رهروان مهر و کین - بخش سی و هفتم
Your browser doesn’t support HTML5
در برنامه پيش گفتيم که شاه، رنجور، بيمار، آشفته و بهتزده از آن چه «ناسپاسی مردم» می خواند، دست به سوی مهندس جعفر شريف امامی، رئيس مجلس سنا، دراز کرد و او را بر کرسی صدارت نشاند.
مهندس شريف امامی برآمده از خانواده يی روحانی بود، و گفته می شد که حرفش در ميان روحانيون خريدار دارد. خطا می گفتند. انقلابيون هيجانزده که روز به روز بر شر و شورشان افزوده می شد، نخست وزير جديد را به چشم يکی ديگر از مهره های دست نشانده شاه می ديدند که افزون بر آن، به رهبری «فراماسون های ايران» نيز شهرت داشت. کيش و مات کردن چنين مهره يی برای آنها دشوار نبود.
تحليل انقلابيون درست از آب درآمد. شريف امامی نيز مرد ميدان آنان نبود. نه تنها مرد اين ميدان نبود که همراه با شاه، شتابزده، صدام حسين ديکتاتور عراق را وادار به اخراج آيت الله خمينی از نجف ساخت. نخست وزير تازه به صدارت رسيده اميدوار بود که با دور کردن آيت الله خمينی از سومين شهر مقدس شيعيان، شور ضديت اين روحانی سرکش و آشتی ناپذير با محمدرضا شاه فروکش خواهد کرد.
اين اميدواری هم توهمی بيش نبود. آيت الله تبعيدی که امير کويت بر در کوفتن هايش را ناديده گرفته، اجازه ورود به او نداده بود، و در حالی که به نظر می آمد هيچ دولتی در جهان اسلام پذيرای او نخواهد بود، سفر به ديار کفر را، در آغاز هر چند با اکراه، پذيرفت. "حالا که تنها دروازه گشوده به روی من، دروازه فرنگستان است، پس راه فرنگستان را در پيش می گيرم. در بلاد کفار نيز می توان به شاهان نهيب زد و خواستار سرنگونی آنان شد"، آيت الله احتمالاً با خود انديشيده بود. و درست انديشيده بود. بسيار درست انديشيده بود.
آيت الله تبعيدی که ببری تير خورده را می مانست، در فرانسه، لشکری از سپاهيان رسانه های گروهی از چهار گوشه جهان را چشم به راه خود يافت. در نجف هيچ کس اجازه نزديک شدن به او را نداشت اما اين جا در سرزمين کفر، ده ها دوربين خيره بر او بود. ده ها ميکروفون را به سوی او دراز کرده بودند تا هر چه می خواهد بگويد. اينچنين بود که آيت الله تبعيدی جان تازه يی گرفت، و بی درنگ ، زير يک درخت سيب در روستای«نوفل لوشاتو» در نزديکی پاريس، به قطب مسلم انقلاب ضد شاه و شاهنشاهی در ايران بدل شد.
همزمان؛ انقلابيون، روز هفدهم شهريور ماه ۱۳۵۷ حکومت نظامی و ممنوعيت رفت و آمد در تهران را ناديده گرفتند و در ميدان «ژاله» انبوه شدند. درگيری پرهيز ناپذير بود. فرجام کار؟ ده ها کشته و زخمی از هر دو طرف.
«ويليام شوکراس» در کتاب «آخرين سفر شاه» با اشاره به رويداد خونين هفده شهريور ۱۳۵۷ در ميدان ژاله تهران، با نقل نوشته گری سيک - عضو شورای امنيت ملی آمريکا در دولت پرزيدنت جيمی کارتر- می نويسد:
«رويداد اخير، تاثير مصيبتباری بر روحيه شاه گذاشت. پس از اين رويداد، هنگامی که پرزيدنت کارتر به او (شاه) تلفن زد، شاه چنان با او صحبت کرد که گفتی، بر اثر توطئه يی شيطانی، دچار هراس و دلهره شده است. کسانی که آن روزها او را ديده بودند می گويند: انگار آب رفته و هر گونه اعتماد به نفسش را از دست داده بود.»
بنوشته همين روزنامه نگار و نويسنده انگليسی ، در گيرو دار همين روزها بود که «مايکل بلومنتال» - وزير دارايی دولت پرزيدنت کارتر- به ديدار شاه رفت. محمدرضاشاه، نزديک به يک سال پيشتر به او گفته بود:
«شما در آمريکا کشورداری بلد نيستيد.»
اما اکنون مايکل بلونتال، شبحی از آن شاه مغرور را می ديد. اين شاه، ديگر آن شاه ورزيده، ورزشکار و خوش چهره نبود. اين شاه، بيماری در هم شکسته و رنجور بود که پی در پی از وزير آمريکايی می پرسيد: «نمی دانم آن ها از من چه انتظاری دارند؟»
آقای بلومنتال در مصاحبه يی با شکبه تلويزيونی سی.بی.اس آمريکا می افزايد: شاه اين جمله را چند بار تکرار کرد. بی آن که بگويد منظورش از «آن ها» چه کسانی است؟ گفتی بر اين باور بود که «آن ها»، هر که می خواهند باشند، اما اگر به او بگويند چه بايد بکند، همه چيز درست خواهد شد.
وزير دارايی آمريکا، در پی بازگشت به واشينگتن، يکراست به ديدار «زبيگنيو برژينسکی» - مشاور امنيت ملی جيمی کارتر، رئيس جمهوری آمريکا- رفت و با اشاره به شاه گفت: "شما يک مرده متحرک در ايران داريد. ما در ايران چه کار داريم می کنيم؟ در موضع عقب نشينی هستيم؟ بايد بدانی که ديگر نمی توانيم روی شاه حساب کنيم."
در اين گيرودار، فريادهای "مرگ بر شاه" در تهران چنان بالا گرفته بود که بگفته يی، حتی به گوش خود شاه در کاخش در نياوران، دور از مرکز پايتخت هم می رسيد.
غول انقلاب از شيشه به در آمده بود، و بازگرداندن آن ديگر امکان نداشت. حتی آنچنان که درياسالار کمال حبيب اللهی- فرمانده نيروی دريايی شاهنشاهی- پيشنهاد می کرد: سرکوبی بيرحمانه معترضان، و کشتن چندهزار تن.
«ويليام شوکراس» در کتاب «آخرين سفر شاه» همچنين می نويسد:
«چند سال بعد، درياسالار حبيب اللهی، درحالی که در چايخانه مجلل هتل «هاليدی اين» در حومه (ايالت) ويرجينيای آمريکا نشسته بود، به ياد آورد که شاه قدم می زد و می گفت: "اين کار بر خلاف قانون اساسی است."
حبيب اللهی به شاه می گويد: "اما اين تنها راه نجات کشور است. انقلاب، اکنون بسيار پيش رفته است. هيچ چيز، مگر نيرويی برابر، و در جهت مخالف آن، نمی تواند ايران را نجات دهد."
شاه از او می پرسد: "شما معتقديد که من بايد بر خلاف قانون اساسی عمل کنم؟ "
... و پاسخ می شنود که :"آری اعليحضرت! اين تنها راه نجات ايران است."
سپس سکوت حکمفرما می شود، پنج دقيقه تمام سکوت محض. شاه قدم می زند و فرمانده نيروی دريايی شاهنشاهی، با حالت خبردار بر جای می ماند.
درازای اين سکوت سنگين، به فرمانده نيروی دريايی می فهماند که حرفش خريدار ندارد. بايد اذن مرخصی بخواهد.
البته، اکنون، سالها پس از انتشار اين نوشته ويليام شوکراس که هرگز تکذيب نشد، درياسالار حبيب اللهی روايت ملايمتری از اين ديدار خود با شاه دارد و آنچه را ويليام شوکراس از قول او نوشته، آميخته با اغراق می داند.
به هر روی، پيشنهاد بيرحمانه فرو نشاندن انقلاب، و حتی با روان کردن سيل خون را ، اگر نه درياسالار حبيب اللهی، که چند تن ديگر، از جمله دکتر مظفر بقائی کرمانی، با شاه در ميان گذاشته بودند، بی آن که پاسخی جز آنچه دريادار حبيب اللهی شنيد، دريافت کنند:
"چنين واکنش خونين و مرگباری خلاف قانون اساسی است و شاهان نمی توانند بدان تن در دهند."
درست در همين روزهاست که برای نخستين بار، آمريکا شاه را به چشم «رفتنی» می بيند. و باز در همين روزهاست که آمريکا برای نخستين بار می کوشد تا با «انقلابيون» جداً ارتباط برقرار کند.
از سوی ديگر، ديدارهای پی در پی شاه با سفيران آمريکا و بريتانيا در تهران،«ويليام.اچ.ساليوان» و «انتونی پارسونز»، جزآن که او را بيشتر به سردرگمی بکشد، سودی نداشت؛ همچنان که روی کار آوردن دولتی نظامی به رياست ارتشبد غلامرضا ازهاری، سالخورده مردی رنجور، خسته و بيمار که بسياری او را سالار بزم می دانستند نه سردار رزم.
ارتشبد نرمخويی که بزودی با سکته قلبی روانه تبعيد شد. شاه، اين بار، ای بسا برغم ميل باطنيش، از هواداران دکتر مصدق ياری خواست. و سرانجام، از همه آنها - جز يک تن- پاسخ منفی شنيد، يا با شرط و شروط آنان موافقت نداشت.
اين يک تن کسی جز دکتر شاپور بختيار نبود که جبهه ملی بی درنگ او را مطرود خواند.
در همين گيرودار؛ ژنرال آمريکايی،«رابرت هايزر» سر از تهران درآورد. ژنرال های آمريکايی تا پيش از او، هيچ يک بی اجازه شاه، به ايران سفر نمی کردند. اما اين بار«هايزر» حتی ورودش را به شاه خبر نداده بود. خبر ورود اين سپاهی بلندپايه آمريکايی را، شاه به اين معنی گرفت که «واشينگتن» با «لندن» همراه شده و خواستار سرنگونی او و خروج هميشگيش از ايران است.
فريادهای «مرگ بر شاه» ، زير اين تعبير شاه رنجور در آستانه مرگ را خط می کشيد. انقلابيون نمی دانستند که بدون شعار «مرگ بر شاه» آنان نيز، محمدرضا پهلوی ديريست که در راه مرگ گام نهاده است، سر در گم و تلخکام.
در دل همين سردرگمی ها، روز پانزدهم آبان ماه ۱۳۵۷ برجسته ترين روحانيون هوادار آيت الله خمينی از زندان آزاد شدند؛ انقلابيون به خيابان ها ريختند تا جشن بگيرند. انتونی پارسونز از روز آزادی آيت الله سيد محمود طالقانی به عنوان روزی ياد کرد که «فيل را هوا کردندٍ». کار از کار گذشته بود، اما بنوشته ويليام شوکراس، نويسنده سرشناس انگليسی، شاه، در اين روزهای پرآشوب، پی در پی به اطرافيانش يادآوری می کرد که ديکتاتورها با کشتار مردم می توانند بر سر قدرت بمانند، اما پادشاهان نمی توانند.
اين دعوت به نرمخويی شاه در برابر کسانی که سر او را می خواستند چندان گسترش يافت که برای نخستين بار، تلويزيون ايران صحنه هايی از درگيری انقلابيون با نيروهای نظامی در پيرامون دانشگاه تهران را پخش کرد.
ارتبشد ازهاری- نخست وزير، با آن همه يال و کوپال- دستخوش ريشخند هواداران انقلاب شد.
با اين همه، آمريکا همچنان بهتزده از رويدادهای سريع و نفسگير انقلاب در ايران، در پی دستيابی به بهترين واکنش ها بود. سفارتخانه آمريکا در تهران، بزرگترين سفارتخانه آن کشور در جهان در آن روزها، پر رفت و آمدترين سفارتخانه جهان نيز بود.
دوستان ايرانی آمريکا، دست کم آن عده يی از آنان که هنوز نگريخته بودند، پی در پی به سفارتخانه واشينگتن در خيابان تخت جمشيد در قلب تهران می رفتند تا «راه اعجازآميزی برای رفع بحران انقلاب در ايران» عرضه کنند.
از سوی ديگر، ترجيع بند انقلابيون، بی آن که به پی آمدهايش بينديشند، اين بود: "تا شاه کفن نشود / اين وطن وطن نشد!
همزمان، ديدارهای شاه با «انتونی پارسونز» ، سفير لندن، و با «ويليام ساليوان» سفير واشينگتن که هر دو در تابستان اوج گيری انقلاب در ايران به تعطيلات رفته بودند، ادامه يافت. آن چه از خاطرات بر جای مانده از اين دو، بآسانی می توان نتيجه گرفت اين واقعيت است که شاه از درک اين که براستی چه خطائی انجام گرفته، و يا چه گناهی از او سر زده که مردمش اين چنين تشنه به خونش گشته اند، درمانده بود.
شاه را، همزمان، موضع گيری های گاه بشدت متناقض و متضاد سران آمريکا و بريتانيا درقبال انقلاب در ايران بشدت سردرگم کرده بود.
يکی می گفت: بگيريد، بزنيد و ببنديد و يکی ديگر نسخه می پيچيد که مدارا پيشه کنيد، در پی آشتی با انقلابيون باشيد. «اندرويانگ»، سفير و نماينده آمريکا درسازمان ملل متحد، از آيت الله خمينی که کمر به نابودی هر گونه حضور آمريکا در ايران بسته بود، به عنوان روحانی پاکدلی در مرتبه قديسان ياد می کرد.
از سوی ديگر، تا امروز نيز بدرستی روشن نيست کهدر آن روزهای آشوب و آشفتگی ها، ژنرال رابرت هايزر برای چه به تهران رفته و گرم چه کاری بود. موضع دقيق ويليام ساليوان را نيز که به ناآشناييش با ايران خود اذعان داشت، در قبال انقلاب و انقلابيون نمی شد مشخص کرد.
جيمی کارتر- رئيس جمهوری آمريکا - در دوران فروپاشی پادشاهی در ايران، بعدها روز ۲۹ نوامبر ۱۹۸۲ در مصاحبه يی با شماری از برجسته ترين استادان دانشگاه های آمريکا، اذعان کرد که ويليام ساليوان، و حتی رئيس ژنرال رابرت هايزر، يعنی ژنرال الکسندرهيگ را نيز بايد از کار برکنار می کرد.
در اين مصاحبه – که بخش هايی از آن را ، باحتمال زياد، بدلايل امنيتی، سياه کرده اند، جيمی کارتر در پاسخ به پرسشی درباره ويليام اچ ساليوان، سفير آمريکا در آخرين سال پادشاهی در ايران، دقيقاً اين چنين می گويد:
"بايد اخراجش می کردم (ساليوان را). بايد او را برکنار می کردم و بايد (الکسندر) هيگ را هم بر کنار می کردم. به گذشته که فکر می کنم، اين دو تنها کسانی هستند که بايد اخراجشان می کردم.
تمايل به اخراج آن ها را بر زبان هم آوردم اما درباره هر دو آن ها به اندرز(سايروس) ونس (وزير خارجه) و «براون» (وزير دفاع) گوش دادم. اين دو مرد، هر دو، با اخراج هيگ، و بعد از او ساليوان، بشدت مخالف بودند. در نتيجه اخراجشان نکردم. اما در نگاهی به گذشته، معتقدم که بايد برکنارشان می کردم. در واقع، من به «سای»، (سايروس ونس) رهنمود دادم که ساليوان را از ايران بيرون بياورد. و «سای» اين کار را به تاخير انداخت و، آن طور که رفتار و عادتش بود، پشت سر هم برمی گشت، و سعی می کرد مرا قانع کند که بايد يکی از معاونان وزارت خارجه، يا مدير کل وزارت خارجه را به ايران بفرستيم تا کارها را اداره کند، و بعد از فرونشستن بحران، ساليوان را کنار بگذاريم.
من به اين نظر احترام گذاشتم. «براون» و «سای» هر دو شک نداشتند که اگر هيگ را از اروپا، در آن وقت، بيرون بکشم، قضايا در اروپا، از جمله مساله سلاح های هسته يی و ديگر مسائل، که دقيقاً به ياد ندارم چه مسائلی، مختل خواهد شد. در نتيجه، به هر دو اين ديدگاه ها احترام گذاشتم. اما در نگاهی به گذشته، معتقدم که می بايست پيش می رفتم و هر دو را بر کنار می کردم."
جيمی کارتر، اندکی پيش از سطور سياه شده در اين مصاحبه، در پی طرح گلايه هايش از«ژنرال الکسندرهيگ»، فرمانده کل ناتو، می افزايد:
"يکی از مشکلاتم با «هيگ» تکرار اين نگرانی او نزد ديگران بود که من معاون او (ژنرال رابرت هايزر) را از اروپا بيرون کشيده و به ايران فرستاده ام."
به هر روی، و همچنان که پيشتر نيز گفتم، تا امروز بدرستی روشن نيست که ماموريت ژنرال هايزر در ايران چه بود؟ خود جيمی کارتر می گويد: هايزر را به تهران فرستاده بود تا آرامش برقرار کند. اما شماری از هواداران محمدرضاشاه معتقدند: ماموريت اين ژنرال بلند پايه آمريکايی، جلوگيری از کودتای ارتش برای حفظ پادشاهی بوده است. خود ژنرال هايزر، در کتابی زير عنوان «ماموريت در ايران» می نويسد:
«ماموريتی بود که با درماندگی و بدون وحدت و يکپارچگی آغاز شد و با فاجعه پايان يافت.»
در حالی که ماموريت اين ژنرال آمريکايی در ايران با شتاب به سوی آن چه خود او «فاجعه» اش خوانده، پيش می رفت، شمارش معکوس برای سرنگونی شاه نيز به سرعت ادامه يافت.
در همين گير و داراست که دکتر شاپور بختيار- نخست وزير جديد - پی در پی به ايرانيان يادآوری می کند که «استبداد نعلين از استبداد چکمه و پوتين» بمراتب بدتر است اما در پاسخ اين شعار را می شنود «بختيار، نوکر بی اختيار!»