کاست به آن گروه اجتماعی اطلاق میشود که خودمدار است. واجد ویژگیهای خاص به خود است. ویژگیهایی که گروه را از دیگر گروهها متمایز میسازد. آیینها و مقررات خاص به خود را دارد. در نهایت، قائم به نفس است. و نظامیان در مصر و آخوندهای شیعه در ایران دارای چنین ویژگیهایی هستند.
در ایران کاست نظامی بنا به تعریفی که شد، از زمان سلجوقیان به بعد وجود نداشته است. نیروی قزلباش در دوران صفوی، هرچند به سپاه مقتدری تبدیل شده بود، اما ویژگیهای کاست را پیدا نکرد. خودمدار نبود، بلکه تابع فر مان شاه بود و جزیی از ارکان حرب او. سلجوقیان در ابتدا مزدوران مسلح خلیفهی عباسی بودند. خلفای عباسی به منظور خنثی کردن توطئههای احتمالی رقبای عرب که غالباً از قبیلهی خود خلیفه بودند یا خاندانهای وابسته به او، مثل بنیهاشم و دیگران، سپاهیان ترکزبان سلجوقی را به خدمت گرفته بودند تا اینان نتوانند با عربزبانان مراوده داشته باشند و از این رو کاملاً در اختیار خلیفه باشند.
در ایران کاست نظامی بنا به تعریفی که شد، از زمان سلجوقیان به بعد وجود نداشته است. نیروی قزلباش در دوران صفوی، هرچند به سپاه مقتدری تبدیل شده بود، اما ویژگیهای کاست را پیدا نکرد. خودمدار نبود، بلکه تابع فر مان شاه بود و جزیی از ارکان حرب او. سلجوقیان در ابتدا مزدوران مسلح خلیفهی عباسی بودند.
با ضعف تدریجی خلافت عباسی، سپاهیان سلجوقی که قدرت نظامی را تدریجاً به انحصار خود درآورده بودند، توانستند کنترل سازمانهای دیوانی را نیز عملاً در دست گیرند و فرمانروایی سیاسی را از آن خود کنند. به این قرار، یک حکومت ثنوی یا حکومت دو سر در پهنهی امپراتوری عباسی پدیدار شد: خلافت و سلطنت. خلافت همچنان برقرار بود و در حیطهی سلطنت سلجوقی، خطبه به نام خلیفه میخواندند، اما خلیفه قدرت واقعی را از دست داده بود و ادای خطبه و ضرب سکه به نام او، فقط جنبهی تشریفاتی داشت و عاری از هرگونه اقتدار سیاسی.
اما چرا سلجوقیان، به ویژه در عصر ملکشاه که اوج قدرت آنان بود، خلافت را حفظ کردند و به الغای آن کمر نبستند؟ علت آن مشروعیتی بود که قدرت و شوکت سلجوقیان به آن وابسته بود. آل سلجوق حقانیت قدرت خود را از منصب خلافت پیامبر میگرفتند و نه از اقتدار عملی خویشتن. اینجا بود که یک بحث یا به عبارت بهتر، یک مشکل نظری به وجود آمد. چگونه میتوان وجود "سلطنت" را در کنار "خلافت" در چهارچوب تئؤری حکومتی اسلامی توجیه کرد؟ دو نظریه به وجود آمد: یکی نظریه ابوحامد غزالی (۱۱۱۱-۱۰۵۸ میلادی) و دیگری نظریه خواجه نظامالملک (۱۰۹۲ ـ ۱۰۱۸ میلادی). هر دو از توس خراسان و هر دو شافعی مذهب.
غزالی توجیه نظری خود را بر اساس فرق بین "حاکمیت" و "قدرت" بنا میکند. این دو واژه در بیان غزالی به صورت "حاکم" و "سلطان" آمده است. این حاکمیت است که به قدرت مشروعیت میبخشد، اما صاحبان حاکمیت و صاحبان قدرت یکی نیستند. از این دیدگاه، خلیفه منبع مشروعیتبخش سلطان است که حاکمیت خود را از منبع بالاتری میگیرد که آن "ربوبیّت" است. یعنی حاکمیت خداوند. ۱
اما چرا سلجوقیان، به ویژه در عصر ملکشاه که اوج قدرت آنان بود، خلافت را حفظ کردند و به الغای آن کمر نبستند؟ علت آن مشروعیتی بود که قدرت و شوکت سلجوقیان به آن وابسته بود. آل سلجوق حقانیت قدرت خود را از منصب خلافت پیامبر میگرفتند و نه از اقتدار عملی خویشتن. اینجا بود که یک بحث یا به عبارت بهتر، یک مشکل نظری به وجود آمد. چگونه میتوان وجود "سلطنت" را در کنار "خلافت" در چهارچوب تئؤری حکومتی اسلامی توجیه کرد؟
نظامالملک که هم وزير اعظم الپ ارسلان و ملکشاه است و هم ولینعمت همشهری خود غزالی که او را در پرتو حمايت قرار میدهد و به منصب استادی نظاميه بغداد میگمارد، توجيه متفاوتی از توجيه غزالی دارد.
نظر او بيش¬تر متوجه نهاد پادشاهی است که متأثر از ايران پيش از اسلام است. نظامالملک ضمن قبول اصل خلافت، وجود اين اصل را شرط ضرور پادشاهی نمیداند و آشکارا اصل را همان پادشاهی میداند. چنانکه در همان ابتدای کتاب "سياستنامه" (معروف به سيرالملوک) مینويسد: «ايزد تعالی در هر عصر و روزگاری يکی از ميان خلق برگزيند و او را به هنرهای پادشاهانه و ستوده آراسته گرداند...» و همين گفتهها را به صور گوناگون، جابهجا، تکرار میکند. نظامالملک به طور صريح میگويد که وجود و اقتدار پادشاه وابسته به خليفه نيست و رابطهی پادشاه با خداوند مستقيم است. پرفسور ان لمبتون Ann Lambton(۲۰۰۸ – ۱۹۱۲) معتقد است که اين نظريهی نظامالملک بود که در ايران پاگرفت و پادشاهی به "ظلالهی" تبديل شد که همان تداوم "فرّه ايزدی" پيش از اسلام است.
هدف من از اشارهی مختصر به اين مباحث مبسوط نظری، نشان دادن اهميت فوقالعاده و حتی استثنايی کاست نظامی سلجوقيان است که با ايجاد پيوستگی درونی بين خود يا به تعبير ابنخلدون "عصبیّت"، يک واقعيت سياسی خودمدار میشود که میتواند قدرت واقعی را در دست گيرد و فرمانروايی کند. چنين مباحث نظریای را ما در مورد سپاهيان قزلباش يا سپاهيان شاهسون سراغ نداريم. دليل آن اين است که هيچيک از اينان نيروی مستقلی به موازات نيروی پادشاه به حساب نمیآمدند، بلکه جزيی از آن بودند. هرچند شاهاسماعيل، پايهگذار سلسلهی صفويان، خود فرزند شيخ حيدر، يکی از بنيانگذاران قزلباش اوليه بود. در اين باره ناصر تکميل همايون چنين مینويسد:
«شيخ حيدر در ۸۹۳ (هجری قمری)، به دنبال مناقشاتی که ميان او و يعقوببيگ آققويونلو، فرزند اوزون حسن روی داد، کشته شد و قزلباشان پس از آن که پير و مرشد و فرماندهی نظامی خود را از دست دادند، و خاصه به دنبال کشته شدن سلطان علی فرزند برومند شيخ حيدر در ۸۹۹، فرزند ديگر شيخ حيدر، يعنی اسماعيل را که دوازده ساله بود، در اردبيل پنهان کردند». پس از استقرار سلسلهی صفوی، قزلباشان «وظيفهی اصلی خود را دفاع از سلسلهی صفوی و گسترش دامنهی حکومت اين خانواده میدانستند و با قدرت فراوان در سراسر منطقه رعب و دهشت پديد آورده بودند.» شاهعباس اول سپاه قزلباش را منحل کرد و به جای آن، سپاه شاهسون (وفاداران شاه) را ايجاد کرد که آنان به -سان قزلباشان در خدمت شاه بودند و نه مستقل از او.
سپاهیان قاجار نیز به طور عمده سپاهیان ایلی بودند. در چگونگی تشکیل قشون قاجار، ناصر تکمیل همایون به نقل از بانو امینه پاکروان (مادر سرلشگر حسن پاکروان) چنین آورده است: آقا محمد خان «نخست به سوی ذخیرههای همیشگی افراد مسلح، یعنی عشایر دست دراز کرد و قبیلههای پراکنده عرب و کرد را که از سرنوشت خود ناراضی بودند، با خود همراه ساخت و سپس طبعاً به ایلی که خود از آن برخاسته بود و عشایر مازندران که دستکم از سه پشت با خاندان او بستگی پیدا کرده بودند، روی آورد و همچنین مزدورانی را به خدمت درآورد و از آنان دستههای تفنگچی تشکیل داد».[۱]
این رضاشاه پهلوی است که ارتش یکپارچه ایران را بنا مینهد. علت ایجاد چنین ارتشی را باید در ماهیت ذاتی خاندان پهلوی جست. در ایران به طور کلی دو نوع سلسله وجود داشته: سلسلههای بزرگ و درازمدت و سلسلههای کوچک و کوتاه مدت. از جمله سلسلههای گروه اول میتوان از هخامنشیان، اشکانیان، ساسانیان، صفویان و قاجار نام برد. پایهی مشروعیت این سلسلهها - باز به طور کلی- یا "ایل" بود یا "دین".
این رضاشاه پهلوی است که ارتش یکپارچه ایران را بنا مینهد. علت ایجاد چنین ارتشی را باید در ماهیت ذاتی خاندان پهلوی جست. در ایران به طور کلی دو نوع سلسله وجود داشته: سلسلههای بزرگ و درازمدت و سلسلههای کوچک و کوتاه مدت. از جمله سلسلههای گروه اول میتوان از هخامنشیان، اشکانیان، ساسانیان، صفویان و قاجار نام برد. پایهی مشروعیت این سلسلهها - باز به طور کلی- یا "ایل" بود یا "دین". از جمله سلسلههای گروه دوم میتوان از آل جلایر، آل مظفر، سربداران، افشار و زندیه نام برد. من در کتاب کوچکی که چند ماه پس از انقلاب در یک زیرزمین در شهر کپنهاگ نوشتم[۲]، با یک حساب سرانگشتی دیدم که سلسلههای گروه دوم بین حدود پنجاه سال و صد سال سلطنت کردهاند.
سلسلههای کم وبیش مشابه دیگری هم چون آل بویه، صفاریان و سادات وجود داشتهاند که هدف این نوشته بررسی یکایک سلسلهها نیست، بلکه ترسیم خطوط کلی و معنادار است. این سلسلهها یا کم وبیش ایلی بودهاند یا کم وبیش دینی.
سلسلهی پهلوی از معدود سلسلههایی است که نه ایلی است و نه دینی. و این همان هدف جنبش مشروطه بود که در کشور حکومتی برقرار شود بر اساس یک قانون برای تمام اهالی مملکت. ایجاد ارتش یگانه در راستای اقدامات سرتاسری دیگر است، مثل ایجاد بانک ملی، راهآهن سرتاسری، پست و تلگراف، دانشگاه، ادارهی ثبت اسناد و احوال و جز اینها. جنبش مشروطه طرح یک حکومت واحد ملی را درافکنده بود اما ساختارهای غیرملی، مثل ساختارهای ملوکالطوایفی و ایلاتی و نیز ساختارهای دینی، به ویژه نفوذ و سلطهی قشر یا طبقه آخوندی شیعه، همچنان پابرجا باقی مانده بود. در چنین شرایطی، حکومت واحد ملی امکان پذیر نبود. درهم شکستن ساختارهای ملوکالطوایفی و نبرد رضا شاه با طبقه آخوند شیعه، در واقع تحقق همان طرح مشروطه بود. ارتش نوین نمیتوانست قشون ایلیاتی باشد، چون یکی از وظایف همین ارتش درهم شکستن ساختارهای قدرت ایلیاتی بود؛ همچنانکه هدف از تأسیس دادگستری و دانشگاه و فرهنگستان، درآوردن تأسیسات کشوری از حیطه نفوذ آخوندها بود.
من در اینجا در پی روشن شدن خطوط کلی سیاست رضا شاه هستم و نه ارزیابی نحوهی اجرای سیاست او. مسئلهی اصلی رضا شاه دموکراسی نبود. چون جنبش مشروطه و قانون اساسی برآمده از آن هم دموکراتیک نبودند. اما به سوی دموکراسی سیرمی کردند. وقتی منصف جمعیت یک کشور که زنان باشند، از حق انتخاب کردن و انتخاب شدن محروم مانده باشند، آن جنبش و آن قانون نمیتواند صد در صد دموکراتیک محسوب شود. از این گذشته، زمان رضا شاه بر خلاف عصر کنونی، عصر دموکراتیک نبود. مناطق مجاور ایران، یعنی منطقهی صددرصد غیردموکراتیک را کنار بگذاریم، به عنوانِ مثال چندین اسم از قارهی اروپا که مهد دموکراسی است میآوریم: هیتلر، استالین، موسولینی،
من در اینجا در پی روشن شدن خطوط کلی سیاست رضا شاه هستم و نه ارزیابی نحوهی اجرای سیاست او. مسئلهی اصلی رضا شاه دموکراسی نبود. چون جنبش مشروطه و قانون اساسی برآمده از آن هم دموکراتیک نبودند. اما به سوی دموکراسی سیرمی کردند. وقتی منصف جمعیت یک کشور که زنان باشند، از حق انتخاب کردن و انتخاب شدن محروم مانده باشند، آن جنبش و آن قانون نمیتواند صد در صد دموکراتیک محسوب شود.
سالازار، فرانکو که در زمان رضا شاه در اروپا حکم میراندند. حال چگونه میتوان انتظار داشت که رضا شاه در ایرانِ آن زمان می توانست حکومت دموکراتیک ایجاد کند!
به نظر من، مسئله اصلی رضا شاه، انتخاب بین "ملی" و "شاهنشاهی" بود. قرائتی در دست است که نشان میدهد خود رضا شاه از چنین گزینشی آگاهی داشته است. شاید تصمیم او در ایجاد جمهوری حاکی از آن باشد که او دلبستگی چندانی به نظام پادشاهی نداشته و خواستار ایجاد "دولت- ملت" بوده است.
این کاست آخوندهای شیعه بود که با طرح جمهوری به مخالفت برخاست و خواستار تداوم نظام پادشاهی شد. پادشاه جدید بدون پشتوانه سنتی ایلیاتی و دینی، قاعدتاً میبایست به ملت روی میآورد. ملت مجموعهای است از "شهروندان". چنین مجموعهای در بدو سلطنت رضا شاه وجود خارجی نداشت تا تکیهگاه او باشد. مردم در آن زمان مجموعهای بودند از مالکان، رعایا، طوایف، اشراف و متشرعین. مردم نام خانوادگی و شناسنامه نداشتند، چه رسد به آگاهی از شهروندی و حقوق و تکالیف آن، آنهم در آن عصری که اکثریت بالای مردم بیسواد بودند. از اینرو میتوان گفت که رضاشاه اگر هم میخواست، نمیتوانست اساس قدرت خود را بر ملت که در آن زمان واقعیت فعال نداشت، استوار سازد.
به این جهت، او راه دیگری نداشت جز تکیه بر دیوانسالاری موجود و ایجاد ارتش جدید. با تکیه به این دو پایه، رضاشاه بر آن شد تا از پرشیا "ایران" بسازد و به جای "رعیت"، "ایرانی" و به جای "پادشاه اسلام"، یکی از عناوین سلاطین قاجار، "رضا شاه پهلوی".
اما چرا رضا شاه با وجود این که خود یک افسر نظامی بود و با توجه به اهمیتی که به ارتش جدید ایران میداد، نخواست یا نتوانست یک کاست نظامی ایجاد کند؟ من ندیدم تحقیقی در این زمینه انجام شده باشد و اگر شده، من بیاطلاعم.
چه خوب است چنانچه خوانندگان اطلاعی در این زمینه داشته باشند، به آگاهی برسانند. فرضیهی اصلی من آن است که چنانچه رضاخان مثل همتای خود، مصطفی کمال پاشا (آتاتورک) در ترکیه، نظام جمهوری در ایران برقرار میکرد، چه بسا مثل آتاتورک، او هم به فکر تأسیس کاست نظامی در ایران میافتاد. چون ریاست جمهوری حتی در نظامهای غیردموکراتیک، یک منصب موقتی و محدود به زمان معیّن است و استمرار بیرویّهی آن مستلزم اتکاء به قدرت نظامی است. وجود یک کاست نظامی، استمرار یک فرد مشخص را که غالباً خود نیز نظامی است، ضمانت میکند.
در نظامهای سلطنتی غیردموکراتیک، رابطهی ارتش با پادشاه از نوع دیگری است. پادشاهی مقیّد به زمان مشخصی نیست و پادشاه نه تنها به کاست نظامی نیاز ندارد، بلکه وجود چنین کاستی، شخص پادشاه را به کاست نظامی وابسته میکند و چه بسا که این کاست همواره رقیبی برای شخص پادشاه و نهاد سلطنت باشد. از این رو، شاه آن ارتشی را میخواهد که تحت امر و فرمان او باشد و نه رقیب احتمالی او. هرچه پادشاه مقتدرتر باشد، ارتش ضعیفتر و هرچه پادشاه ضعیفتر، ارتش قویتر. بر اساس این قاعدهی کلی، رضاشاه نمیخواست ارتش ایران به صورت یک کاست نظامی درآید.
در نظامهای سلطنتی غیردموکراتیک، رابطهی ارتش با پادشاه از نوع دیگری است. پادشاهی مقیّد به زمان مشخصی نیست و پادشاه نه تنها به کاست نظامی نیاز ندارد، بلکه وجود چنین کاستی، شخص پادشاه را به کاست نظامی وابسته میکند و چه بسا که این کاست همواره رقیبی برای شخص پادشاه و نهاد سلطنت باشد.
فرض دوم اینکه اگر هم رضا شاه میخواست چنین کاست نظامیای به وجود آید، آیا میتوانست؟ شاید پاسخ به این سئوال را در مقایسهای بین رضاخان و مصطفی کمال یا حتی جمال عبدالناصر به دست آورد. هر سه تن افسر عالیرتبه نظامی بودند، با این تفاوت که مصطفی کمال و عبدالناصر فرماندهان ارتشهای از پیش ساخته شده بودند، با کادرهای منظم و ساختارهای نظامی مشخص. و حال آن که رضاخان فرمانده یک واحد قشون است: بریگاد قزاق، همین و بس. او میبایست یک ارتش ناموجود را به وجود بیاورد. او حتی تعداد لازمی از افسران که بتوانند زیربنای یک کاست نظامی را به وجود آورند، در اختیار نداشت. نتیجه آن که رضاشاه نه میخواست و نه می توانست یک کاست نظامی تشکیل دهد.
در زمان محمد رضا شاه، ارتش ایران به ارتش شاهنشاهی تبدیل شد و شاه "بزرگ ارتشتاران فرمانده". محمد رضا شاه وقتی به سلطنت رسید که پدرش شالودههای اساسی بیشتر تأسیسات کشوری و لشگری را پی ریخته بود.
گذشته از بانک ملی، دادگستری، دانشگاه و راهآهن سرتاسری، مملکت به صورت یک کشور متحدالشکل درآمده بود. مهمتر از اینها، همانطور که در پیش اشاره شد، ایرانیان برای اولینبار صاحب نام و نام خانوادگی شدند. در عصر ما، اینگونه امور آنقدر بدیهی به نظر میرسد که اهمیتشان در آن زمان از مدّ نظر دور میماند. چگونه میشود یک ملت مدرن ایجاد کرد بدون آن که شهروندان نام و نشان داشته باشند. این است که محمد رضا شاه وارث تاج و تختی شد که بر پایههای غیرسنتی بنا شده بود. نه ایلیاتی بود و نه دینی. پایههای جدیدی که هنوز نه چندان جاافتاده و محکم بودند. اما به هرحال سنگ بنای آنها گذاشته شده بود.
میتوان گفت نهضت ملی ایران به رهبری دکتر مصدق، نه تنها با طرح کلی اقدامات رضاشاه مغایرت و ضدیت نداشت، بلکه خود برآمده از همان ساختارها بود. و نیز خواستار تقویت بنیادهای ایران نوین که ذکرشان رفت. نکته مهمی که شاید کمتر به آن توجه شده، این است که نهضت ملی دقیقاً مثل طرح کلی رضاشاه، نه ایلیاتی بود و نه دینی.
میتوان گفت نهضت ملی ایران به رهبری دکتر مصدق، نه تنها با طرح کلی اقدامات رضاشاه مغایرت و ضدیت نداشت، بلکه خود برآمده از همان ساختارها بود. و نیز خواستار تقویت بنیادهای ایران نوین که ذکرشان رفت. نکته مهمی که شاید کمتر به آن توجه شده، این است که نهضت ملی دقیقاً مثل طرح کلی رضاشاه، نه ایلیاتی بود و نه دینی.
یعنی این دو حرکت، هردو هرکدام به طریقی، از جنبش مشروطه که هنوز از بافت ایلیاتی و سیطرهی دینی متأثر بود، پیشرفتهتر بودند. بداقبالی بزرگ ایران و مردم ایران آن بود که این دو حرکت به جای آنکه به منظور ایجاد یک حرکت ملی تنومند، در یکدیگر ذوب شوند، از یکدیگر جدا شدند و در برابر یکدیگر قرار گرفتند. سرنوشت ارتش یکی از موارد خطیر اختلاف میان محمد رضا شاه و مصدق شد. مصدق در کتاب "خاطرات و تالمات" به ماجرای این اختلاف و مذاکره با شاه در ۲۶ تیر ماه ۱۳۳۱ اشاره می کند و می نویسد:
"پس از مراجعت از لاهه که دولت می بایست به مجلس معرفی شود برای این که اختلاف دربار با دولت راجع به بعضی از احوال متمم قانون اساسی به صورت بارز جلوه گر نشود چنین به نظر رسید که وزارت جنگ را اینجانب خود عهده دار شوم تا دخالت دربار در آن کم بشود و کارها در صلاح کشور پیشرفت کند... چون ستاد ارتش زیر نظر ملوکانه قرار گرفته بود هر امری که می فرمودند اجرا می شد، ولی دولت که مسئول بود کاری نمی توانست بکند و نمی کرد".[۱]
شاه خواستار "ارتش شاهنشاهی" بود. یعنی آنگونه ارتش که در خدمت و به فرمان او باشد. مصدق خواستار "ارتش ملی" بود. یعنی آنگونه ارتش که در خدمت و به فرمان دولت منبعث از ملت باشد و شاه نماد وحدت دولت و ملت و کشور. در همین راستا، مصدق نام وزارت جنگ را به وزارت دفاع ملی تغییر داد و در مقام رییس دولت ملی، انتصاب وزیر دفاع ملی را جزو اختیارات نخستوزیر میدانست. شاه زیر بار نرفت و با رد پیشنهاد مصدق به او گفت:
"پس بگویید من چمدان خود را ببندم و از این مملکت بروم". مصدق در حضور شاه استعفا می کند. که این اختلاف به قیام ۳۰ تیر ۱۳۳۱ و سپس به کودتای ۲۵ مرداد ۱۳۳۲ می انجامد که در پی وقایع ۲۸
مرداد، دولت ملی مصدق سرنگون شد. بدین ترتیب، طرح "دولت- ملت" به معنای واقعی کلمه شکست خورد و طرح "شاه و ملت" در قالب نظام شاهنشاهی پیروز شد.
در این شکست و پیروزی، علاوه بر نقش خارجیان و حزب توده و کاست مذهبی شیعه - که از حوزه این نوشته خارج است- یک نکتهی مهم و ظریف نهفته است. شاه میخواست با ملت رابطه مستقیم برقرار کند. ملت بدون نمایندگان ملی. به عبارت روشنتر، ملتی که نمایندگان واقعی نداشته باشد، انبوهی متراکم و متشکل از افرادی است که میبایست به شاه اعتماد داشته باشند و به او وفادار بمانند. در چنین نظامی، ملت از محتوای واقعی خود تهی میشود و به "رعیت شاه" تبدیل میشود که شد. آنگاه که ملت خلع ید شود، ارتش ملی هم نمیتواند به وجود آید. به جای ارتش ملی، ارتش شاهنشاهی ایجاد شد. در حقیقت، ارتش شاهنشاهی قشونی بود مرکب از رعایا با اونیفورمهای نظامی.
من در اینجا به هیجروی قصد حقیر شمردن ارتش زمان شاه را ندارم. این همان ارتشی است که استقلال و تمامیت ارضی کشور را حفظ کرد و پس از حمله صدام حسین به ایران، افسران و سربازان و تجهیزات بسیار پیشرفته همین ارتش بودند که هسته اصلی و سختافزار دفاع از سرزمین ایران را تشکیل دادند. بحث من در ماهیت ارتش شاهنشاهی است و نه نقش آن. این ارتش، ماهیت "ارباب- رعیتی" داشت. به این دلیل، وقتی ارباب رفت، رعایای نظامی حیران و سرگشته شدند. مثل اولاد صغیری که ناگهان پدر خود را از دست داده باشند، نمیدانستند به کدامین مرجع پناه برند. در آن عالم سرگشتگی حتی به نخستوزیر منصوب شاه هم وفادار نماندند.
ژنرال رابرت هایزر معروف Robert E. Huyser در خاطرات خویش در باره روحیهی ژنرالهای شاه در آن روزهای بحرانی چنین مینویسد: «به نظر میرسید که گویا تمام جهان را روی شانههای آنها گذاشته باشند... به کلی سرگردان بودند و هیچ چیز در دست نداشتند. اعتراضات آنها نسبت به بازگشت من به آمریکا و تنها گذاشتن آنها، این حقیقت را برایم روشن کرد که فقط به فکر خودشان هستند».
ژنرال رابرت هایزر معروف Robert E. Huyser در خاطرات خویش در باره روحیهی ژنرالهای شاه در آن روزهای بحرانی چنین مینویسد: «به نظر میرسید که گویا تمام جهان را روی شانههای آنها گذاشته باشند... به کلی سرگردان بودند و هیچ چیز در دست نداشتند. اعتراضات آنها نسبت به بازگشت من به آمریکا و تنها گذاشتن آنها، این حقیقت را برایم روشن کرد که فقط به فکر خودشان هستند».
هایزر سپس به شرح گریه و زاری بعضی اُمرای ارتش میپردازد. بدین قرار: «پس از پخش مراسم فرودگاه و خروج شاه، عکسالعمل فرماندهان و ژنرالهای در کنار من در اتاق، صدای هقهق گریه بود. یکی از آنها سرش را به شانهی من تکیه داده بود و گریه کرد، ولی همهی این گریه کردنها به نظرم سطحی آمد...» سیر وقایع بعدی، درستی نظر هایزر را تأیید کرد که بسیاری از امیران ارتش بیشتر به فکر خودشان بودند که چه گونه از معرکه جان سالم بدر برند. علت هم این بود که بدون شاه، ارتش قادر به تصمیمگیری نبود. سپهبد عبدالعلی نجیمی نایینی که به نظر نگارندهی این سطور، در جلسات شورای فرماندهان ارتش، روشنترین تجزیه و تحلیلها را از حوادث و اهداف خمینی ارائه میدهد، در پایان سخنانش میگوید: «بدون استراتژی مشخص، ما خرده خرده نابود خواهیم شد و آن وقت... مثل برف آب خواهیم شد. مثل برف آب خواهیم شد».
بررسی اینکه ارتش در آن شرایط چه میتوانست بکند، از حوزهی نوشته حاضر بیرون است. به اختصار میتوان اشاره کرد که قاعدتاً میبایست همانطور که شاه از امیران ارتش خواسته بود، از دولت ملی شاپور بختیار دفاع میکردند. "دولت ملی" که میگویم، به معنای راستین کلمه، دولت بختیار به سان دولت مصدق، یک دولت ملی مشروطه بود.
تنها گذاشتن بختیار بیشتر یک مسئلهی سیاسی بود تا نظامی. صرفنظر از گروههایی مثل حزب توده و همپیمانانش که همواره با ملیگرایی و دموکراسی لیبرال با تمام قوا ضدیت کردهاند و در این راه از هیچگونه دشمنی و حتی اتکا به قدرتهای بیگانه روی برنتافتهاند، جاهطلبیهای سیاسی و ریاکارانهی برخی شخصیتهای ملیگرا ، دولت بختیار را روزبهروز با تنگناهای تازهتری روبرو میکرد. این شد که ایران در مدت کوتاه سیوهفت روز، یک دولت ملی داشت با یک ارتش شاهنشاهی بدون شاهنشاه! که این دو نهاد در تضاد با یکدیگر بودند.
تنها گذاشتن بختیار بیشتر یک مسئلهی سیاسی بود تا نظامی. صرفنظر از گروههایی مثل حزب توده و همپیمانانش که همواره با ملیگرایی و دموکراسی لیبرال با تمام قوا ضدیت کردهاند و در این راه از هیچگونه دشمنی و حتی اتکا به قدرتهای بیگانه روی برنتافتهاند، جاهطلبیهای سیاسی و ریاکارانهی برخی شخصیتهای ملیگرا ، دولت بختیار را روزبهروز با تنگناهای تازهتری روبرو میکرد.
اینجاست که به عمق درستی طرح مصدق برای ایجاد یک ارتش ملی به جای ارتش شاهنشاهی، بیشتر پی میبریم: دولت ملی- ارتش ملی. همینجا اشاره کنم که متأسفانه توجه به این نکات کلیدی در گرد و غبار بحثهای پیرامون ۲۸ مرداد، کودتا یا قیام ملی، کاملاً گم شده است.
کوتاهسخن، اعلامیهی بیطرفی ارتش در روز ۲۲ بهمن ۱۳۵۷، به حیات ارتش شاهنشاهی رسماً پایان داد. فرماندهی ارتش، ارتشبد عباس قرهباغی، سراسیمه در پستوی دفترش، اونیفورم نظامی را از تن بهدرآورد و به مدد همولایتی خود (مهدی بازرگان)، به محل امنی گریخت. بسیاری از امیران ارتش تیرباران شدند. در میان آنان، تاریخ ایران، از رشادت امیرانی چون سپهبد مهدی رحیمی و سرلشگر منوچهر خسروداد (فرماندهی هوانیروز) که تا آخرین لحظات حیات از شرافت سربازی خود دفاع کردند، به نیکی و احترام یاد خواهد کرد.
پس از انقلاب، با تاسیس سپاه پاسداران نظام، نیروهای مسلح ایران به خدمت کاست مذهبی شیعه وولایت فقیه درآمدند. یعنی بازگشت به دوران شاهسون و ارتش شاهنشاهی، این بار تحت فرمان ولی فقیه.
***
(*)این نوشته برگرفته ای است از مقاله مهدی مظفری، استاد علوم سیاسی در دانمارک، که در مجله راه آورد، شماره ۱۰۶، تحت عنوان کاست نظامی در ایران منتشر شده است.
***
منابع:
۱ "سياست و غزالی"، نوشتهی هانری لائوست، ترجمهی مهدی مظفری، دو جلد (انتشارات بنياد فرهنگ ايران، ۱۳۵۴، تهران
-Concept of Authority in Persia: Eleventh to nineteenth Centuries A.D. by A.K.S. Lambton, The British Institute of Persian, Studies, XXVI ۱۹۸۸
- State and Government in Medieval Islam, A.K.S. Lambton, Oxford, Oxford University Press, ۱۹۸۱
-Authority in Islam: From Muhammad to Khomeini, Mehdi Mozaffari, New York, Sharpe, ۱۹۸۷
"سيرالملوک" (سياستنامه) خواجه نظامالملک، به اهتمام هيوبرت دارک، تهران، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، ۲۵۳۵ شاهنشاهی، ص ۱۱
مندرج در زيرنويس شمارهی يکConcept of Authority… پرفسور لمبتون، رسالهی
تحولات قشون در تاريخ معاصر ايران، دکتر ناصر تکميل همايون، تهران دفتر پژوهشهای فرهنگی، ۱۳۷۶
ايضاً ص ۱۴
ايضاً ص ۱۱۰
Revolutionen, Iran, Mehdi Mozaffari, Kobenhaven, DUPI, ۱۹۸۱
خاطرات و تالمات مصدق، محمد مصدق، تهران انتشارات علمی، ۱۳۶۵، صفحات ۲۵۸ تا آخر صفحه ۲۶۱ و
Patriot of Persian. Christopher de Bellaigue, G. Britain, Bodley Head, ۲۰۱۲ pp. ۱۹۸ -۲۰۰
"مثل برف آب خواهيم شد- مذاکرات در "شورای فرماندهان ارتش" بدون نام مؤلف، تهران نشر نی، ۱۳۶۶، ص ۱۴
ايضاً ص ۱۵
ايضاً ص ۲۴۲. برای دانستن موضع شاپور بختيار در برابر ارتش، می توان به منبع زير رجوع کرد:
سی و هفت روز پس از سی و هفت سال، پاريس، انتشارات راديو ايران، خرداد ۱۳۶۱