شبنم طلوعی: رابطه ام با تئاتر مثل يک عشق شکست خورده شده بود

پوستر رقص پائیزی

شبنم طلوعی، بازيگر شناخته شده تئاتر ايران اواخر ماه فوريه نمايش «رقص پاييزی» را به نويسندگی و کارگردانی خود به مدت دو شب با حمايت راديو فردا در شهر پراگ به روی صحنه برد. رقص پاييزی تک‌گويی شبنم طلوعی است از زندگی سه زن. سه زن با سه تجربه،‌ درک و دنيای مختلف که سرنوشت آنها را زندان اوين و فشارهای حکومت ايران به هم گره زده است.

شبنم طلوعی پاييز سال ۱۳۸۳ در حالی که نامش در سينما و تئاتر ايران به واسطه حضور موفق در آثار مهم چون نمايش‌های شب هزار ويکم به کارگردانی بهرام بيضايی و عروسی خون به کارگردانی علی رفيعی و فيلم‌هايی چون خانه روی آب ساخته بهمن فرمان‌آرا و روزی که زن شدم به کارگردانی مرضيه مشکينی در اوج قرار داشت به دليل عقايد مذهبی‌اش مجبور به ترک ايران شد. او در مدت اقامت در خارج از کشور چند نمايش را به روی صحنه برد و در فيلم زنان بدون مردان ساخته شيرين نشاط هم بازی کرده است.

Your browser doesn’t support HTML5

شبنم طلوعی: من رابطه ام با تئاترم مثل يک عشق شکست خورده شده بود


گفت‌وگو با شبنم طلوعی را به بهانه اجرای نمايش رقص پاييزی با اشاره به فعاليت‌هايش در ايران آغاز کردم و نخست از او پرسيدم که هفت سال پس از خروج از ايران حالا که به گذشته‌اش نگاه می‌کند چه ميزان تصميمش را درست می‌داند؟

خيلی سووال ويژه‌ای بود و من خيلی غافلگير شدم. واقعيتش اين است که وقتی به گذشته‌ام نگاه می‌کنم می‌بينم زندگی‌ام پر از فراز و نشيب بوده. خيلی اشتباهات کردم.

خيلی کارهای درست هم کردم. اگر که می‌شد که دوباره برگردم عقب حتی کارهايی که همه اشتباه بوده فکر می‌کنم دوباره همه را انجام می‌دادم. برای اينکه در کنار هر کدام يک تجربه بوده. يک درس بوده. در مورد از ايران بيرون آمدنم،‌ نه فکر می‌‌کنم تنها کاری است که رويش بيشتر تعمق می‌کردم. واقعيت اين است که من ممنوع‌الکار شدم. چاره ديگری برای ادامه کارم نداشتم.

اگر در ايران می‌ماندم نمی‌دانم الان داشتم چه کار می‌کردم. به هر حال من ديگر آن آدم هميشه روی صحنه هميشه فعالی که بودم به من اجازه نمی‌دادند باشم. ممکن است که يک کنجی نشسته بودم در افسردگی‌های خودم. نمی‌دانم. ولی اينکه آمدم بيرون فکر می‌کنم تعمق خيلی بيشتری در موردش می‌کردم. خيلی خيلی سخت و تلخ بوده اين خروج و ماندن.

موضوع ممنوعيت فعاليت هنرمندان در تمام سالهای بعد از پيروزی انقلاب در ايران مطرح بوده و هنرمندان مختلفی دچار اين مشکل شدند. البته در مواردی مشکل هم پس از گذشت مدتی حل شده. آن زمان فکر می‌کرديد با کمی تامل و گذشتن زمان ممکن است مشکل‌تان حل شود و بتوانيد کار کنيد يا اينکه اساسا ديگر زمينه فعاليت ‌را برای خودتان در ايران مهيا نمی‌ديديد؟

آن دوره‌ای که اين اتفاق برای من افتاد اين طور نبود که من ممنوع‌الکار شوم و يک ماهه از ايران بيايم بيرون. من اول در صدا و سيما ممنوع‌الکار شدم.

همچنان کار تآتر می‌کردم. يعنی سال بعد دوباره برای بار پنجم جايزه گرفتم. يعنی برای بار پنجم در جشنواره فجر جايزه گرفتم و جايزه‌ای که گرفتم برای بار دوم بهترين بازيگر زن بود. داشتم کار تآتر را می‌کردم. بعد من در سينما سال بعدش برای فيلم شبانه ممنوع‌الکار شدم. بعد از آن در سال ۸۳ تآتر که تنها خانه من بود و تنها پناه من بود مديريتش عوض شده بود و شرايط تغيير کرده بود و اين طوری شده بود که حتی ديگر در راهروهای تئاتر شهر جايی احساس می‌کردم ندارم. به خاطر اين که مديريت وقت تئاتر آن موقع به کارگردانی که با او کار کرده بودم و نمايش «می‌بوسمت و اشک‌» را بازی کرده بودم توی آن پنج نقش مختلف بازی کرده بودم گفته بود ايشان را بايد عوض کنی وگرنه به تو اجرا نمی‌دهيم. به من می‌گفتند نه تو مشکلی نداری.

يعنی اين بازی دو دوزه و دو رنگی را شروع کرده بودند و من که داشتم سه سال بود که اين مساله ممنوع‌الکاری را با سکوت می‌گذراندم متوجه شدم که قضيه خيلی جدی‌تر از اين حرفهاست. بعد من نامه‌ای را دريافت کردم از يکی از کسانی که در وزارت ارشاد بودند، نامه‌ای که از حراست آمده و ديدم که در اين نامه که الان نامه‌اش را دارم با خودم در فرانسه اين است که فعاليت نامبرده در کليه رشته‌های هنری ممنوع است.

ديدم که هيچ جايی ندارم. يعنی حتی مثل بعضی از دوستانی که ممنوع‌الکار شده اند و نمايشگاه عکس گذاشتند... ديدم که اين درها به رويم بسته است همه. بعد از آن بود که ديگر تصميم گرفتم که از ايران بروم. باز يک نکته ديگر را هم می‌‌خواهم بگويم که مساله من اين نبود که ممنوع‌الکارم کنند به دليل اين که خطايی کرده بودم دوره‌اش بگذرد و يک کار اشتباهی کردی به زعم آنها و اين که حالا تنبيه می‌شوی و تمام می‌شود. مساله اين بود که به من اصرار می‌کردند که تو بايد بيايی و بگويی من مسلمانم و هی اعلام می‌کردم که من اصلا در خانواده مسلمان بزرگ شده‌ام و اصلا مشکلی ندارم با مساله اسلام و يا هيچ دين ديگری و هر بی‌دينی.

ولی من يک انتخاب شخصی کردم. شما از من سووال کرديد و من اين جواب را به شما دادم. حقيقت را گفتم ولی در چارچوب قوانين آن کشوری که مردمش خواستند که کشور اسلامی باشد من دارم زندگی می‌کنم و من يک ايرانی هستم و می‌خواهم کارم را بکنم. حتی به عنوان يک بهايی هرگز دوست نزديک من از مذهبم خبر نداشت برای اينکه دلم نمی‌خواست راجع به مساله مذهبم با کسی صحبت کنم.

برای همين اين شد که اين تصميم را گرفتم. می‌بينم تغييراتی که بعد از دوره دوم آقای خاتمی ايجاد شد و دولت بعدی که آمد و فشارها را به روی اقليت‌ها و دگرانديشان و بچه‌های شيعه مسلمان که فقط می‌خواستند يک ذره نفس بکشند... خيلی زيادتر و زيادتر کرد که همه مجبور شدند راه‌های ديگری را انتخاب کنند از آن راهی که تويش داشتند امرار معاش می‌کردند و در واقع اين تاريخ دارد نشان می‌دهد که متاسفانه تصميمی که من گرفتم تصميم خيلی بی‌راهی نبود و اگر می‌ماندم نمی‌دانم که چه می‌شد.

ولی واقعيت اين است که دری به روی کار برای من باز نمی‌شد مگر اينکه به آن خواسته اينها يعنی می‌آمدم به مردمی که مرا دوست داشتند دروغ می‌گفتم و می‌گفتم من مثل شما فکر می‌کنم و با اين دروغ می‌خواستم که کسب درآمد کنم که اين هم راهی نيست که من انتخاب می‌کردم.

لحظه‌ای که ايران را ترک می‌کرديد فکر می‌کرديد که می‌توانيد فعاليت هنری‌تان را در خارج از کشور به آن شکلی که در ايران هست ادامه دهيد يا فکر می‌کرديد به نوعی واکنش است برای دور شدن از محيطی که محدوديت برای شما ايجاد کرده است؟

لحظه‌ای که ايران را ترک می‌‌کردم مطمئن بودم که من نه بازيگرم نا کارگردان و نه هنرمند. يعنی حواسم به اين بود و اين را به خودم می‌گفتم که اين اشتباه را نکنم که بخواهم بروم و يک جايی در جامعه هنری‌ آنجا فکر کنم من قرار است پيدا کنم و بعد دچار افسردگی‌های مضاعف شوم از اينکه می‌بينم من آن زبان را نمی‌شناسم،‌ آن فرهنگ را نمی‌شناسم و بايد يک زمان زيادتری بگذارم برای اينکه بتوانم با آن جامعه ارتباط بگيرم برای اينکه اسم خيابان‌ها با من حرف بزند. من الان بعد از شش سال که در فرانسه هستم تازه دارم می‌فهمم چرا اسم اين خيابان اين است.

ما در کوچه‌هايی زندگی کرديم که اسمش اسم بچه‌های محل‌مان بود که رفتند و برنگشتند. اينها با ما حرف می‌زد. از دل اين نشانه‌ها بود که اثر هنری را خلق می‌کرديم. ضعيف يا قوی مهم نيست که چه بود.

ولی با اين نشانه‌ها با اين بوها با اين فرهنگی که به آن فکر نمی‌کرديم با ما بود توی ما بود از دل آن داشتيم حرف می‌زديم. من اين آگاهی را خوشبختانه داشتم که نخواهم به خودم دروغ بگويم و بگويم که من می‌آيم از ايران بيرون يا دچار اين خطا شوم که بگويم به هر قيمتی برای اينکه جواب بدهم به آن جامعه به مديريت آن جامعه که مرا نفی کرده بخواهم به آن دهن‌کجی کنم از هر طريقی بخواهم وارد فضای هنری کشور پذيرنده‌ام شوم.

نه اين را نداشتم اين تصور يا توهم را هرگز برای خودم ايجاد نکردم و وقتی که آمدم واقعا برايم سووال مساله هويتی پيش‌ ‌آمده بود که حالا من چه کسی ام. و وقتی می‌رفتم کلاس زبان فرانسه خود آدمهای خارجی بودند همه نشسته بودند دانشجو بودند اکثرا و راجع به اين می‌گفتند که در کشورشان چه کار می‌کنند و الان آمدند اينجا بعدا چه کار کنند. وقتی که از من می‌پرسيدند می‌گفتم که من يک نوآموز زبانم. بعد می‌گفتند که چه کار می‌کنی؟ می گفتم در کشورم در فعاليت‌های هنری بودم. می‌گفتند خوب چه بوده. می‌گفتم يک فعاليت‌های هنری بوده تمام شده. الان اينجا نوآموز زبانم. يعنی حتی نمی‌خواستم هيچ چيزی مرا به گذشته‌ام برگرداند. همين کاملا فکر می‌کردم گم ام و هيچ اميدی به فردا نداشتم.

خوب شما به هر صورت به فعاليت‌های هنری‌تان در خارج از کشور ادامه داديد. در اين کارهايی که اين سالها به شکل‌های مختلف انجام داديد در ذهن‌تان مخاطب ايرانی خارج از کشور را مد نظر داشتيد يا تاحدودی به مخاطبی غير فارسی زبان هم فکر می‌کرديد؟

من با کارم با تئاتر رابطه‌ام مثل يک عشق شکست خورده شده بود. ارتباطم را قطع کرده بودم. هر چيزی که برايم پيش آمد پيش آمد.

من به سراغش نرفتم. اگر فيلم خانم شيرين نشاط را رفتم تويش بازی کردم به طرز معجزه‌‌آسايی من را مسوول کستينگ از توی اينترنت پيدا کرده بود چون آدمهای متفاوت راجع به من با او صحبت کرده بودند و من رفتم سر آن کار. مرا خواستند و من رفتم اتريش و همانروز که رسيدم تست لباس شدم قرارداد نوشتم و ديدم تمام شد. بعد از آن يک کار ديگری که کردم که برای آلمانی‌ها نه برای ايرانی‌ها ولی نمايشی را خواسته بودند که فضای ايرانی داشته باشد و من نمايش بهمن بغداد را که با امير آقايی نوشته بودم در ايران و اجازه نداند اجرا شود با اينکه تمرين شده بود با بازيگران مثل خيلی از کارهای ديگر که رد می‌شد.

يک بار مثل اينکه خانه هنرمندان روخوانی شد. دقيقا نمايشنامه خوانی شد آنجا و در موزه هنرهای معاصر اصفهان. اين تضادهای ايران است که وقتی به خارجی‌ها می‌گوييم نمی‌فهمند. می‌گويند چه جوری کار شما رد شده بوده که بعد نمايشنامه خوانی شده بوده بعد می‌گويم اين جوری بود.

الان نمی‌دانم ولی اين جوری بود. بله اين اتفاق دو بار برای اين نمايش افتاد و بعد کمپانی آلمانی از من کاری خواست در شهر کرفلد و من اين کار را پيشنهاد کردم. خلاصه انگليسی اش را فرستادم و بعد اين کار به زبان آلمانی ترجمه شد و برای مخاطب آلمانی توليد شد توسط بازيگران آلمانی. خوب من آلمانی بلد نيستم و به زبان انگليسی با هم حرف می‌زديم.

کار از سال ۲۰۱۰ سال تآتری ۲۰۱۰ به روی صحنه بود تا آخر سال تآتری ۲۰۱۲. باز اين يک چيزی است که من انتخابش نکردم. من دنبالش نرفتم و به سراغم آمد و من دوباره رفتم. اين کار آخری که کردم اين وسط من کار اديت صدا ياد گرفتم و کار مونتاژ فيلم ياد گرفتم و شروع کردم با چند تا شبکه در خارج از ايران توليد کار کوتاه مستند و گزارشی کردم و همچنان هم دارم اين کار را می‌کنم. ولی اين کار آخری که کردم رقص پاييزی در اين مجموعه کارهايی که دوتايش را مثال زدم برايتان در اين مدت پيش آمد و من ازش استقبال کردم کاری بود که خودم انتخاب کردم برای مخاطب ايرانی به طور خاص. شايد اولين بار است در اين هفت سال که شخصا اقدام کردم برای مخاطب ايرانی يک چيزی را بنويسم که از دلم از رنجهايم و از آنچه که بعد از اين اتفاق تلخی که بعد از تقلب در انتخابات افتاد مرا دوباره تکان داد و بيدارم کرد اين را بنويسم و بيايم با همزبان‌های خودم تقسيم کنم. خيلی اين اصطلاحات تکراری است ولی واقعيت زندگی ماست. يک درد مشترک را با هم تجربه کنيم باز.

اين به دليل فضای خارج از کشور است که نمايشی مثل رقص پاييزی را شکل می‌دهد و نه مثلا نمايشی مثل قهوه تلخ را که در ايران نوشته و اجرا کرده بوديد و بسيار هم موفق بود؟

قهوه تلخ هم نياز آن روزهای اصلاحات بود. نيازی که من داشتم حس می‌کردم. نسل سوم بعد از انقلاب که داشت می‌گفت حالا کی و کجا؟ نمی‌خواست خيلی ميراث جنگ را به دوش بکشد که در عين حال داشت روی شانه‌اش سنگينی می‌کرد و فضا داشت برايش باز می‌شد. ولی حالا چراهای بزرگتری داشت برايش مطرح می‌شد.

داشت از دل آن جامعه می‌زد بيرون و من آن نياز را حس کردم و قهوه تلخ را نوشتم با هفت جوان. اينجا به عنوان آدمی که خارج از کشور است و دارد اين درد اين زن سوم اپيزود را احساس می‌کند و بعد دارد می‌بيند دارند با خبرنگاران ما چه کار می‌کردند مخصوصا در آن روزهای پس از انتخابات و هنوز هم ادامه دارد و کسانی که مجبور شدند بيايند از ايران بيرون و اين وسط خيلی‌ها آمدند به دروغ خودشان را جا زدند به عنوان کسانی که تحت فشارند که بتوانند پناهندگی بگيرند که می‌بينی آنها هم حق دارند برای اينکه اگر شرايط برايشان فراهم بود از کشورشان نمی‌‌‌‌آمدند بيرون و اين مجموعه اتفاقات بود که در اين شرايط فعلی من آدم غربت نشين مقيم خارج از کشور را دوباره پيوند زد به اتفاقاتی که دارد در ايران می‌افتد و يک نياز بود واقعا. يعنی اين جور نبود که من بگويم من دلم برای تآتر تنگ شده و می‌خواهم بروم روی صحنه.

چون الان دارم از يک کاری می‌آيم که تئاتر پروداکشن اروپايی در خارج از ايران دارد انجام می‌شود برای مخاطبين خارجی. دلم برای دست زدن تماشاچی تنگ نشده بود. دلتنگ اين حرف مشترک بودم. آن نگاه مشترک بودم از آن چيزی که دردی که مرا آزار می‌داد و می‌خواستم با بقيه تقسيمش کنم. واقعا يک نياز بود. بله قهوه تلخ امروز نمی‌تواند بيايد بيرون چون امروز در خارج از کشور نياز من قهوه تلخ نيست. ولی آن زن و مردی که می‌بينم... حالا اين نمايش راجع به زن است ولی فرقی نمی‌کند. زن و مردی که می‌بينم و آمده اينجا و قرص سرماخوردگی‌اش هنوز از ايران دارد می‌‌آيد. می‌خواهد ريشه را حفظ کند، اين دل مرا مچاله می‌کند چون من هم همين جوری‌ام. دلم می‌خواهد راجع به اين حرف بزنم.

نگران نبوديد اين نگاه انتقادی حاکم بر نمايش اولين اثر اجرا شده توسط شما در خارج از کشور را در رده کارهای مرسوم مخالف خوان اين سی سال بعد از انقلاب در بيرون از ايران قرار دهد؟

خيلی جالب است. يک کارگردان بزرگواری که کارگردان مهم ايران است. متاسفانه اسمشان را نمی‌توانم بياورم. آدم معتبری که آثار بسيار تاثيرگذاری را در ايران کار کرده‌اند و بر اساس اتفاق در فرانسه بودند و کار را ديدند به من گفتند کارهايی که در خارج از کشور می‌شود به دليل فاصله‌ای که آدمها دارند از ايران معمولا به قول شما خيلی مخالف‌خوانی دارد تويش دارد اتفاق می‌افتد.

خيلی اپوزيسيونی است. خيلی به شدت يک طرفه است و معلوم است که اين کار با نگاه يک آدمی که فقط در خارج از کشور دارد زندگی می‌کند نوشته شده. اين کار را به زعم ايشان چون دوست داشتم نظر ايشان را دارم تکرار می‌کنم گفتند يک کسی انگار نوشته که يک پايش تويش ايران است و يک پايش خارج. هم آنجاست هم اينجاست. به من گفتند می‌دانی اين کار کجا بايد اجرا شود؟ من فکر کردم مثلا می‌خواهند بگويند ببرش آمريکا. گفتند اين را بايد ببری تآتر شهر توی سالن چارسو اجرا کنی. خيلی خوشحال شدم از اين نظری که ايشان گفتند.

چون خودم هم فکر می‌کنم من مخالف‌خوانی نکردم. فقط در يک فضايی که به من اجازه می‌داد يک ذره راحت‌تر صحبت کنم آن حرف‌هايی که بايد در ايران به ابهام زد ا ينجا توانستم بی‌پرده‌تر بگويم. وگرنه لحظاتی در اين نمايش وجود دارد که می‌شد خيلی عريان‌تر گفته شود و خيلی عريان‌تر رفتار کنم من به عنوان بازيگر. چه در مورد کسی که در فرانسه دارد زندگی می‌کند و چه آن کسی که دارد مورد بازجويی قرار می‌گيرد و ما می‌دانيم چه ها بر سر دخترها و پسرهای ما در بازجويی آمد. ولی واقعا هم من و هم دوستانم که با من همکاری می‌کنند يک گروه زنانه هستيم فکر کرديم آن عفت صحنه که ما در ايران خيلی سعی می‌کرديم نگاهش داريم اينجا هم نگاهش داريم.

با نگاهی به نمايش رقص پاييزی می‌شود اين موضوع را فهميد که متن اين نمايش بر مبنای حداقل‌ها نوشته شده يعنی با کمترين امکانات هم فرصت اجراشدن داشته باشد. آيا محدوديت‌ها و مشکلات اجرای تآتر در خارج از ايران در زمان نوشتن اين نمايشنامه مدنظر شما بود؟

به نوعی صحبت شما را می‌توانم تاييد کنم و فقط می‌توانم بگويم که شايد اينقدر خودآگاه فکر‌ نمی‌کردم در آن لحظه که قرار است که کجا اجرا کنم پس می‌خواهم دکور نداشته باشم. به اين چيزها فکر نمی‌کردم. ولی حتما در ناخودآگاهم تمام اين چيزهايی که شما می‌گوييد وجود داشته. من داشتم سه تا زن را می‌ديدم که اين سه زن در سه تا موقعيت قرار دارند و خيلی همه چيز را تاريک می‌ديدم. بعد که به شکل‌های عملی‌اش آمدم فکر کنم ديدم شايد آن چيزهايی که در ناخودآگاهم بوده در نوشتن آن موقع زد بيرون ديدم که هيچ چيز نمی‌خواهم.

هيچ چيز نمی‌خواهم. يک صندلی می‌خواهم و يک نور. در واقع پناه آوردم به آن شکل ناب و خالص تآتری که ما در کتاب‌های تآتر می‌خوانديم و ياد گرفته بوديم که تآتر يعنی يک بازيگر و يک نور همين. و فکر کردم که اگر تآتر يعنی يک بازيگر و يک نور خوب من يک تآتر را می‌برم روی صحنه با يک بازيگر و نور.

در سالهای اخير می‌بينيم روند خروج و مهاجرت هنرمندان شناخته شده از ايران شدت گرفته و شاهد فعاليت‌های آنها در خارج از ايران هم هستيم. می‌شود انتظار داشت که با وجود اين همه هنرمند شناخته شده توليد محصول فرهنگی خارج از کشور با همکاری بيشتر اين افراد با يکديگر وارد دوران جديدی شود؟

اولا که يک مجموعه آدم اينجا هستند ولی هر کدام با توجه به نوع نگاهشان به مقوله هنر مسيرهای مختلفی را انتخاب می‌کنند. يعنی هر کسی خودش تعيين می‌‌کند که می‌خواهد وارد چه نوع بازاری می‌خواهد بشود. در يک نگاه اجمالی می‌شود ديد که خانم الف کدام مسير را می‌رود و خانم ب کدام مسير را و خانم ث کدام مسير را و آقايان همينطور. می‌بينيم که چقدر مسيرها با هم متفاوت است.

مساله بعدی اين است که در خارج از کشور ماها همه کار اولمان يک چيز ديگر است. يعنی کار اولمان اگر خيلی خوش‌شانس باشيم اين است که باز در زمينه هنر هست ولی لزوما از تآتر يا از بازيگری‌مان همه مان شانس را نداريم که ارتزاق کنيم. به خاطر همين اگر بخواهيم همه کنار هم جمع شويم و يک توليد بزرگ داشته باشيم اين نيازمند يک سرمايه‌گذاری است. يعنی يک تهيه کننده بايد بيايد و يک سرمايه‌ای بگذارد که مثلا فلان آقا يا خانم کارگردان به اتکای آن سرمايه بتواند از مجموعه بازيگران ايرانی استفاده کند که اتفاقا اسم‌های بزرگی در جامعه جهانی نيستند و مجبور نباشد برود دنبال اسامی بزرگ برای برگشت سرمايه‌اش. يک ذره اين چيزی که شما می‌گوييد خيلی اتوپيا است. خيلی به نظرم اتفاق رويايی است که اگر بشود خيلی خوب است.

ولی ما در خارج از کشور با واقعيت‌های مادی خيلی جدی بيش از آن چيزی که در ايران داشتيم با آن زندگی می‌کرديم مواجه هستيم. اين باعث می‌شود که مثلا اگر من يک نمايشی می نويسم برای سه زن و دارم اصلا سه تا زن را در ذهنم می‌بينم ولی به نداشته‌هايم فکر نکنم و فکر کنم داشته‌هايم چيست و داشته‌هايم اين است که من می‌توانم بيايم سه نفر را بازی کنم برای اينکه خيلی سخت است سه نفر را تمام وقت در اختيار يک کاری قرار دهيم که بخش اعظم آن چيزی که به دست می‌آورد اين کار عشق است تا جنبه مالی. بنابراين اين واقعيت شرايط ماست.

در تمام اين سالهايی که از مهاجرت شما می‌گذرد در ايران هنرمندان تآتر به شکل‌های مختلف جای شما را خالی کردند. آخرين نمونه‌اش هم تقديم جايزه از سوی محمد رحمانيان همين شب قبل از اجرای نمايش در پراگ بود که به شما و سوسن تسليمی و مژده شمسايی جايزه‌ای را اهدا کردند. در برابر اين ابراز علاقه ها چه حسی داريد؟ انگار هنوز جای خالی شما در تآتر ايراين حس می‌شود.

اولا که اين برنامه ای که شما داريد با من مصاحبه می‌کنيد مرا همينجور دارد پر شوک می‌کند. اين دومين شوک است. من نمی‌دانستم آقای رحمانيان ديشب اين کار را کردند. خيلی الان احساساتی شدم از اين چيزی که شما گفتيد. سال اولی هم که از ايران آمدم بيرون در يک شب يلدايی آقای رحمانيان نمايش مرغ دريايی را در آخرين شب اجرايش موقعی که تماشاچی داشت دست می‌زده يک دقيقه سکوت اعلام کردند به احترام کسی که آن سال شده بود بانوی تآتر آن سال. من بازيگر اول شده بودم و گفته بودند کسی که مجبور شده از ايران برود و به احترامش يک دقيقه سکوت کنيم.

بعدا دوستانی نمايش‌هايشان را به من تقديم کردند و ببخشيد من هی تپق می‌زنم و شما اگر دستگاهی داشتيد ضربان قلب مرا اندازه می‌گرفت خيلی بالا است از اين خبری که اعلام کرديد من نمی‌دانستم. هر بار همين خيلی احساساتی شدم مثل الان دلم مچاله شده و دلتنگ شدم. در کنارش از اين احساس قدردانی بابت فقط آن لحظات باهم بودن خيلی خوشحال شدم. خيلی زياد. اين که آدم احساس می‌کند با اينکه يک پاک‌کنی برداشتند و نسبت به بودن يک کسی که در کنار بقيه همکارانش ده سال زحمت کشيد فقط برای اينکه ياد بگيرد و اين يادگرفتن را با تماشاچی‌اش تقسيم کند. من يک نفر نبودم.

يک عده بوديم کنار هم در آن سالهای شکوفايی دوباره تآتر با آمدن دوباره آقای خاتمی. يک رونقی داديم هم به هنر خودمان و آموزه‌های خودمان و هم به تآتر شهر. چه آن مديريت و چه همه بچه‌ها که داشتند در کنارهم کار می‌کردند و رقابت و همه چيز با وجود همه فشارها از يک پويايی و سلامت خاص خودش برخوردار بود. آن تعاملی که با بچه‌های مطبوعات بود. نقد. اصلا همه چيز همه چيز.

اتفاق عجيب غريب بود. بعد کاری که اينها کردند من اينجا الان در مورد شخص خودم می‌گويم يک جوری انگار اصلا کان لم يکن اعلام کردند. انگار من اصلا نبودم. حتی شما در سايت‌های تآتری وقتی برويد نگاه کنيد کارهايی که من کردم اسمم ديگر اصلا نيست. جوايزی که گرفتم نيست.

من يک بار رفتم به يک سايت،‌ منظورم سايت دولتی است،‌ رفتم ديدم من اصلا نبودم در اين سالها. بعد برايشان ايميل زدم. نمی‌دانم ترتيب اثر دادند يا نه. اين اتفاق که دارم به شما می‌گويم در سال ۲۰۰۶ بود. ديدم من نيستم. دو سال بود از ايران آمده بودم بيرون. رفتم زدم که شما اگر همکارهای من هستيد که داريد اين سايت را اداره می‌کنيد نمی دانستم کی هستند زدم که من يک همچين آدمی هستم و وجود خارجی دارم و هستم و حيف که مرا داريد اينجوری پاک می‌کنيد. وقتی اين خبرها را می‌شنوم خوشحال می‌شوم می‌بينم هرکاری که يک مديريت يک انديشه‌ای که می‌خواهد بگويد اگر از من هستيد فقط هستيد و اگر غيرخودی هستيد بايد ديگر نباشيد و بميريد، ما ها با خودمان اين کار را نمی‌کنيم و اين زيباست. خيلی زيباست.