کاوه بختياری، فيلمساز ايرانی الاصلی که از هشت سالگی در سوئيس زندگی کرده، در حال فيلمبرداری از چند پناهجوی ايرانی در يونان بوده که حاصل آن با نام «توقفگاه» در بخش دو هفته کارگردانان در جشنواره کن امسال به نمايش درآمد.
کاوه زمانی که می شنود پسرخاله اش محسن به هنگام مهاجرت غيرقانونی به اروپا در يونان متوقف شده، با دوربين خود به سراغ او می رود و ضمن ملاقات با محسن، وارد خانه ای می شود که به «پانسيون امير» معروف است و در آن چند ايرانی در بلاتکليفی به سر می برند و به دنبال راهی برای گريز از يونان و پناهنده شدن به کشورهايی نظير فرانسه و نروژ هستند.
فيلبم سبک و سياق ساده ای را در پيش می گيرد و سعی دارد با تصاويری عريان به ثبت موقعيت جوانانی از اين دست بپردازد. اين چند جوان ايرانی (و يک دختر ارمنی که خيلی زود از آنها جدا می شود) هر کدام پيشينه و شايد طبقه متفاوتی دارند، اما ما تا انتهای فيلم چيزی درباره گذشته آنها و اين که چرا حاضر شده اند به هر قيمتی به مهاجرت غيرقانونی تن دهند، نمی فهميم.
اين در ديالوگ ساده ای بين فيلمساز و مهماندار(امير) در اوايل فيلم رد و بدل می شود:«قرار اينجا اينه که چيزی درباره گذشته همديگه نمی پرسيم.»
در نتيجه با شخصيت هايی روبرو هستيم که همگی گذشته متفاوت اما يک هدف مشترک دارند: گريز از ايران و شروع يک زندگی تازه در کشوری غربی، و حالا همه تقريباً در يک موقعيت مشترک هستند: در ميانه راه ناخواسته متوقف شده اند، برخی توسط پليس دستگير و حتی از پليس کتک خورده اند، و حالا همگی بايد از پليس بگريزند و به دنبال پول و قاچاقچی باشند که آنها را به کشور مقصد برساند.
از سويی فيلم بازی مشکلی را آغاز می کند: ما قرار است شخصيت هايی را دنبال کنيم که چيزی درباره آنها نمی دانيم. فيلمساز شايد اين عيب را به قدرت فيلم بدل می کند: ما تنها در هر لحظه جاری با آنها همراه می شويم و رفته رفته مشتاقيم تا سرنوشت آنها را بدانيم؛ سرنوشتی که در نهايت برای برخی از آنها به تلخی مطلق می انجامد و برای برخی ديگر به موفقيت در هدف شان (در فرار به کشورهای مقصد).
برای نزديک شدن به شخصيت ها، فيلمساز با صرف زمان زياد در بين آنها موفق می شود تا حد زيادی حائل دوربين را از بين ببرد و زندگی روزمره آنها را ثبت کند. ما خيلی زود می فهميم که آنها در تامين سه وعده غذای روزانه هم مشکل دارند و آنها را می بينيم که با يکديگر شوخی می کنند، به هم ناسزا می گويند و با هم دعوا می کنند.
سرانجام يکی از اين دعواها محرک آنها برای رقم خوردن سرنوشت شان و متلاشی شدن گروه شان است: يکی که از بلاتکليفی خسته شده تصيم می گيرد به ايران بازگردد و ما ديگر درباره او چيزی نمی شنويم. محسن (پسرخاله فيلمساز) هم به ايران بازمی گردد، اما اتفاق غيرمنتظره تلخی برای او رقم می خورد.
ديگران هم خطر تلاش برای خروج از کشور را به جان می خرند و هر يک سرنوشت متفاوتی دارند. خروج آنها هر کدام داستان متفاوتی دارد که فيلمساز سعی دارد آنها را تا آخرين خبرهايشان از کشورهای ديگر دنبال کند.
در اين راه با اتفاقات کمدی جذابی هم روبرو هستيم که از تلخی دردناک فيلم می کاهد: مثلاً در صحنه ای که يکی از آنها مجبور است برای شبيه شدن چهره اش به عکس گذرنامه جعلی خارجی، لنز روشن در چشم هايش بگذارد، تلخی زندگی آنها به سرخوشی تک لحظه ای بدل می شود که تماشاگر با آن شريک است.
يا صحنه آرايشگاه، جايی که يکی از آنها سعی دارد مدل موی خود را شبيه به يک مدل غربی کند، سادگی و صميميت درگير کننده ای دارد که زندگی آنها را برای ما باورپذيرتر می سازد. همين طور صحنه ای که آنها با يک پدر و يک بچه کوچک يونانی روبرو می شوند و تک تک بچه کوچک را بغل می کنند، بسيار کارآمدتر از صحنه هايی است که مثلاً يکی از آنها رو به دوربين فرياد می زنند:« ما هم آدميم.»
در واقع نگاه ظريفی که می تواند تماشاگر را به دلايل انسانی با سرنوشت قهرمان هايش شريک کند، گاه با صحنه های شعاری ای که فيلم نيازی به آن ندارد، خدشه می بيند.
همين طور ريتم فيلم گاه کند می شود و به تکرار می رسد و به نظر می رسد حذف برخی از صحنه ها، ريتم فيلم را بسيار روان تر خواهد کرد.
با اين حال تلاش برای ثبت يک واقعيت بسيار تلخ و تکان دهنده درباره انسان هايی در آرزوی زندگی بهتر، تماشاگران غربی را( که شايد بسياری شان مخالف مهاجرت خارجی ها به کشورشان باشند) با خود همراه می کند و تصويری واقعی(هرچند ناکامل و با زبان سينمايی ای نه چندان پخته) رو در روی ما قرار می دهد.
کاوه زمانی که می شنود پسرخاله اش محسن به هنگام مهاجرت غيرقانونی به اروپا در يونان متوقف شده، با دوربين خود به سراغ او می رود و ضمن ملاقات با محسن، وارد خانه ای می شود که به «پانسيون امير» معروف است و در آن چند ايرانی در بلاتکليفی به سر می برند و به دنبال راهی برای گريز از يونان و پناهنده شدن به کشورهايی نظير فرانسه و نروژ هستند.
فيلبم سبک و سياق ساده ای را در پيش می گيرد و سعی دارد با تصاويری عريان به ثبت موقعيت جوانانی از اين دست بپردازد. اين چند جوان ايرانی (و يک دختر ارمنی که خيلی زود از آنها جدا می شود) هر کدام پيشينه و شايد طبقه متفاوتی دارند، اما ما تا انتهای فيلم چيزی درباره گذشته آنها و اين که چرا حاضر شده اند به هر قيمتی به مهاجرت غيرقانونی تن دهند، نمی فهميم.
اين در ديالوگ ساده ای بين فيلمساز و مهماندار(امير) در اوايل فيلم رد و بدل می شود:«قرار اينجا اينه که چيزی درباره گذشته همديگه نمی پرسيم.»
در نتيجه با شخصيت هايی روبرو هستيم که همگی گذشته متفاوت اما يک هدف مشترک دارند: گريز از ايران و شروع يک زندگی تازه در کشوری غربی، و حالا همه تقريباً در يک موقعيت مشترک هستند: در ميانه راه ناخواسته متوقف شده اند، برخی توسط پليس دستگير و حتی از پليس کتک خورده اند، و حالا همگی بايد از پليس بگريزند و به دنبال پول و قاچاقچی باشند که آنها را به کشور مقصد برساند.
از سويی فيلم بازی مشکلی را آغاز می کند: ما قرار است شخصيت هايی را دنبال کنيم که چيزی درباره آنها نمی دانيم. فيلمساز شايد اين عيب را به قدرت فيلم بدل می کند: ما تنها در هر لحظه جاری با آنها همراه می شويم و رفته رفته مشتاقيم تا سرنوشت آنها را بدانيم؛ سرنوشتی که در نهايت برای برخی از آنها به تلخی مطلق می انجامد و برای برخی ديگر به موفقيت در هدف شان (در فرار به کشورهای مقصد).
برای نزديک شدن به شخصيت ها، فيلمساز با صرف زمان زياد در بين آنها موفق می شود تا حد زيادی حائل دوربين را از بين ببرد و زندگی روزمره آنها را ثبت کند. ما خيلی زود می فهميم که آنها در تامين سه وعده غذای روزانه هم مشکل دارند و آنها را می بينيم که با يکديگر شوخی می کنند، به هم ناسزا می گويند و با هم دعوا می کنند.
سرانجام يکی از اين دعواها محرک آنها برای رقم خوردن سرنوشت شان و متلاشی شدن گروه شان است: يکی که از بلاتکليفی خسته شده تصيم می گيرد به ايران بازگردد و ما ديگر درباره او چيزی نمی شنويم. محسن (پسرخاله فيلمساز) هم به ايران بازمی گردد، اما اتفاق غيرمنتظره تلخی برای او رقم می خورد.
ديگران هم خطر تلاش برای خروج از کشور را به جان می خرند و هر يک سرنوشت متفاوتی دارند. خروج آنها هر کدام داستان متفاوتی دارد که فيلمساز سعی دارد آنها را تا آخرين خبرهايشان از کشورهای ديگر دنبال کند.
در اين راه با اتفاقات کمدی جذابی هم روبرو هستيم که از تلخی دردناک فيلم می کاهد: مثلاً در صحنه ای که يکی از آنها مجبور است برای شبيه شدن چهره اش به عکس گذرنامه جعلی خارجی، لنز روشن در چشم هايش بگذارد، تلخی زندگی آنها به سرخوشی تک لحظه ای بدل می شود که تماشاگر با آن شريک است.
يا صحنه آرايشگاه، جايی که يکی از آنها سعی دارد مدل موی خود را شبيه به يک مدل غربی کند، سادگی و صميميت درگير کننده ای دارد که زندگی آنها را برای ما باورپذيرتر می سازد. همين طور صحنه ای که آنها با يک پدر و يک بچه کوچک يونانی روبرو می شوند و تک تک بچه کوچک را بغل می کنند، بسيار کارآمدتر از صحنه هايی است که مثلاً يکی از آنها رو به دوربين فرياد می زنند:« ما هم آدميم.»
در واقع نگاه ظريفی که می تواند تماشاگر را به دلايل انسانی با سرنوشت قهرمان هايش شريک کند، گاه با صحنه های شعاری ای که فيلم نيازی به آن ندارد، خدشه می بيند.
همين طور ريتم فيلم گاه کند می شود و به تکرار می رسد و به نظر می رسد حذف برخی از صحنه ها، ريتم فيلم را بسيار روان تر خواهد کرد.
با اين حال تلاش برای ثبت يک واقعيت بسيار تلخ و تکان دهنده درباره انسان هايی در آرزوی زندگی بهتر، تماشاگران غربی را( که شايد بسياری شان مخالف مهاجرت خارجی ها به کشورشان باشند) با خود همراه می کند و تصويری واقعی(هرچند ناکامل و با زبان سينمايی ای نه چندان پخته) رو در روی ما قرار می دهد.