فرانس بختيار، دختر دکتر شاپور بختيار از مادری فرانسوی است. او کوچکترين فرزند بختيار است که علاوه بر برادرش پاتريک در قيد حيات اند. فرانس با همسر و فرزندانشان در آمريکا ساکن هستند و پيش از سفر هر ساله اش بر مزار پدر در پاريس به مناسبت بيستمين سالگرد قتل او با راديو فردا به صحبت نشست.
شما هر ساله در سالروز ترور پدرتان به پاريس سفر می کنيد، امسال هم بيستمين سال ترور ايشان است و عده زيادی قرار است در اين مراسم شرکت کنند. شما روزی را که اين اتفاق افتاد به خاطرتان هست؟
کاملا به يادم دارم. چه طور ممکن است که فراموش کنم؟ من همين جا در واشنگتن بودم. برادرم کنارم بود. شش صبح خواهرزاده ام به من تلفن زد و گفت که چنين اتفاقی افتاده است.
پيش از اين هم به جان دکتر بختيار و دوستان شان سوء قصد شده بود. آيا شما اصلا انتظار چنين اتفاقی را داشتيد؟
بايد بگويم انتظار چنين اتفاقی را داشتم برای اينکه آن رژيم را به خوبی می شناسم. ولی اين طرز کشتن پدرم برايم دور از انتظار بود. انتظار نداشتم از يک ايرانی، که يک ايرانی ديگر را به اين سبک و روش بکشد. و گرنه پدرم می دانست که يک فرد سياسی است. می دانست که به دنبالش هستند، می دانست که يک روزی کشته خواهد شد، اما او هميشه ترجيح می داد در راه مبارزه برای ايران کشته شود تا اينکه در بستر بيماری بميرد.
اما اين وحشی ها، بيرحمانه و در تابستان، به خصوص بويراحمدی که با بختياری ها نسبت دوری داشت و هم او با آگاهی از برنامه های تابستان پدرم باعث شد که برنامه ترورش جور شود.
دکتر بختيار در زمان شاه هم به زندان افتادند. شما در آن زمان کودک بوديد، ممکن است بگوييد تاثير زندگی سياسی ايشان و زندان رفتن شان در زندگی شما و ساير اعضاء خانواده تان چطور بود؟
البته بسيار مشکل بود. برای همين موضوع، مادرمان از پدرمان جدا شد. من در آن زمان بچه بودم و خواهر بزرگترم – که متاسفانه الان درگذشته است- جای مادرم را گرفت. در واقع خواهرم باعث جمع و جور کردن و نگهداری ما می شد، من مدرسه شبانه روزی بودم ولی برادرم در خانه بود. مخصوصا در شرايطی که پدرم سه سال تمام زندان بود، ما می رفتيم ايشان را می ديديم، ولی می توانيد حدس بزنيد از هر نظر که زندگی خيلی راحتی نبود.
دوران نخست وزيری ايشان را چطور به خاطر داريد؟
در زمان نخست وزيری ايشان من تنها فرزند ايشان بودم که در ايران بودم. دو برادرم و خواهرم در فرانسه ساکن بودند و من تصميم گرفته بودم که به همراه همسر و فرزندانم در ايران بمانم تا زمانی که پدرم از ايران خارج شود. من ايشان را يواشکی و بدون اينکه کسی مطلع شود و بفهمد می ديدم. ماشينم را جايی پارک می کردم و پياده به جايی که ايشان بودند، می رفتم. خوشبختانه آن زمان هيچ اتفاقی نيافتاد.
ولی وقتی که يک نفر به من زنگ زد و گفت «مرغ از قفس پريد» و مطمئن شدم که پدرم از ايران خارج شده است، فوری پاسپورتم را درست کردم و با همسرم و دو پسرم به آمريکا آمدم.
اگر چه من به اسم خودم و با همان نام بختيار خارج شدم ولی خوشبختانه در آن زمان، آنها متوجه خروجم نشدند، و گرنه اجازه خروجم را نمی دادند.
شما می گوييد که به آمريکا سفر کرديد و در زمان قتل پدرتان هم در آمريکا بوديد. آيا هرگز در تمام مدتی که ايشان از ايران خارج شدند و به فرانسه آمدند، در کنار ايشان بوديد و شاهد فعاليت هايشان بوديد؟
اقلا سالی يکی، دو بار به پاريس سفر می کردم و در جريان فعاليت های پدرم بودم. دليل اينکه در آمريکا زندگی می کنم اين است که همسرم تحصيل کرده آمريکاست و با وجود اتفاقات بعد از انقلاب و حوادثی که در زندگی مان رخ داد، او در اينجا کار پيدا کرد.
گر چه با وجود همه اتفاقات رخ داده ما فکر نمی کرديم در اينجا کسی به ما اجازه کار بدهد. ولی خوشبختانه همسرم شغلی پيدا کرد و ما در اينجا ماندنی شديم. گر چه من تنها فرزند بختيار بودم که ساکن آمريکا بودم و بقيه اعضاء خانواده ام، همگی در پاريس ساکن شدند.
به هر حال دلم تنگ می شد، پدرم دلش برای بچه های من تنگ می شد، به همين دليل هم سالی يک يا دو بار به پاريس می رفتيم و ديداری تازه می کرديم. من می ديدم که سر ايشان خيلی خيلی شلوغ است و فعاليت جدی می کنند. و خيال دارند که به ايران برگردند، که متاسفانه نشد.
پس به اين ترتيب شما فکر می کنيد که امکان اينکه ايشان بتوانند به ايران برگردند و اتفاق هايی بيافتد، وجود داشت؟ و اينکه يکی از دلايل قتل ايشان می تواند همين تصميم بازگشت به ايران باشد؟
والله هميشه دنبال پدر من بودند. هميشه می دانستند که ايشان هيچ وقت از مواضع و حرف خودش برنمی گردد. او سياست را خيلی جدی گرفته بود، حق هم داشت، طرفدار هم داشت، اگر چه عده ای مثل جبهه ملی زياد از او طرفداری نکردند. شايد اگر طرفداری می کردند الان وضع ما به اينجا نمی رسيد. ولی خودشان خيلی اميدوار بودند، من شاهد فعاليت هايشان بودم و وقتی به پاريس سفر می کردم آن قدر سرشان شلوغ بود که من پدرم را آن قدر که دلم می خواست نمی ديدم.
شما هر ساله در سالروز ترور پدرتان به پاريس سفر می کنيد، امسال هم بيستمين سال ترور ايشان است و عده زيادی قرار است در اين مراسم شرکت کنند. شما روزی را که اين اتفاق افتاد به خاطرتان هست؟
کاملا به يادم دارم. چه طور ممکن است که فراموش کنم؟ من همين جا در واشنگتن بودم. برادرم کنارم بود. شش صبح خواهرزاده ام به من تلفن زد و گفت که چنين اتفاقی افتاده است.
گفت و گوی شهران طبری با فرانس، دختر شاپور بختیار
Your browser doesn’t support HTML5
پيش از اين هم به جان دکتر بختيار و دوستان شان سوء قصد شده بود. آيا شما اصلا انتظار چنين اتفاقی را داشتيد؟
بايد بگويم انتظار چنين اتفاقی را داشتم برای اينکه آن رژيم را به خوبی می شناسم. ولی اين طرز کشتن پدرم برايم دور از انتظار بود. انتظار نداشتم از يک ايرانی، که يک ايرانی ديگر را به اين سبک و روش بکشد. و گرنه پدرم می دانست که يک فرد سياسی است. می دانست که به دنبالش هستند، می دانست که يک روزی کشته خواهد شد، اما او هميشه ترجيح می داد در راه مبارزه برای ايران کشته شود تا اينکه در بستر بيماری بميرد.
اما اين وحشی ها، بيرحمانه و در تابستان، به خصوص بويراحمدی که با بختياری ها نسبت دوری داشت و هم او با آگاهی از برنامه های تابستان پدرم باعث شد که برنامه ترورش جور شود.
دکتر بختيار در زمان شاه هم به زندان افتادند. شما در آن زمان کودک بوديد، ممکن است بگوييد تاثير زندگی سياسی ايشان و زندان رفتن شان در زندگی شما و ساير اعضاء خانواده تان چطور بود؟
البته بسيار مشکل بود. برای همين موضوع، مادرمان از پدرمان جدا شد. من در آن زمان بچه بودم و خواهر بزرگترم – که متاسفانه الان درگذشته است- جای مادرم را گرفت. در واقع خواهرم باعث جمع و جور کردن و نگهداری ما می شد، من مدرسه شبانه روزی بودم ولی برادرم در خانه بود. مخصوصا در شرايطی که پدرم سه سال تمام زندان بود، ما می رفتيم ايشان را می ديديم، ولی می توانيد حدس بزنيد از هر نظر که زندگی خيلی راحتی نبود.
دوران نخست وزيری ايشان را چطور به خاطر داريد؟
در زمان نخست وزيری ايشان من تنها فرزند ايشان بودم که در ايران بودم. دو برادرم و خواهرم در فرانسه ساکن بودند و من تصميم گرفته بودم که به همراه همسر و فرزندانم در ايران بمانم تا زمانی که پدرم از ايران خارج شود. من ايشان را يواشکی و بدون اينکه کسی مطلع شود و بفهمد می ديدم. ماشينم را جايی پارک می کردم و پياده به جايی که ايشان بودند، می رفتم. خوشبختانه آن زمان هيچ اتفاقی نيافتاد.
ولی وقتی که يک نفر به من زنگ زد و گفت «مرغ از قفس پريد» و مطمئن شدم که پدرم از ايران خارج شده است، فوری پاسپورتم را درست کردم و با همسرم و دو پسرم به آمريکا آمدم.
اگر چه من به اسم خودم و با همان نام بختيار خارج شدم ولی خوشبختانه در آن زمان، آنها متوجه خروجم نشدند، و گرنه اجازه خروجم را نمی دادند.
شما می گوييد که به آمريکا سفر کرديد و در زمان قتل پدرتان هم در آمريکا بوديد. آيا هرگز در تمام مدتی که ايشان از ايران خارج شدند و به فرانسه آمدند، در کنار ايشان بوديد و شاهد فعاليت هايشان بوديد؟
اقلا سالی يکی، دو بار به پاريس سفر می کردم و در جريان فعاليت های پدرم بودم. دليل اينکه در آمريکا زندگی می کنم اين است که همسرم تحصيل کرده آمريکاست و با وجود اتفاقات بعد از انقلاب و حوادثی که در زندگی مان رخ داد، او در اينجا کار پيدا کرد.
گر چه با وجود همه اتفاقات رخ داده ما فکر نمی کرديم در اينجا کسی به ما اجازه کار بدهد. ولی خوشبختانه همسرم شغلی پيدا کرد و ما در اينجا ماندنی شديم. گر چه من تنها فرزند بختيار بودم که ساکن آمريکا بودم و بقيه اعضاء خانواده ام، همگی در پاريس ساکن شدند.
به هر حال دلم تنگ می شد، پدرم دلش برای بچه های من تنگ می شد، به همين دليل هم سالی يک يا دو بار به پاريس می رفتيم و ديداری تازه می کرديم. من می ديدم که سر ايشان خيلی خيلی شلوغ است و فعاليت جدی می کنند. و خيال دارند که به ايران برگردند، که متاسفانه نشد.
پس به اين ترتيب شما فکر می کنيد که امکان اينکه ايشان بتوانند به ايران برگردند و اتفاق هايی بيافتد، وجود داشت؟ و اينکه يکی از دلايل قتل ايشان می تواند همين تصميم بازگشت به ايران باشد؟
والله هميشه دنبال پدر من بودند. هميشه می دانستند که ايشان هيچ وقت از مواضع و حرف خودش برنمی گردد. او سياست را خيلی جدی گرفته بود، حق هم داشت، طرفدار هم داشت، اگر چه عده ای مثل جبهه ملی زياد از او طرفداری نکردند. شايد اگر طرفداری می کردند الان وضع ما به اينجا نمی رسيد. ولی خودشان خيلی اميدوار بودند، من شاهد فعاليت هايشان بودم و وقتی به پاريس سفر می کردم آن قدر سرشان شلوغ بود که من پدرم را آن قدر که دلم می خواست نمی ديدم.