نمایش فیلم «برف» ساخته فیلمساز جوان، مهدی رحمانی در یازدهمین جشنواره بین المللی دبی با استقبال گسترده ای روبرو شد؛ فیلمی که جامعه ایران را در چارچوب یک خانواده می کاود و به نتایج جالب توجهی می رسد.
همه چیز در یک خانه اتفاق می افتد؛ جایی که پسر جوان خانواده برای مرخصی از سربازی به خانه بازگشته و متوجه می شود که همه چیز به طرز دهشتناکی در حال فروپاشی است، اما به طرز متناقضی زندگی هنوز جریان دارد.
رحمانی در چهارمین ساخته اش به شکلی مدیون ادبیات مینی مالیستی است: ما چیز زیادی درباره گذشته شخصیت ها نمی دانیم و تنها یک برش از زندگی افراد این خانواده را می بینیم. همه چیز در محیط متشنجی خلاصه می شود که شخصیت های فیلم را احاطه کرده و احوال آنها را در یک روز از صبح تا شام با ما قسمت می کند.
شیوه روایت فیلم- که می تواند از نظر ساختاری وامدار فیلم های اصغر فرهادی هم باشد؛ هرچند فیلمساز چندان با این تاثیرپذیری موافق نیست- دایره بسته و به شکلی تقدیری یا جبری را خلق می کند که هر کدام از شخصیت ها در دل آن جای دارند و گریز و گزیری از این دایره بسته ندارند.
شخصیت سرباز از ابتدا سعی دارد بیرون این دایره بایستد( او حتی لباس سربازی اش را عوض نمی کند) و به شکلی با باقی شخصیت ها فرق دارد ( و در انتها او تنها از خانه بیرون می آید، در حالی که برف همه جا را سپیدپوش کرده) اما با این حال سنگینی وقایع نشان از آن دارد که نه او و نه دیگر شخصیت ها توان گریز از این موقعیت را ندارند.
فیلم در واقع یک موقعیت مشخص و حساب شده را روایت می کند؛ موقعیت بحرانی یک خانواده سنتی در آستانه خواستگاری دخترشان. همه چیز در کلماتی چون بحران، شرافت و سقوط خلاصه می شود و فیلم این مفاهیم را در لایه های مختلف اش می کاود و در لایه های عمیق تر خود به مساله سنت و مشکلات دست و پاگیر آن هم اشاره دارد و به شکلی غیر شعاری به نقد اجتماعی هم دست می زند ( از «اهمیت» صرف مراسم خواستگاری تا مساله بکارت، از کراهت طلاق تا مساله آبرو؛ که هیچ کدام در جامعه های بازتر و مدرن تر محلی از اعراب ندارند).
همه چیز در همین موقعیت- و همین زمان حال و اکنون- خلاصه می شود و گذشته و آینده شخصیت ها مساله فیلم نیست. در پایان باز فیلم نمی دانیم که سرنوشت این خانواده به کجا خواهد انجامید. از سویی همه اعضای خانواده به شکلی مثبت هستند و در واقع شخصیت منفی در بین آنها وجود ندارد؛ حتی مجید که باعث و بانی بحران مالی خانواده به نظر می رسد، بی گناه است و در شرایطی متفاوت، به دیگران کمک می کند. در نتیجه فیلم کسی را محکوم نمی کند و همه چیز را زائیده جبر شرایط می داند. از این روست که شخصیت های فیلم بیش از آن که به شکل کلاسیک به شخصیت های خیر و شر بدل شوند و فیلم راوی جدال بین خیر و شر باشد، در روایت یک موقعیت شر خلاصه می شود ( تنها شخصیت نیمه منفی فیلم دختری است که دوست خانوادگی آنها محسوب می شود؛ اما جدای از کارکردش در جهت افزودن تلخی به زندگی این سرباز به عنوان یک عشق شکست خورده، اساساً فیلم نیازی به داستان خبرچینی او ندارد و این وجه این شخصیت اضافی به نظر می رسد).
اما فیلم موفق می شود از اساس موقعیت درگیر کننده و باورپذیری ارائه کند. ریتم فیلم به شدت حساب شده است و شیوه اطلاع رسانی آن درباره وقایع ریز و درشت، هم تعلیق منطقی و موجه ای خلق می کند و هم - به مدد بازی های خوب تقریباً همه بازیگران- همذات پنداری تماشاگر را با تک تک شخصیت ها موجب می شود. دوربین به بخشی از تشنج و نگرانی حاضر در صحنه تبدیل می شود و هوشمندی فیلمساز مانع از آن است که دوربین به عنوان عنصری اضافی در صحنه خودنمایی کند، به این معنی که اگر حرکتی هست نه به سبب نوعی بازی فرمی، بلکه به دلیل ساختار ایجابی صحنه است. با آن که فیلم در وهله اول می تواند فرمالیستی به نظر برسد، اما کمال گرایی فیلمساز عنصری برای خودنمایی نیست. فیلمساز به شکلی موفق می شود خود را در لابلای صحنه ها پنهان کند و حضورش از چشم تماشاگر دور بماند. در نتیجه فیلم می تواند بدون هیچ حائلی تماشاگر را به درون موقعیت خلق شده هدایت کند؛ موقعیتی که تاویل پذیر هم هست و به راحتی راه را باز می گذارد تا تماشاگر لایه های مختلفی را به آن بیفزاید و برداشت های فرامتنی گوناگونی داشته باشد.