رستگاری در حلبیآباد
روز اول وقتی سهچرخه موتوری که قرار بود من را به مرکز شهر بنگور ببرد داخل چالهای عمیق افتاد و نیمی از آن خرد شد، داشتم با خودم فکر میکردم چند نفر اسم «بنگلور» به گوششان خورده است؟ راننده که خیلی هم شبیه آدمهای حیرتزده نشان نمیداد، کمی به سهچرخه نگاه کرد، به تامیلی چیزی گفت، تفی به زمین انداخت و تلفن همراهش را درآورد و شمارهای گرفت.
از قضا در کوچهای بودیم که رفتوآمدی در آن نبود. سهچرخه را به گوشهای بردیم کنار یکی دو خودروی دیگر که احتمالا طعمه همین چاله شده بودند.
شاید هیچوقت اسم بنگلور به گوشتان نخورده باشد، شاید هم شنیده باشید، ولی باز هم فرق زیادی نمیکند. این کلانشهر شباهتی به شهرهای رنگارنگ و پر از توریست هند ندارد. ولی احتمالا بیشتر از همه آنها به شکلی به زندگی ما «کانکت» میشود. وقتی از نرمافزاری کامپیوتری استفاده میکنیم، وقتی سوار هواپیما میشویم یا از یکی از تولیدات فیلیپس و نوکیا استفاده میکنیم، سفری مجازی به بنگلور کردهایم، آنهم بدون چالهچوله.
شهری در جنوب هند، پایتخت ایالت کارناتاکا، لقبی دارد، که این روزها همه در هند آن را میشناسند: پایتخت آیتی.
کمی در گوشهای ایستادم تا شاید راه سهچرخه دیگری به کوچه تنگ بیافتد. راننده داشت سیگار میکشید و همچنان چیزهایی میگفت که مخاطبی نداشت. نگاهم از سهچرخهای که نیمه خرد وسط کوچه افتاده بود میگذشت و به ساختمان بلند و مشهوری میرسید که در آن چند شرکت بزرگ شعبه و دفتری دارند. با خودم فکر میکردن لابد متخصصان جوان کامپیوتر پشت میزهایی با دو، سه تا مونیتور و کامپیوتر مشغول کار کردن روی چیزهای مجازی هستند که قرار است زندگی ما را آسان کند.
بنگلور به تنهایی نزدیک به ۳۵ درصد از کل صادرات آیتی هند را تولید میکند. نزدیک به نیمی از تمام شرکتهای بیوتکنولوژیک هند در این شهر واقع شدهاند. مجله فوربس این کلانشهر را یکی از پرشتابترین شهرهای در حال پیشرفت در جهان در دههای که در آنیم نامیده است. از بوئینگ تا گوگل و مایکروسافت در بنگلور شعبهای دارند. اما این کلانشهر زمانی مجموعهای از شهرکها و روستاهایی بود که جادههای خاکی آنها را به هم وصل میکرد و میانشان زاغههایی از قوطی و پلاستیک خانه و کاشانه هزاران نفر از شهروندان فقیر هندی بود.
و شاید برای بعضیها عجیب باشد که هنوز هم همانطور است... راننده سهچرخه تصمیم گرفت حرفهای بیمخاطب نزند. نزدیک شد و به زبان انگلیسی کمی به دولت و مقامهای شهری و ایالتی فحش داد. من هم سعی کردم مثل یک شنونده خوب، با لبخند بگذارم تا هر چه دلش میخواهد بگوید. تا بالاخره سهچرخه دیگری گرفتم.
وقتی به مجتمع معروف فوق تکنولوژیک شهر رسیدم شب شده بود. هنوز یک عکس بیشتر نگرفته بودم که آقایی در لباس ماموران محافظت از محل فوری پیشم آمد و گفت که عکس گرفتن اینجا قدغن است. از مجتمع «البی سیتی» برخلاف زاغهنشینهای فقیر و قدیمی شهر، فقط یک عکس تار باقی ماند.
شهر پیشرفت کرده است، اما ثروت همچنان در دست گروهی کوچک انباشته میشود. شهر پیشرفت کرده است، اما هنوز چالههایی بزرگ سهچرخههای موتوری روان در شهر را میبلعند. شهر پیشرفت کرده است، اما هنوز گوشه و کنار آن پر از زاغه و زاغهنشین است. شهری که دهها هزار از میلیونرهای هندی را در خود جای داده است، بیش از ۸۰۰ زاغه دارد که تقریبا ۴۰ درصد کل زاغههای این ایالت بزرگ هند را تشکیل میدهند.
و هنوز مردمی در زاغههایی که مثل حلبیآباد در پایتخت آیتی هند رشد کردهاند در جستوجوی رستگاری هستند.
رستگاری شاید بهترین کلمهای باشد که در این خاکوخول به ذهنم رسید. شاید شباهتی با «پشتصحنه» عکسهایی که گرفتهام ندارد، اما به طرز عجیبی با بازیگران «روی صحنه» عجین است.
اولین چیزی که در این شهرکهای انباشه از آتوآشغال میبینیم، کودکانیست که انگار از چراغ جادو آزاد شده باشند، با داد و بیداد و لبخندهای پررنگ دورم را میگیرند تا از آنها عکس بگیرم. همه با هم کلمه بهتری را برایم تداعی نمیکنند جز همان رستگاری… رستگاری در حلبیآباد.
از پرسیدن سوالهای کلیشهای خودداری میکنم، «چی کاره میخوای بشی؟»، «کلاس چندمی؟»، «مامان بابات رو دوست داری؟». واقعا فرقی میکند؟ برای آنها، پشت دریچه مکانیکی دوربین، من همه مثل نیم دو جین دیگر که گذرشان به خرابههای دومین اقتصاد پرشتاب دنیا افتاده است، غریبههایی هستیم که لابد از «دنیای دیگری» میآییم.
خارج از دنیای کودکان این حلبیآبادها پر از کارگرانیست که تمام روز مشغول «کندن» هستند.
البته بعد گروهی دیگر میآید که سوراخها را با سیمان و آهن پر میکند تا یکی دیگر از عجایب معماری خلق شود.
سازهای که نه جدید است نه قدیمی، نه مدرن است نه سنتی، نه محکم است نه شل، نه خانه است نه خانه نیست. چیزیست شبیه خود شهری که از نظر مجازی فوق پیشرفته است، اما گذر از خیابانهایش در یک ماشین، مثل بستن کمربند لاغریست.
«بازم به هر حال من ترافیک بنگلور رو به موندن وسط خیابونای دهلی ترجیح میدم. اینجا حداقل ماشینا راه میرن.» این را به راجیندرا میگویم؛ رانندهای که مرا به یکی از کوچههای «مخصوص شهر» میبرد.
«مخصوص»؛ جاییکه پر از خانههای کوچکیست که میتوان با چند صد روپی «عشق بازید».
وقتی زیر لب به فارسی میگویم «عشق»، راجیندرا ناگهان به هندی میگوید «ایشگ». میخواهد زن بگیرد. خوشخلق و مودب است. همه شهر را میشناسد. بهترین رانندهای که میشود داشت. فقط بعد از چند هفته فهمیدم، هزینهای که از من میگیرد، هفت هشت برابر بیشتر از قیمت معمول است... راجیندرا عاشق دختر سبزیفروش محلشان بود.
شاید بنگلور نمونهای از آن چیزیست که در کلانشهرهای هند در حال رخ دادن است. در یک تصویر پهن و پانورامیک با همه فرقها، همه را کنار میشود هم دید. زوجی که تازه از دانشگاه فارقالتحصیل شده، دخترکی که به مدرسه میرود، مردی میانسال که بهتازگی به خیل طبقه متوسط پیوسته است. کارگری که یکی از میلیونهاست، زنانی با لباسهای سنتی، و کمتر سنتی، از سه نسل، در پسزمینهای رنگارنگ که رنگ «خاکی» همه جایش پخش شده است. چیزی شبیه رستگاری، چیزی شبیه حلبیآباد.