«گرگ و گوسفند» به عنوان ساختهای از اولین فیلمساز زن افغان، سر و صدای زیادی در جشنواره کن امسال به پا کرد و در بخشی که نمایش داشت- دو هفته کارگردانان- جایزهای هم از آن خودش کرد.
شهربانو سادات جوان است و پرتکاپو. در تهران از والدینی افغان به دنیا آمده و در یازده سالگی به افغانستان بازگشته است.
اولین فیلم بلند او روایت متفاوتی است از یک روستای دورافتاده با فضایی شبه مستند، اما با تلفیقی از داستانهای عامیانه و اسطورهها حالتی رازآلود یافته است.
این فیلم این روزها در شصتمین دوره جشنواره جهانی فیلم لندن به نمایش درمی آید؛ مناسبتی برای گفتوگویی تازه با این فیلمساز جوان.
از عنوان فیلم شروع کنیم؛ چرا گرگ و گوسفند؟
گرگ و گوسفند نام بازی معروفی است که بین کودکان افغان مخصوصاً در مناطق روستایی رواج دارد. جدا از این موضوع، جامعه افغانی برای من حکم جامعهای را دارد که مردم در ان فکر نمیکنند، جامعهای که همه در یک مسیر روان هستند بدون اینکه مقصد را بدانند. در جامعه افغانی همیشه از دشمن گپ زده میشود اما هویت این دشمن آنقدر مجهول است که کسی نمیداند دشمن کیست. خارجی، شوروی، آمریکایی، طالبان، داعش، خود افغانها با قومیت و مذهب متفاوت از دیگری، همه اینها در زمانهای مختلف به عنوان دشمن یاد میشدند و میشوند. همیشه نیاز به حضور یک دشمن وجود داشته که علت همه مشکلات افغانستان و وضعیت نابسامان کشور باشد، ملتی که سرش را زیر بیندازد و پشت رهبران بیخرد و قدرت طلب برود در نهایت یک جامعه پس مانده باقی میماند. گرگ و گوسفند سعی کرده قصه یک اجتماع کوچک و دورافتاده را که میتواند به راحتی نماینده جامعه افغان باشد نشان دهد. جامعهای که تنها ترساش گرگ است.
به نظر میرسد فیلم ارجاعات شخصی زیاد دارد. چقدر آن شخصی است؟
برای من گرگ و گوسفند به دلایلی فیلم بسیار شخصیای است. نخست اینکه من به مدت هفت سال بین سالهای ۱۱ تا ۱۸ سالگیام در یک قریه کوچک و دورافتادهای در افغانستان مرکزی زندگی کردهام و تقریباً میشود گفت بیشتر صحنههای فیلم برگرفته از مشاهدات من از آن سال هاست (سالهای ۲۰۰۱-۲۰۰۸) دوم اینکه بعدها من با مردی آشنا شدم که جزو یکی از بهترین دوستانم شد، او هم تجربه زندگی در همان منطقهای که من زندگی کرده بودم را داشت منتها در دهه پنجاه. وقتی ما از آن منطقه تعریف میکردیم به نظر میرسید هر دوی ما در یک زمان آنجا زندگی کردیم، هیچ چیزی در آنجا تغییر نکرده بود، انگار زمان از آنجا گذر نکرده باشد. هر دوی ما تجربه تنهایی و در جمع دیگران نبودن را داشتیم، سال ۲۰۰۱ که ما از ایران به افغانستان برگشتیم من نه تنها نمیتوانستم هزارگی حرف بزنم بلکه حتی هزارگی را نمیفهمیدم. زمان
قصه افغانستان از دریچهٔ جنگ برای من یک دید کاملاً سطحی و توریستی است. جنگ به عنوان بخشی از زندگی روزمره ما افغانها پذیرفته شده است، اگر جنگ، مواد مخدر و خشونت را از افغانستان برداریم چه میماند؟ من علاقمند همان هستم.
زیادی طول کشید تا من خودم را با فرهنگ آنجامعه کوچک وفق بدهم. من تهران متولد شده بودم، به عنوان مهاجر افغانستانی در ایران زندگی میکردیم. سالهای سختی را در مهاجرت گذراندیم، یادم میآید سال اخری که ایران بودیم مکتب مرا قبول نکرد و کارخانه پدرم را از کار بیرون کرد. در واقع ما مجبور شدیم به افغانستان که آن وقتها همه میگفتند جنگش تمام شده برگردیم. پدرم تصمیم گرفت به قریهشان در افغانستان مرکزی برگردد. زندگی در شهری مثل تهران بعد از یک هفته سفر به زندگی در قریه کوچکی در ناکجاآباد افغانستان انجامید و این انتقال برای من به عنوان یک کودک یازده ساله کار آسانی نبود. دوستم که شخصیت قدرت برگرفته از شخصیت اوست هم در همان قریه متولد شده و بعد از فوت پدرش و ازدواج مجدد مادرش به همراه ناخواهریاش به شهر سفر میکند. دوستم بعد از انکه قریه را ترک کرد همراه من بود که دوباره بعد از سی و چهار سال به قریه برگشت و مادرش را ملاقات کرد. برخلاف من که از شهر به روستا برده شدم، دوستم از قریه به شهر برده شد. او تا هشت سالگیاش آنجا زندگی کرد. هر دوی ما جدای از جمع هم سن و سالهایمان بودیم و نگاهی مشاهده گر به اطراف خود داشتیم. در گرگ و گوسفند من زمان داستانیای را به وجود آوردهام که من و دوستم هر دو در یک زمان در آن روستا زندگی کردیم و برای مدت کوتاهی دوستیای بینمان شکل میگیرد.
فیلمهای مربوط به افغانستان غالباً به جنگ و حواشی آن پرداختهاند اما شما سعی کردهاید چهره دیگری از افغانستان را به نمایش بگذارید....
قصه افغانستان از دریچهٔ جنگ برای من یک دید کاملاً سطحی و توریستی است. جنگ به عنوان بخشی از زندگی روزمره ما افغانها پذیرفته شده است، اگر جنگ، مواد مخدر و خشونت را از افغانستان برداریم چه میماند؟ من علاقمند همان هستم. قصههای مردم، روزمره گیها، اعتقادات مردم، سبک و روش زندگی مردم. قصههای سادهای که ما بیتفاوت از کنار آن میگذریم. کنشها و واکنشهایی که پایه و اساس مشکلات بزرگ ما هستند. من میخواستم از افغانستانی گپ بزنم که آن را تجربه کردهام و میکنم. از افغانستانی که در آن زندگی میکنم و دنیایی تفاوت است بین آن نسخهای که من مشاهده میکنم و آن نسخهای که دنیا افغانستان را با آن میشناسد. من دوست دارم از کلیشهها پایم را فراتر بگذارم و دست تماشاگرم را بگیرم و تجربهام را با صداقت تمام با او شریک کنم. دنیا لازم است افغانستان را بشناسد و همین طور خود افغانها باید تصویری واقعیتر از خود مشاهده کنند.
ساختار مستندگونه فیلم نقش مهمی در آن دارد. چقدر خواستید که به زندگی واقعی این مردم نزدیک شوید؟
تمام تحصیلات سینمایی من منتهی میشود به سه ماهی که من در سال ۲۰۰۹ در وورکشاپ فرانسوی آتلیه واران در کابل درس خواندهام. آنجا من با سینما حقیقت آشنا شدم؛ سینمای مشاهده گر. سینمایی که تلاش میکند از واقعیت گپ بزند. سینمایی که قضاوت کارش نیست و به آنچه تصویر میکند احترام دارد. من عاشق این سینما شدم. به نظر من یک سینمای کاملاً انسانی است. من سینمای داستانی را بیشتر دوست دارم چون به من قدرت بیشتری برای خلق کردن میدهد. تمام آن چیزهایی که در سینمای حقیقت دوست داشتم در سینمای داستانیام داخل کردم. از انسانهای واقعی گرفته تا لباسهایی که بازیگرها به جانشان بود و وسایلی که در فیلم استفاده کرده بودم همه واقعی بودند و به فیلم روح میدادند.
نوعی حالت اسطورهای در فیلم حضور پررنگی دارد، از جمله سکانس رویایی زن برهنه. چقدر به اساطیر توجه داشتید؟
من بیشتر از اینکه به اساطیر توجه داشته باشم به باورهای مردم توجه داشتم. به قصههای خود ساختهای که مردم آنها را باور دارند. به نظر من صحنههای گرگ کشمیر و سبز پری سکانسهای مستند فیلم هستند چرا که از باور مردم گپ میزنند. من همیشه زیر تاثیر این قصهها هستم. قصههایی که افغانها با آنها بزرگ شدهاند. مردم در این قصهها از خواهشات درونیشان قصه میسازند، از خواستها، هوسها، ارزوها، ترسها و باورها. به نظر من این قصهها اطلاعات بسیار زیادی در مورد جامعه افغانی و ذهنیت آنها به تماشاگر میدهد.
همه بازیگران فیلم غیرحرفهای هستند. چطور از آنها بازی میگرفتید و کار با نابازیگرها چطور بود؟
کار با نابازیگرها برای من یکی از سادهترین کارها بود. من آنجا در محل ثبت با مشکلات زیادی روبه رو بودم، از کار کردن با رمه گوسفندان گرفته تا حمله شبانه گرگها به رمه، مشکل ویزای بازیگران افغان در شرایطی که تاجیکستان افغانها را در فهرست سیاه انداخته بود و ویزا صادر نمیکرد چون طالبان بخشهای زیادی از شمال افغانستان و قندوز که با تاجیکستان هم مرز است را گرفته بود. مشکل بیماری تقریباً تمام گروه به خاطر آب آن منطقه و مشکلات بیشمار دیگر وقت زیادی به من برای فکر کردن نمیداد. من در فیلمهای کوتاهم هم با بچههای کوچک و نابازیگر کار کرده بودم و تجربهاش را داشتم. کار کردن با نابازیگرها برای من یکی از تفریح آمیزترین بخشهای فیلمسازی است. در زمان ثبت، من مرز بین خودم و بازیگران را از بین میبرم. به ندرت به مانیتور نگاه میکنم و همیشه سعی میکنم در جمع بازیگرانم باشم و به آنها احساس این را بدهم که من با آنها در یک شرایط هستم و وضعیت آنها را درک میکنم. درک میکنم که خسته شدهاند، درک میکنم که گرسنه هستند، درک میکنم که زیر آفتاب ایستادهاند یا زیر بارانتر میشوند. با آنها دوست هستم و از مصاحبتشان لذت میبرم. وقتی ارتباطم با آنها خوب باشد میدانم که میتوانم بازی بگیرم ازشان چون آنها هم میدانند من از آنها چه میخواهم.
چرا فیلم را در تاجیکستان فیلمبرداری کردید؟
من میخواستم فیلمی در مورد زندگی بسازم. نمیخواستم زندگیای را به خاطر ثبت یک فیلم به خطر بیندازم. آرزوی من این بود که فیلم را در روستایی که خودم در آن بزرگ شدم ثبت کنم که متاسفانه به دلایل امنیتی نتوانستم. چند بار
من میخواستم فیلمی در مورد زندگی بسازم. نمیخواستم زندگیای را به خاطر ثبت یک فیلم به خطر بیندازم. آرزوی من این بود که فیلم را در روستایی که خودم در آن بزرگ شدم ثبت کنم که متاسفانه به دلایل امنیتی نتوانستم.
تصویربرداری به تعویق افتاد و آن وقتها زمان انتخابات بود و وضعیت کابل به شدت خراب بود. بسیاری از دوستانی که من برای مدت زیادی به عنوان تیم کاریام روی آنها حساب میکردم افغانستان را ترک کردند و به کشورهای اروپایی پناهنده شدند. به میدان هوایی حمله شد و ما همیشه مشکل بیمه داشتیم. من و تهیه کنندهام، کتیا نمیتوانستیم جان اعضای گروهمان را به خطر بیندازیم و بالاخره تصمیم بر این شد که فیلم را در کشور دیگری کار کنیم. به خیلی از کشورها از جمله ایران فکر کردیم اما من تصمیم گرفتم در تاجیکستان کار کنم چون طبیعتاش بیشتر به أفغانستان مرکزی میخورد. در آنجا روستا را ساختیم و من برای اولین بار به عنوان طراح صحنه با کارگران تاجیکی کار ساخت قریه را انجام دادیم.
با توجه به نمایش فیلم در جشنواره کن و این نکته که شما اولین فیلمساز زن افغانستان هستید، به نظر میرسید که فیلم نماینده افغانستان در اسکار باشد، اما فیلم دیگری از افغانستان روانه اسکار شد...
در افغانستان سینما هم مثل خیلی چیزهای دیگر مافیا است. همه چیز سر روابط میچرخد. بیلیاقتترین آدمها بیشترین صلاحیتها را دارند. اتحادیه سینماگران افغانستان بدون اجازه من صحنههایی از فیلم را سانسور کردند و نسخه ادیت شده فیلم را به کمیته افغان اسکار نمایش دادند. دو نفر از هفت نفر اعضای کمیته که آکادمی اسکار نام آنها را تایید کرده بود اصلاً در جلسه حاضر نبودند و هیچ یکی از چهار فیلم را ندیدند اما رایشان برای فیلمی که رییس اتحادیه از ابتدا انتخاب کرده بود شمرده شد. البته در افغانستانی که در سطح جهان رتبه اول را در فساد اداری دارد چنین اتفاقی اصلاً غیر طبیعی نیست. اگر آنها فیلم مرا که در حلقه آنها نیستم انتخاب میکردند واقعاً متعجب میشدم.
فیلم را در افغانستان نمایش دادهاید؟ فکر نمایش آن در ایران هم هستید؟
هنوز نه. انستیتو فرانسه در افغانستان تصمیم نمایش این فیلم را داشت اما به دلیل مسایل امنیتی به تعویق افتاد. امیدوارم به زودی بتوانیم نمایش فیلم را بگیریم. در جواب بخش دوم سوالتان هر جایی که بتوانم نسخه کامل و بدون سانسور فیلمام را نمایش بدهم این کار را خواهم کرد.