلم را ندیده تعریف کنم.
یک لبخندی روی لب این زن هست... این لبخند از کجا می آید؟ حس رضایت است یا رهایی؟
طبعاً.... اما نمیخواهم درباره اش صحبت کنم.... یک رازی هست بین گلشیفته و من برای این صحنه که میخواهم نگه اش دارم...
حالا راجع به گلشیفته بگو... چطور او را انتخاب کردی و کار مشترکتان چطور بود؟
وقتی که میخواستیم فیلم را بسازیم، تهیهکنندگان قصد داشتند که فیلم را به انگلیسی بسازند با بازیگران انگلیسی. برای این که فکر میکردند که شاید در شرق، در افغانستان و ایران کسی نباشد که بتواند این نقش را بازی کند. وقتی که کاریر و من فیلمنامه را تمام کردیم، فکر کردیم امکان ندارد که این داستان را به زبان دیگری بسازیم. من کتاب را به زبان فرانسه نوشته بودم، اما فیلم چیز دیگری است. این یکی از تفاوتهای عمده و اساسی سینما و ادبیات است. به این ترتیب گفتیم که فارسی بسازیم، اما مشکل این بود که چه کسی را پیدا کنیم. من چند بازیگر دیدم و کاریر گلشیفته را معرفی کرد. او را در خانهاش دیدم. از زیباییاش ترسیدم. بعد فیلم «درباره الی» را دیدم و گفتم این بازیگر فیلم من است. با این حال همدیگر را میدیدیم و صحبت میکردیم که ببینیم نگاه همسان روی شخصیت داریم یا نه و دیدیم که همه چیز هماهنگ است و من دیدم او فراتر از زیباییاش، از خود و کار خود شعور دارد. آگاهیای که از سینما دارد بالاتر از زیباییاش است. نخستین تستی که از او گرفتم با یک دوربین کوچک و بدون نور و گریم بود و دیدم که چهرهاش چگونه نور را میگیرد و با سخاوت تمام پس میدهد. گلشیفته توانست از تجربیات حسی خود استفاده کند و این حس را بگذارد روی کلماتی که من نوشته بودم.
رحیمی با رمان پرفروش سنگ صبور که به زبانهای مختلف دنیا ترجمه شد، به شهرت جهانی رسید و حالا پس از چند سال، همین رمان را به فیلم برگردانده است؛ با بازی گلشیفته فراهانی در نقش زن یک مجاهد افغان که در حالت کما به سر میبرد و این زن تمام رازهای ناگفته خود را بر بالین او باز میگوید.
گفت و گوی اختصاصی با عتیق رحیمی را در زیر میخوانید؛
همان طور که میدانی مدیوم ادبیات با مدیوم سینما کاملاً متفاوت است. چه شد که اصلاً فکر کردی این رمان را به فیلم بدل کنی؟
این اولین باری نیست که این کار را می کنم. قبلاً خاکستر و خاک، نخستین رمانام که در سال ۲۰۰۰ چاپ شد، در سال ۲۰۰۳ با همکاری آقای پرتوی به فیلم تبدیل کردم.
کامبوزیا پرتوی؟
بله، با هم فیلمنامه را نوشتیم... مسئله این نیست که چون کتاب مورد توجه قرار گرفته و پرفروش شده، یک فیلمی هم از رویش بسازیم، نه این طور نیست. برای من پیش از همه یک برنامه هنری در زندگیام وجود دارد و یک چالش وجود دارد بین من و کارهایی که میکنم که ببینم در یک داستان، بّعدی را که نتوانستهام به هنگام نوشتن در بیارم، در سینما پیدا کنم. این برای من مهم است. من فیلم میسازم تا پیدا کنم که چرا این داستان را نوشته ام. رابطه انسان با کلمه یک رابطه ناخودآگاه است. کلمات از بدو پیدایش در ذهن ما تهنشین میشوند و ما را تسخیر میکنند. حتی ما را به جایی میکشانند که خود ما هم از آن آگاهی کامل نداریم و نمیتوانیم داشته باشیم. یک چیز عجیب و غریب است. در سینما این طور نیست. هر کاری که میکنی آگاهانه است. به این خاطر که زمان محدودی داری و شرایط مالیای که داری به شما اجازه نمیدهد که مرتب با ناخودآگاهت درگیر باشی و از طرف دیگر شما در ساختن فیلم تنها نیستی. مثلاً وقتی با گلشیفته کار میکنم، میگوید چرا باید این کلمه را بگویم و آن را نگویم؟ من وقتی مینویسم چنین سوالی از خودم نمیکنم. اما وقتی گلشیفته از من این سوال را میکند، خودم شروع میکنم به تحلیل شخصیتها و آنجاست که یک چیزهایی درباره شخصیت کشف میکنم.
تردیدی درباره اقتباس سینمایی از رمان نداشتی؟
همیشه برای اقتباس سینمایی ابتدا تردید پیدا میکنم. باید زبان سینماییاش را پیدا کنم و بعد ببینم چه چیزی میتوانم به کتاب اضافه کنم. اگر این طور بود میسازم وگرنه رهایش میکنم. برای همین هر بار ضرورت دارد که کس دیگری فاصله ای بین من و کتاب ایجاد کند. این بار ژان کلود کاریر بود که این فاصله را بین من و داستان ایجاد کرد و یک نگاه سینماتوگرافی خلق کرد. بعدش کار با بازیگران است که آنجا دیگر خود آدم هم شخصیتها را میشناسد. کار نویسنده این است که روی حس کلمه بگذارد، کار بازیگر این است که حس روی کلمه بگذارد. برای همین بازیگر باید تجربه حس داشته باشد.
تفاوت عمده ادبیات و سینما را شاید بشود در این نکته جست و جو کرد که در ادبیات بخشی از کار به خواننده واگذار میشود، یعنی هر خواننده شخصیت و مکانی را که شخصیتها در آن قرار دارند، به یک شکل در ذهنش تصور میکند، ولی در سینما غالباً همان را به طور کامل با جزئیات نشان میدهی… این تفاوت زیادی را در کار تو به عنوان نویسنده و به عنوان فیلمساز ایجاد میکند، چون در سینما برداشت خودت را از داستانی که خلق کردهای به نمایش میگذاری….
وقتی که با داستان فاصله میگیرم، نمیخواهم فیلم را با داستان مقایسه کنم.
پس به نظرت اصلاً فیلمات چیز دیگری است؟
بله، یک فرزند دیگر است. از نو خلق کردهام….
نام ژان کلود کاریر را آوردی، یکی از بهترین فیلمنامهنویسان دنیا که با فیلمسازان بزرگی چون لوئیس بونوئل کار کرده...
این نخستین بار نبود که با او کار کردم. بار اول در سال ۲۰۰۵ و ۲۰۰۶ با هم فیلمنامهای نوشتیم و آنجا عظمت کار ژان کلود کاریر را دیدم. با هم خیلی نزدیک ماندیم و وقتی که کتابم را خواند، هنوز برنامه فیلم ساختن در کار نبود، خودش به من زنگ زد و گفت عتیق داستانات را خواندم، این بهترین فیلم میشود. خودم اصلاً فکرش را نکرده بودم. کاریر تجربه خارق العادهای دارد، بخصوص در اقتباس. واقعاً آنی را که در یک داستان نهقته است و آنی را که فقط سینما میتواند بیرون بکشد و روی پرده بیاورد، پیدا میکند و این خیلی مهم است. اصلاً خودشیفتگی ندارد؛ آن هم با آن همه عظمت که در هنر و شخصیتاش وجود دارد. برای او اثر مهم است. من واقعاً شاگردش هستم و او را استاد میدانم و خیلی چیزها در کنارش آموختهام.
وقتی که اولین بار سنگ صبور را به عنوان رمان مینوشتی، به تصاویر سینمایی هم فکر میکردی؟
من اصلاً در رشته سینما تحصیل کردهام. دکترایم را در رشته سینما گرفتهام. برای همین چه بخواهم یا نخواهم تحت تاثیر سینما هستم. از آن گذشته وقتی که مینویسم با خودم یک مسابقهای دارم که چگونه با تصویر پردازی حالتی را بیان کنم که فقط ادبیات میتواند. الان وقتی مینویسم نه تنها به تصویر فکر میکنم، بلکه به موسیقی هم فکر میکنم، به نقاشی هم فکر میکنم. مثلاً برای سنگ صبور، وقتی که داستاناش در ذهنم ساخته شد، باید موسیقی کلمات را پیدا میکردم. برای نوشتن آن یکی از کارهای شوبرت به نام همزاد را انتخاب کردم. فکر می کنم این موسیقی برای همین داستان ساخته شده است. صبح برای نوشتن این را میگذاشتم تا تا شب در ذهنم بماند. این موسیقی به من نشان میداد که کجا باید نقطه بگذارم و کجا ویرگول. بعد برای تصویر پردازی فکر میکردم برای این مرد که افتاده، چگونه تصویر پردازی کنم. تابلوی عیسی مرده از دوره رنسانس برای من مرجع بود، که در فیلم هم استفاده کردم. به هر حال باید بگویم وقتی که مینویسم، فضاسازی سینمایی دارم و وقتی فیلم میسازم، فضاسازی شاید ادبیست.
سال ۲۰۰۵ در شهر هرات یک برنامه ادبیای بود که من به آن دعوت شده بودم. یک هفته قبل از سفر به من زنگ زدند که این گردهمایی ادبی لغو شده، بهخاطر قتل یک شاعره افغانستان به نام نادیه انجمن، که از جمله کسانی بود که این گردهمایی ادبی را سازمادهی میکرد. گفتند شوهرش او را کشته. شوهرش یک آدم دانشجوی تحصیل کرده و فهیمی بود. گفتند بخاطر مسائل خانوادگی. چند هفته بعد هواپیما گرفتم و رفتم افغانستان تا خانواده این دختر را ببینم. آنها نمیخواستند کسی را ببینند. شوهرش هم در زندان بود و در آنجا به رگ خود بنزین تزریق کرده بود که خودکشی کند و در حالت کما بود. آنجا بود که با خودم گفتم اگر من زن میبودم، میرفتم بالای سر این مرد که در کماست و همه حرفهایی را که میخواستم، میزدم. البته داستانی که نوشتم رابطهای با زندگی نادیه انجمن ندارد. فقط همان موقعیت را قرض گرفتم.
در مورد پایان فیلمات چه فکر می کنی؟ تفاوت عمدهای می بینی با پایان رمان؟
امید هست... نمیشود در این مورد حرف زد چون نمیخواهم آخر فیلم و داستان را برای کسی که فیلم را ندیده تعریف کنم.
یک لبخندی روی لب این زن هست... این لبخند از کجا می آید؟ حس رضایت است یا رهایی؟
طبعاً.... اما نمیخواهم درباره اش صحبت کنم.... یک رازی هست بین گلشیفته و من برای این صحنه که میخواهم نگه اش دارم...
حالا راجع به گلشیفته بگو... چطور او را انتخاب کردی و کار مشترکتان چطور بود؟
وقتی که میخواستیم فیلم را بسازیم، تهیهکنندگان قصد داشتند که فیلم را به انگلیسی بسازند با بازیگران انگلیسی. برای این که فکر میکردند که شاید در شرق، در افغانستان و ایران کسی نباشد که بتواند این نقش را بازی کند. وقتی که کاریر و من فیلمنامه را تمام کردیم، فکر کردیم امکان ندارد که این داستان را به زبان دیگری بسازیم. من کتاب را به زبان فرانسه نوشته بودم، اما فیلم چیز دیگری است. این یکی از تفاوتهای عمده و اساسی سینما و ادبیات است. به این ترتیب گفتیم که فارسی بسازیم، اما مشکل این بود که چه کسی را پیدا کنیم. من چند بازیگر دیدم و کاریر گلشیفته را معرفی کرد. او را در خانهاش دیدم. از زیباییاش ترسیدم. بعد فیلم «درباره الی» را دیدم و گفتم این بازیگر فیلم من است. با این حال همدیگر را میدیدیم و صحبت میکردیم که ببینیم نگاه همسان روی شخصیت داریم یا نه و دیدیم که همه چیز هماهنگ است و من دیدم او فراتر از زیباییاش، از خود و کار خود شعور دارد. آگاهیای که از سینما دارد بالاتر از زیباییاش است. نخستین تستی که از او گرفتم با یک دوربین کوچک و بدون نور و گریم بود و دیدم که چهرهاش چگونه نور را میگیرد و با سخاوت تمام پس میدهد. گلشیفته توانست از تجربیات حسی خود استفاده کند و این حس را بگذارد روی کلماتی که من نوشته بودم.