در سری برنامه صدایی دیگر که به بررسی خشونت علیه زنان می پردازد، این هفته نگاهی داریم به خشونت علیه زنان در خانواده، خشونتی که همیشه جنبه فیزیکی ندارد. خشونت روانی می تواند به شیوه های محتلف روحی و روانی دختربچه ها و نوجوانان را تحت تاثیر خود قرار دهد.
مهرداد درویش پور، جامعه شناس ساکن سوئد، خشونت روانی را از فراگیر ترین انواع خشونت علیه زنان می داند و میگوید: «فرد در واقع از طریق تحقیر، آزار، با دشنام روبرو شدن با مورد تعدی قرار گرفتن و ایزوله شدن با شرایطی روبرو میشود که اعتماد به نفسش در هم میشکند. موقعیت سالمی در اجتماع به دست نمیآورد. این نوع از خشونتها گستردهترین نوع خشونت است. میشود گفت تاثیراتش درازمدت ترین نوع تاثیرگذاریها هست بر روح و روان زنان یا کودکانی که مورد خشونت قرار میگیرند. اما در خیلی از کشورها خشونت روانی حتی جرم نیست...»
در برنامه این هفته صدایی دیگر ،دختر جوانی، جزئیاتی از کودکی و رابطه با پدرش را با من در میان گذاشت که در برنامه رادیویی، همکارم مانیا منصور در اجرای این گفت وگوی اینترنتی نقش این شنونده را بر عهده گرفته:
ـ پدر من دیر ازدواج کرد. مرد خوش تیپی بود که به قول همه، توی دنیا لذتی نبود که نبرده باشه. به زور مادرش مجبور شد ازدواج کنه. در حالیکه هنوز دلبسته کسی دیگر بود که او هم ازدواج کرده بود. مادر من دختری آفتاب مهتاب ندیده بود. یک دختر 20 ساله خوشگل از یک خانواده به شدت مذهبی و اصیل.
- پدرت چند سالگی ازدواج کرد؟
۳۷ سالگی ازدواج کرد و وقتی من به دنیا اومدم ۴۳ سالش بود. برای پدرم ازدواج با مادرم یک چرخش عجیب به مذهب بود. تا 5 ساله شدم، دیدم پدری که تا دیروز هر شب با رفقاش یا بار بوده یا سفر، جمعه ها می رفت نماز جمعه و خیرات هایش تمامی نداشت. مرد خوش مشرب قدیم شده بود یک آدم عبوس مذهبی.
سفر خارجش را میرفت. با دوستانش شب نشینی داشت اما همه چیز بیرون از خانه و دور از چشم دخترانش. و من که از همه دخترهایش جسور تر بودم و ماجراجوتر. پدرم بعد از اینکه به سن بلوغ رسیدم هیچ وقت به چشم های من نگاه نمی کرد. در حالیکه معلم نقاشی ما اصرار می کرد من خارج از مدرسه نقاشی را فرا بگیرم چون آینده خوبی در این رشته دارم پدرم گفت نه نمی گذارم یک قرتی بشود. ۱۶ سالگی وقتی آرشیوی از روزنامه ها برای خودم جمع کرده بودم دیدم به اتاقم رفته و همه روزنامه ها و کتاب ها و مجلاتم را پاره کرده و ریخته دور. تمام مدت دبیرستان و دانشگاه با اینکه المپیادی بودم اجازه نداشتم از در خانه بیرون بروم.
ـ چرا؟ چرا این همه تو را محدود میکرد؟
پدرم داد می کشید و می گفت می ترسد کسی مرا بدزدد.
ـ این محدودیتها فقط با تو این کار را می کرد یا با همه اعضای خانواده؟
خواهر های دیگرم شبیه مادرم بودند، آنها را هم محدود می کرد. اما من چون حجاب دوست نداشتم، اهل تئاتر و نقاشی و ورزش بودم خطرناک شده بودم. من زار می زدم که اجازه بدهد بروم اردوی دانشگاه و او فریاد می زد که حق ندارم.
ساعت چهار که کلاسم در دانشگاه تموم می شد من با ترس فقط می دویدم تا برسم خانه و اگر یک ربع دیر می کردم خانه را روی سرم خراب می کرد.
جلوی استاد ادبیاتم که در المپیاد ادبی به پدرم گفت دختر شما می تواند یک فروغ ثانی شود قدرش را بدانید و کمکش کنید گفت این را می گویید؟ مگر این آدم هست که بخواهد شاعر هم بشود؟ آنهم جلوی همه همکلاسی های المپیادم و پسری که آن طرف تر ایستاده بود و مرا دوست داشت.
ـ چه شد که ازدواج کردی؟
من فقط می خواستم آزاد شوم. برای همین وقتی پسر خالهام که سالها ندیده بودمش عاشقم شد و پایش را کرد دریک کفش، در بیست سالگی و وقتی همه همکلاسی هایم مشغول درس خواندن بودند ازدواج کردم. ولی هیچ وقت دلم نمی خواست در ان سن زن شوهردار باشم و خجالت می کشیدم. برای همین در دانشگاه حلقه دستم نمی کردم.
ـ پدرت خشونت فیزیکی هم داشت؟
هیچ وقت کتکم نزد اما بارها پای تلفن سر دوستانم فریاد زد که حق ندارند به من زنگ بزنند. من از خجالت آب میشدم. در زندگی من همیشه سایه ترس بوده. با این حال همیشه جنگیدم. ازدواج کردم که از زندگی پدرم فرار کنم. در حالیکه اگر آن همه ترس نبود و من می توانستم یک جمله با پدرم حرف بزنم وضع زندگی من جور دیگری بود. من یاد ندارم از ۱۳ سالگی به بعد با پدرم مکالمه ای بیشتر از سلام صبح بخیر، خوبی و... داشته باشم. و بالاخره درست یک سال بعد از ازدواج من پدرم مرد...
ـ احساست بعد از مرگش چه بود؟
به من شوک عظیمی وارد شد. این مرد کی بود؟ من کی با اون حرف زدم ؟ او پدر من بود؟ چند بار دیدمش ؟ کی می آمد خانه ؟ کی می خوابید؟ دوستانش چه کسانی بودند ؟ چند بار با او شادی کردم ؟ چرا دوستم نداشت؟ این سوالها را هنوز هم از خودم می پرسم... بعد از مرگ پدرم من آزادی را با تمام وجود لمس کردم اما دیگر آن زن سالم و شادابی که باید باشم نبودم. چون تازه فهمیدم شوهرم را دوست ندارم و او برای من رهایی بوده نه زندگی.
هنوز سایه خشونت آن روزها ، فریاد ها ، ترس ها و محدودیت ها و آزاری که پدرم به مادرم می کرد در زندگی من هست. برای همین برای دوست داشتن و دوست داشته شدن می جنگم اما وقتی سکندری می خورم می فهمم این مرد هنوز زنده است و من تاوان مسیر های اشتباه گذشته را می دهم.
ـ هیچ وقت به او گفتی که چقدر به او نیاز داری و چقدر دوستش داری؟
دو بار. یک بار سه چهار سال قبل از مرگش رفتم تو اتاقش که داشت روزنامه می خوند گفتم دوستت دارم بابا. نمی دونی با چه ترسی گفتم... گفت چیه تو هم مثل بقیه اومدی پول می خوای؟ چقدر می خوای؟ بار دوم وقتی بود که توی بهشت زهرا، کفن رو از صورتش کنار زدم.
هفته آینده نیز به بررسی خشونت علیه زنان در کودکی میپردازیم و داستان یکی دیگر از این قربانیان خشونت را بازخوانی خواهیم کرد. شما می توانید داستان زندگی و خشونتی را که علیه شما روا داشته شده برای ما بفرستید و یا شماره تلفنتان را ای میل کنید تا با شما تماس بگیرم.
آدرس ایمیل برنامه صدایی دیگر: zan@radiofarda.com
مهرداد درویش پور، جامعه شناس ساکن سوئد، خشونت روانی را از فراگیر ترین انواع خشونت علیه زنان می داند و میگوید: «فرد در واقع از طریق تحقیر، آزار، با دشنام روبرو شدن با مورد تعدی قرار گرفتن و ایزوله شدن با شرایطی روبرو میشود که اعتماد به نفسش در هم میشکند. موقعیت سالمی در اجتماع به دست نمیآورد. این نوع از خشونتها گستردهترین نوع خشونت است. میشود گفت تاثیراتش درازمدت ترین نوع تاثیرگذاریها هست بر روح و روان زنان یا کودکانی که مورد خشونت قرار میگیرند. اما در خیلی از کشورها خشونت روانی حتی جرم نیست...»
Your browser doesn’t support HTML5
در برنامه این هفته صدایی دیگر ،دختر جوانی، جزئیاتی از کودکی و رابطه با پدرش را با من در میان گذاشت که در برنامه رادیویی، همکارم مانیا منصور در اجرای این گفت وگوی اینترنتی نقش این شنونده را بر عهده گرفته:
ـ پدر من دیر ازدواج کرد. مرد خوش تیپی بود که به قول همه، توی دنیا لذتی نبود که نبرده باشه. به زور مادرش مجبور شد ازدواج کنه. در حالیکه هنوز دلبسته کسی دیگر بود که او هم ازدواج کرده بود. مادر من دختری آفتاب مهتاب ندیده بود. یک دختر 20 ساله خوشگل از یک خانواده به شدت مذهبی و اصیل.
فرد در واقع از طریق تحقیر، آزار، با دشنام روبرو شدن با مورد تعدی قرار گرفتن و ایزوله شدن با شرایطی روبرو میشود که اعتماد به نفسش در هم میشکند.مهرداد درویش پور، جامعه شناس
- پدرت چند سالگی ازدواج کرد؟
۳۷ سالگی ازدواج کرد و وقتی من به دنیا اومدم ۴۳ سالش بود. برای پدرم ازدواج با مادرم یک چرخش عجیب به مذهب بود. تا 5 ساله شدم، دیدم پدری که تا دیروز هر شب با رفقاش یا بار بوده یا سفر، جمعه ها می رفت نماز جمعه و خیرات هایش تمامی نداشت. مرد خوش مشرب قدیم شده بود یک آدم عبوس مذهبی.
سفر خارجش را میرفت. با دوستانش شب نشینی داشت اما همه چیز بیرون از خانه و دور از چشم دخترانش. و من که از همه دخترهایش جسور تر بودم و ماجراجوتر. پدرم بعد از اینکه به سن بلوغ رسیدم هیچ وقت به چشم های من نگاه نمی کرد. در حالیکه معلم نقاشی ما اصرار می کرد من خارج از مدرسه نقاشی را فرا بگیرم چون آینده خوبی در این رشته دارم پدرم گفت نه نمی گذارم یک قرتی بشود. ۱۶ سالگی وقتی آرشیوی از روزنامه ها برای خودم جمع کرده بودم دیدم به اتاقم رفته و همه روزنامه ها و کتاب ها و مجلاتم را پاره کرده و ریخته دور. تمام مدت دبیرستان و دانشگاه با اینکه المپیادی بودم اجازه نداشتم از در خانه بیرون بروم.
ـ چرا؟ چرا این همه تو را محدود میکرد؟
پدرم داد می کشید و می گفت می ترسد کسی مرا بدزدد.
ـ این محدودیتها فقط با تو این کار را می کرد یا با همه اعضای خانواده؟
خواهر های دیگرم شبیه مادرم بودند، آنها را هم محدود می کرد. اما من چون حجاب دوست نداشتم، اهل تئاتر و نقاشی و ورزش بودم خطرناک شده بودم. من زار می زدم که اجازه بدهد بروم اردوی دانشگاه و او فریاد می زد که حق ندارم.
ساعت چهار که کلاسم در دانشگاه تموم می شد من با ترس فقط می دویدم تا برسم خانه و اگر یک ربع دیر می کردم خانه را روی سرم خراب می کرد.
جلوی استاد ادبیاتم که در المپیاد ادبی به پدرم گفت دختر شما می تواند یک فروغ ثانی شود قدرش را بدانید و کمکش کنید گفت این را می گویید؟ مگر این آدم هست که بخواهد شاعر هم بشود؟ آنهم جلوی همه همکلاسی های المپیادم و پسری که آن طرف تر ایستاده بود و مرا دوست داشت.
ـ چه شد که ازدواج کردی؟
من فقط می خواستم آزاد شوم. برای همین وقتی پسر خالهام که سالها ندیده بودمش عاشقم شد و پایش را کرد دریک کفش، در بیست سالگی و وقتی همه همکلاسی هایم مشغول درس خواندن بودند ازدواج کردم. ولی هیچ وقت دلم نمی خواست در ان سن زن شوهردار باشم و خجالت می کشیدم. برای همین در دانشگاه حلقه دستم نمی کردم.
ـ پدرت خشونت فیزیکی هم داشت؟
هیچ وقت کتکم نزد اما بارها پای تلفن سر دوستانم فریاد زد که حق ندارند به من زنگ بزنند. من از خجالت آب میشدم. در زندگی من همیشه سایه ترس بوده. با این حال همیشه جنگیدم. ازدواج کردم که از زندگی پدرم فرار کنم. در حالیکه اگر آن همه ترس نبود و من می توانستم یک جمله با پدرم حرف بزنم وضع زندگی من جور دیگری بود. من یاد ندارم از ۱۳ سالگی به بعد با پدرم مکالمه ای بیشتر از سلام صبح بخیر، خوبی و... داشته باشم. و بالاخره درست یک سال بعد از ازدواج من پدرم مرد...
ـ احساست بعد از مرگش چه بود؟
به من شوک عظیمی وارد شد. این مرد کی بود؟ من کی با اون حرف زدم ؟ او پدر من بود؟ چند بار دیدمش ؟ کی می آمد خانه ؟ کی می خوابید؟ دوستانش چه کسانی بودند ؟ چند بار با او شادی کردم ؟ چرا دوستم نداشت؟ این سوالها را هنوز هم از خودم می پرسم... بعد از مرگ پدرم من آزادی را با تمام وجود لمس کردم اما دیگر آن زن سالم و شادابی که باید باشم نبودم. چون تازه فهمیدم شوهرم را دوست ندارم و او برای من رهایی بوده نه زندگی.
هنوز سایه خشونت آن روزها ، فریاد ها ، ترس ها و محدودیت ها و آزاری که پدرم به مادرم می کرد در زندگی من هست. برای همین برای دوست داشتن و دوست داشته شدن می جنگم اما وقتی سکندری می خورم می فهمم این مرد هنوز زنده است و من تاوان مسیر های اشتباه گذشته را می دهم.
ـ هیچ وقت به او گفتی که چقدر به او نیاز داری و چقدر دوستش داری؟
دو بار. یک بار سه چهار سال قبل از مرگش رفتم تو اتاقش که داشت روزنامه می خوند گفتم دوستت دارم بابا. نمی دونی با چه ترسی گفتم... گفت چیه تو هم مثل بقیه اومدی پول می خوای؟ چقدر می خوای؟ بار دوم وقتی بود که توی بهشت زهرا، کفن رو از صورتش کنار زدم.
هفته آینده نیز به بررسی خشونت علیه زنان در کودکی میپردازیم و داستان یکی دیگر از این قربانیان خشونت را بازخوانی خواهیم کرد. شما می توانید داستان زندگی و خشونتی را که علیه شما روا داشته شده برای ما بفرستید و یا شماره تلفنتان را ای میل کنید تا با شما تماس بگیرم.
آدرس ایمیل برنامه صدایی دیگر: zan@radiofarda.com