از گور برخاسته (The Revenant) که به حق جوایز بهترین فیلم (درام)، بهترین کارگردان و بهترین بازیگر مرد گلدن گلوب را از آن خود کرد (و احتمالاً هر سه این اسکارها را هم به خانه خواهد برد و در این صورت برای سومین سال متوالی اسکار بهترین کارگردان نصیب یک فیلمساز مکزیکی میشود)، چالش تازهای است از آلخاندرو گونزالس ایناریتو (فیلمساز طراز اول و درخشانی که فیلمهای شگفت انگیزی چون ۲۱ گرم، بابل و بردمن را در کارنامه دارد) که این بار هالیوود را به مبارزه میطلبد؛ و عجیب اینکه در دل هالیوود فیلمی ضدهالیوودی میسازد- و موفق هم میشود.
دوربین ایناریتو در بردمن، شدیداً به شخصیت اصلی نزدیک بود و در نماهای بسیار بلند، سعی داشت با تعقیب شخصیت به درون او نفوذ و ما را با او همراه کند؛ این بار اما همه چیز متفاوت است: ما چیز زیادی درباره شخصیت اصلی نمیدانیم و او- با دی کاپریویی در اوج که بالاخره احتمالاً میتواند طلسم را بشکند و او را صاحب مجسمه اسکار کند- در تمام طول فیلم بیش از چند جمله بر زبان نمیآورد.
از گور برخاسته در واقع فیلمی است به شدت ضد قصه که تمام ماجرای آن را میتوان در چند جمله کوتاه خلاصه کرد. ایناریتو اما با علم به این موضوع، از ما دعوت میکند که شاهد یک گسترش عرضی تمام عیار باشیم و نه گسترش طولی داستان (یعنی چیزی به تمامی خلاف جریان هالیوود).
اما از این قصه چند خطی که بگذریم، فیلم جدال انسان و طبیعت را با تاثیرگذارترین تصاویر ممکن رو در روی ما قرار میدهد. همه چیز مهیاست تا دوربین امانوئل لوبزکی (همان فیلمبردار درخشان بردمن) یک انسان تنها را در برابر طبیعتی بسیار پرقدرت قرار دهد تا ایناریتو تلاش برای بقا را در لایههای مختلف اثرش بسط و گسترش دهد.
فیلم در حقیقت (همچون مثلاً «درسواوزالا» ساخته کوروساوا) روایت ارادهای است برای زنده ماندن در برابر طبیعتی که با قدرت تمام مبارزه طلبی میکند و انسان را به مرگ دعوت میکند: از جمله حمله یک خرس (در یکی از بهت آورترین صحنههای تاریخ سینما که بسیار به واقعیت نزدیک به نظر میرسد) تا سرمای کشنده و گشنگی در کنار جدال بیهوده انسان با انسان بخاطر رنگ پوست که ارمغانی جز مرگ ندارد.
این میان با سخت جانی روبهرو هستیم که میخواهد به هر بهایی زنده بماند [ادامه این پاراگراف پایان فیلم را لو میدهد] اراده او برای ماندن ستایش برانگیز است و زمانی که انتقام را به خداوند- یا بخوانید طبیعت- واگذار میکند، میتواند به شکلی شاعرانه مرگ را تجربه کند: او همسر مردهاش را میبیند که در دل طبیعت او را به خودش دعوت میکند، تصویر سیاه میشود و ما فقط صدای نفسهای او را میشنویم که به شماره میافتند.
هنر ایناریتو در ترکیب خشونتی بسیار عیان با شاعرانگیای در حد کمال است که تصاویر زیبای طبیعت را با نوعی وهم و رویا ترکیب میکند و در واقع مرگ و زندگی را به هم پیوند میزند. همسر سرخپوست هیو (دی کاپریو) که مدتها پیش مرده، حضور زندهای در فیلم دارد و صدای او به عنوان بخشی از طبیعت در تصاویر مختلف شنیده میشود.
چهار عنصر اصلی- آب، خاک، هوا و آتش- حضور بسیار چشمگیری در سراسر فیلم دارند و مایه اصلی آن را در باب جدال انسان و طبیعت- و در نهایت تن دادن به طبیعت و تسلیم شدن در برابر آن- شکل میدهند. آب رودخانه در چندین صحنه مهم فیلم نقش اساسی دارد (از جمله در صحنه پایانی)، گرمای آتش چند بار جان او را نجات میدهد، خاک جایی است که او را به خود دعوت میکند، اما او از دل خاک- قبر- بیرون میآید و باد (هوا) زمزمههای شاعرانه را در طبیعت میگستراند.
همه این مجموعه به شدت درهم آمیخته است و ترکیب غریبی خلق میکند که تماشاگر را به رغم نبود قصه، با خودش همراه میکند تا بیواسطه خشونت بدوی انسان را در دل طبیعتی قاهر یادآور شود؛ با جزئیاتی به دقت طراحی شده که در عین حال در ستایش انسان هم هست: در ستایش اراده، عشق و برابری انسانها که غالباً در شکلی غیر شعاری مورد اشاره قرار میگیرد: از ارتباط هیو با رئیس سرخپوستها (که پسر داشتن هیو- از مادری سرخپوست- با دختر داشتن رئیس سرخپوستها مرتبط میشود؛ هر دو با احترام و عشق به مساله پدر/ فرزندی، یکی از زیباترین وجوه انسان) تا نجات دختر سرخپوست از دست متعرضان سفیدپوست و بالاخره لقمه نانی که سرباز سفیدپوست با ترس و لرز برای زن تنها مانده سرخپوست جا میگذارد تا انسانیت را ارج نهد.