در بخش پيشين ديديم که دوايت دی. آيزنهاور، رييس جمهوری آمريکا در نامه ای به دکتر محمد مصدق، نخست وزير ايران، در اوج درگيری او با قدرت استعمارگر بريتانيا، هرگونه اميد اين سياستمدار کارکشته به دريافت ياری های مالی از واشينگتن را نقش بر آب کرد. ريشه دوری جستن آمريکا از دولت ملی گرای دکتر مصدق را در گسترش حملات چپ های ايران به آمريکا می توان يافت. چپ های ايران، با رهنمودهای موکد سرانشان، آمريکا را به چشم قدرت «استعمارگری بالنده» می ديدند که بزودی جايگزين قدرت های استعمارگر سنتی، از جمله بريتانيا خواهد شد.
بابک اميرخسروی- از چهره های شاخص حزب توده در آن زمان- اين واکنش منفی چپگرايان به آمريکا را «جنگ» می خواند.
بابک اميرخسروی: «آنها (آمريکايی ها در آن زمان طرفدار سياست تقسيم پنجاه به پنجاه بودند. پنجاه درصد به پنجاه درصد.
برای اين که با تمام شرکت هايی که در کشورهای عربی و خليج فارس و دارای نمايندگی آرامکو بودند، معادلاتشان بر مبنای پنجاه به پنجاه بود. به همين نسبت نيز آن چيزی که بين شرکت نفت انگليس و ايران مطرح بود، يک موفقيت نسبتاً بزرگی محسوب می شد.
آمريکاييان نمی خواستند بالاتر از اين رقم بروند. چرا که ممکن بود مناسباتشان با شرکت هايی که در خليج فارس با آنها کار می کردند، دچار مشکل شود.
و اين مساله، بطور عينی، حمايت از پيکاری بود که دکتر مصدق و دولت او برای استيفای حقوق ملت ايران انجام می داد.
می خواهم بگويم که ما واقعا بی خودی هم با دکتر محمد مصدق می جنگيديم و هم با ايالات متحده آمريکا که آن روزها به هيچ وجه نه خطر اصلی محسوب می شد و نه واقعاً عامل اصلی مشکلاتی بود که در برابر دولت دکتر مصدق قرار داشت.»
می پرسم: «چگونه جنگی؟»
بابک امير خسروی بی درنگ يادآوری می کند که آنچه جنگ حزب توده با آمريکا می خواند، از جنگی تبليغاتی فراتر نمی رفت.
بابک اميرخسروی: «ما- که البته منظورم از اين ما، همان وجه تبليغاتی کارمان بود- و تبليغاتمان متوجه آمريکا بود. فرض کنيد مثلاً نيکسون از آمريکا به ايران می آمد، فرستاده آمريکا (اِيوِرل هريمن) به ايران سفر می کرد، مثلاً حادثه روز ۲۳ تيرماه در اعتراض به سفر فرستاده آمريکا برای مذاکره با ايران اتفاق افتاد.
سفير آمريکا می خواست به نوعی واسطه گری يا ميانجيگری کند برای حل معضل نفت. برای اين اتفاق يک تظاهرات خيلی گسترده يی صورت گرفت که به نام تظاهرات ۲۳ تير معروف شد و خيلی هم کشت و کشتار شد.»
بابک اميرخسروی يادآوری می کند که حزب توده، به رغم آگاهی از پشتيبانی آمريکا از دکتر مصدق، حمله به واشينگتن را لازم می دانست، در حالی که، همزمان، بر سر اين قضيه ميان اعضاء حزب توده اختلاف نظر وجود داشت.
بابک اميرخسروی: «اختلاف بود ديگر. اختلاف وجود داشت. يعنی جريانات ملی در آن زمان، بطور کلی، با توجه به روش و سياستی که دکتر مصدق داشت، اساساً ضد انگليسی بود.
واقعيتش هم اين است که اين انگلستان بود که با ايران طرف بود. اين دولت انگلستان بود که از همان هفته اول روی کار آمدن دولت دکتر مصدق، برای سرنگونی او نقشه کشيد.
در تمام اين مدت، همواره تمام نقشه هايی که برای کودتا و ضربه زدن و فلج کردن دولت دکتر مصدق کشيده می شد، از طرف دولت انگلستان صورت می گرفت.
تا لحظه آخر هم که آيزنهاور بر سر کار آمد و آخرين پيشنهاد مشترک از سوی انگلستان و آمريکا داده شد، که متاسفانه دکتر مصدق آن را نپذيرفت، هنوز اين ها (آمريکايی ها) مايل به اين نبودند که بر عليه دکتر مصدق کودتا شود.
آن ها (آمريکايی ها) می ترسيدند که با کودتا عليه دکتر مصدق، به جای حل ماجرا، چپ ها، که همان حزب توده ايران بود و خيلی هم در ايران قدرتمند بودند، بر سر کار بيايند و نسبت به اين مساله، به خاطر نگرانی هايی که از نفوذ شوروری ها داشتند، حساس بودند.
آن ها (آمريکايی ها) می خواستند به يک نحوی دولت دکتر مصدق که به هر حال يک دولت ملی و آزديخواه بود بر سر کار باقی بماند.»
توده ای ها به آتش شعارهای ضد آمريکايی دامن می زدند، و در عمل، اين پچ پچ بريتانيايی ها را در گوش دولت پرزيدنت آيزنهاور کارگر می ساختند که اگر واشينگتن همچنان دست به دست کند و دست در دست لندن نگذارد تا دولت محمد مصدق را سرنگون کنند، ديری نخواهد پاييد که درفش های سرخ کمونيستی بر فراز ايران به اهتزاز درخواهد آمد.
در حلقه ياران دکتر مصدق:
آيت الله سيد ابوالقاسم کاشانی؟ غايب!... سرلشکر زاهدی؟ غايب!... دکتر مظفر بقائی کرمانی ، حسين مکی، سرباز فداکار وطن؟ غايب!... ابوالحسن حائری زاده؟ عبدالقديرآزاد، از بنيادگذاران جبهه ملی ايران؟ هر دو غايب!...
آيت الله سيد ابوالقاسم کاشانی، روحانی سياست پيشه با نفوذ... حسين مکی با لقب افتخارآفرين «سرباز فداکار وطن»...، دکتر مظفر بقائی کرمانی، نماينده آتشين سخن و تندخوی مردم تهران و کرمان در دوره های پانزدهم، شانزدهم و هفدهم مجلس شورای ملی ايران، ابوالحسن حائری زاده، عبدالقدير آزاد از نمايندگان مجلس و از بنيادگذاران جبهه ملی ايران، سرلشکر فضل الله زاهدی پرنشان ترين سردار ارتش ايران در دوران پادشاهی رضاشاه و فرزندش محمد رضا پهلوی؛ اين ها همه از ياران نزديک دکتر مصدق بودند که يکان يکان از او دوری گزيدند. نه تنها از او دوری گزيدند که حتی در برابرش ايستادند.
اما در ميان هواداران بر جای مانده نخست وزير کهنه کار ايران نيز بودند کسانی مانند دکتر خليل ملکی - بريده از حزب منحله توده- و از بنيادگذاران حزب زحمتکشان ملت ايران و نيز «نيروی سوم» که بی پرده پوشی، راه دکتر مصدق را خطا می دانستند، اما تاکيد می کردند که تا «آخر خط» دوشادوش او خواهند ماند.
دکتر خليل ملکی: «آقای مصدق! اين راهی که شما می رويد به جهنم است. ولی ما تا جهنم هم به دنبال شما خواهيم آمد!»
گام های دکتر مصدق و دولتش در مسيری که به گفته احساساتی دکتر خليل ملکی به جهنم ختم می شد، در ارديبهشت ماه سال ۱۳۳۲ شتاب بيشتری گرفت.
در اين ماه، عده ای ناشناس سرتيپ محمود افشارطوس - رئيس شهربانی منصوب دکتر مصدق – را ربودند. پيکر بی جان او، چند روزبعد، در يکی از غارهای منطقه لشکرک (غار تلو)، در نزديکی تهران پيدا شد.
دو تن از شاخص ترين رهبران جناح مخالف دکتر مصدق، سرلشکر فضل الله زاهدی، وزير کشور در يکی از کابينه های پيشين دکتر مصدق و دکتر مظفر بقائی کرمانی، نماينده مردم تهران در مجلس شورای ملی ايران، باتهام قتل سرتيپ افشار طوس، رئيس شهربانی وقت، رسماً تحت تعقيب قرار گرفتند.
سرلشکر زاهدی، با تاييد آيه الله کاشانی - رئيس وقت مجلس - در آن جا متحصن شد. عبدالعلی لطفی، وزير دادگستری کابينه دکتر مصدق- در نامه يی به مجلس، درخواست سلب مصونيت پارلمانی دکتر بقائی را کرد تا باتهام معاونت يا همراهی و ياری در قتل رئيس شهربانی ، بازداشت و محاکمه شود.
آيت الله کاشانی با پناه دادن به سرلشکر زاهدی در مجلس شورای ملی ايران، خشم دکتر مصدق را بيش از پيش، و چندان برانگيخت که از هواداران خود خواست اين روحانی سياست پيشه تکرو را از کرسی رياست مجلس شورای ملی به زير کشند.
به گزارش محمود طلوعی در کتاب «پدر و پسر»، اين خواست دکتر مصدق نيز پذيرفته شد و در روز دهم تيرماه ۱۳۳۲ دکتر عبدالله معظمی- از نزديکان دکتر مصدق- با اکثريت چهل رای در برابر سی و يک رای آيت الله کاشانی، به رياست مجلس رسيد.
ده روز بعد، در همان مجلس، علی زهری، از ياران ديرين دکتر بقائی، از دولت دکتر مصدق استيضاح کرد.
دکتر مصدق از بيم آين که مجلس به او رای عدم اعتماد بدهد، سرنگونش کند، و ميدان پيکار در راه ملی کردن نفت ايران خالی بماند، به فکر انحلال مجلس افتاد اما نه از راه معمول و هميشگی...
دکتر مصدق که احساس می کرد در اکثريت بودن نمايندگان هوادارش در مجلس شورای ملی ايران به خطر افتاده است، با عزمی جزم تر از گذشته، در راه انحلال آن گام برداشت. با اين حال، او، بی اعتناء به سابقه و رويه، حاضر نبود از محمدرضاشاه بخواهد که فرمان انحلال مجلس را صادر کند. او می خواست، با ناديده گرفتن اين سابقه و «دور زدن» شاه، مجلس را منحل کند؛ مجلسی که نمايندگانش، البته، در دوران نخست وزيری خود او به کاخ بهارستان راه يافته بودند.
همه اين کنش ها و بيشتر واکنش های دکتر مصدق، از دريچه نگاه آمريکا، که خود را رهبر جهان هوادار مردمسالاری می خواند و بسياری نيز رهبريش را پذيرفته بودند، اين سياستمدار ملی گرای آشتی ناپذير را بيش از پيش در قد و قامت ديکتاتوری جلوه گر می ساخت که تنها تشنه دستيابی به قدرت هر چه بيشتر است.
در اين گير و دار، عده يی که دکتر مصدق و يارانش آن ها را «توده ای نفتی» می خواندند، يعنی کسانی که خود را توده يی و چپگرا جلوه می دادند اما در باطن، سرسپرده بريتانيا بودند و فرمان های لندن را مو به مو به کار می بستند، در دميدن به کوره ناآراميها و درگيريها - باز هم به گفته معتقدان به فرضيه توطئه، از جمله بسياری از ياران و همراهان جبهه ملی- نقشی چشمگير داشتند.
آيا به راستی توده ای - نفتی ها، وجود خارجی داشتند؟ اگر هم داشتند، در رقم زدن سرنوشت ايران، به راستی نقششان تعيين کننده بود يا نه؟ به درستی نمی دانيم. اما به درستی می دانيم که بريتانيا، آشکارا، روز به روز آمريکا را بيشتر در فشار می گذاشت و تهديد می کرد که اگر حکومت دکتر مصدق سرنگون نشود، ايران و در پی آن سراسر سرزمين های نفتخيز خاورميانه در قلمرو مسکو، در پشت پرده آهنين جای خواهد گرفت.
لندن برای تشديد فشار بر واشينگتن تا جايی پيش رفت که وزير خارجه بريتانيا- اَنتونی ايدن- را با ماموريت جذب پرزيدنت آيزنهاور به جمع نيروهای معتقد به ضرورت براندازی دولت دکتر مصدق، روانه کاخ سفيد واشينگتن کرد.
در بخش آينده اين رشته برنامه های ويژه خواهيم ديد که دم گرم «انتونی ايدن»، وزير خارجه و فرستاده «وينستن چرچيل» به واشينگتن بر دل سرد آمريکايی ها کارگر افتاد، و آن ها را به اين نتيجه گيری واداشت که دولت دکتر مصدق را بايد برانداخت.
کارگردان: کیان معنوی
بابک اميرخسروی- از چهره های شاخص حزب توده در آن زمان- اين واکنش منفی چپگرايان به آمريکا را «جنگ» می خواند.
بابک اميرخسروی: «آنها (آمريکايی ها در آن زمان طرفدار سياست تقسيم پنجاه به پنجاه بودند. پنجاه درصد به پنجاه درصد.
برای اين که با تمام شرکت هايی که در کشورهای عربی و خليج فارس و دارای نمايندگی آرامکو بودند، معادلاتشان بر مبنای پنجاه به پنجاه بود. به همين نسبت نيز آن چيزی که بين شرکت نفت انگليس و ايران مطرح بود، يک موفقيت نسبتاً بزرگی محسوب می شد.
آمريکاييان نمی خواستند بالاتر از اين رقم بروند. چرا که ممکن بود مناسباتشان با شرکت هايی که در خليج فارس با آنها کار می کردند، دچار مشکل شود.
و اين مساله، بطور عينی، حمايت از پيکاری بود که دکتر مصدق و دولت او برای استيفای حقوق ملت ايران انجام می داد.
می خواهم بگويم که ما واقعا بی خودی هم با دکتر محمد مصدق می جنگيديم و هم با ايالات متحده آمريکا که آن روزها به هيچ وجه نه خطر اصلی محسوب می شد و نه واقعاً عامل اصلی مشکلاتی بود که در برابر دولت دکتر مصدق قرار داشت.»
می پرسم: «چگونه جنگی؟»
بابک امير خسروی بی درنگ يادآوری می کند که آنچه جنگ حزب توده با آمريکا می خواند، از جنگی تبليغاتی فراتر نمی رفت.
بابک اميرخسروی: «ما- که البته منظورم از اين ما، همان وجه تبليغاتی کارمان بود- و تبليغاتمان متوجه آمريکا بود. فرض کنيد مثلاً نيکسون از آمريکا به ايران می آمد، فرستاده آمريکا (اِيوِرل هريمن) به ايران سفر می کرد، مثلاً حادثه روز ۲۳ تيرماه در اعتراض به سفر فرستاده آمريکا برای مذاکره با ايران اتفاق افتاد.
سفير آمريکا می خواست به نوعی واسطه گری يا ميانجيگری کند برای حل معضل نفت. برای اين اتفاق يک تظاهرات خيلی گسترده يی صورت گرفت که به نام تظاهرات ۲۳ تير معروف شد و خيلی هم کشت و کشتار شد.»
بابک اميرخسروی يادآوری می کند که حزب توده، به رغم آگاهی از پشتيبانی آمريکا از دکتر مصدق، حمله به واشينگتن را لازم می دانست، در حالی که، همزمان، بر سر اين قضيه ميان اعضاء حزب توده اختلاف نظر وجود داشت.
بابک اميرخسروی: «اختلاف بود ديگر. اختلاف وجود داشت. يعنی جريانات ملی در آن زمان، بطور کلی، با توجه به روش و سياستی که دکتر مصدق داشت، اساساً ضد انگليسی بود.
واقعيتش هم اين است که اين انگلستان بود که با ايران طرف بود. اين دولت انگلستان بود که از همان هفته اول روی کار آمدن دولت دکتر مصدق، برای سرنگونی او نقشه کشيد.
در تمام اين مدت، همواره تمام نقشه هايی که برای کودتا و ضربه زدن و فلج کردن دولت دکتر مصدق کشيده می شد، از طرف دولت انگلستان صورت می گرفت.
تا لحظه آخر هم که آيزنهاور بر سر کار آمد و آخرين پيشنهاد مشترک از سوی انگلستان و آمريکا داده شد، که متاسفانه دکتر مصدق آن را نپذيرفت، هنوز اين ها (آمريکايی ها) مايل به اين نبودند که بر عليه دکتر مصدق کودتا شود.
آن ها (آمريکايی ها) می ترسيدند که با کودتا عليه دکتر مصدق، به جای حل ماجرا، چپ ها، که همان حزب توده ايران بود و خيلی هم در ايران قدرتمند بودند، بر سر کار بيايند و نسبت به اين مساله، به خاطر نگرانی هايی که از نفوذ شوروری ها داشتند، حساس بودند.
آن ها (آمريکايی ها) می خواستند به يک نحوی دولت دکتر مصدق که به هر حال يک دولت ملی و آزديخواه بود بر سر کار باقی بماند.»
توده ای ها به آتش شعارهای ضد آمريکايی دامن می زدند، و در عمل، اين پچ پچ بريتانيايی ها را در گوش دولت پرزيدنت آيزنهاور کارگر می ساختند که اگر واشينگتن همچنان دست به دست کند و دست در دست لندن نگذارد تا دولت محمد مصدق را سرنگون کنند، ديری نخواهد پاييد که درفش های سرخ کمونيستی بر فراز ايران به اهتزاز درخواهد آمد.
در حلقه ياران دکتر مصدق:
آيت الله سيد ابوالقاسم کاشانی؟ غايب!... سرلشکر زاهدی؟ غايب!... دکتر مظفر بقائی کرمانی ، حسين مکی، سرباز فداکار وطن؟ غايب!... ابوالحسن حائری زاده؟ عبدالقديرآزاد، از بنيادگذاران جبهه ملی ايران؟ هر دو غايب!...
آيت الله سيد ابوالقاسم کاشانی، روحانی سياست پيشه با نفوذ... حسين مکی با لقب افتخارآفرين «سرباز فداکار وطن»...، دکتر مظفر بقائی کرمانی، نماينده آتشين سخن و تندخوی مردم تهران و کرمان در دوره های پانزدهم، شانزدهم و هفدهم مجلس شورای ملی ايران، ابوالحسن حائری زاده، عبدالقدير آزاد از نمايندگان مجلس و از بنيادگذاران جبهه ملی ايران، سرلشکر فضل الله زاهدی پرنشان ترين سردار ارتش ايران در دوران پادشاهی رضاشاه و فرزندش محمد رضا پهلوی؛ اين ها همه از ياران نزديک دکتر مصدق بودند که يکان يکان از او دوری گزيدند. نه تنها از او دوری گزيدند که حتی در برابرش ايستادند.
اما در ميان هواداران بر جای مانده نخست وزير کهنه کار ايران نيز بودند کسانی مانند دکتر خليل ملکی - بريده از حزب منحله توده- و از بنيادگذاران حزب زحمتکشان ملت ايران و نيز «نيروی سوم» که بی پرده پوشی، راه دکتر مصدق را خطا می دانستند، اما تاکيد می کردند که تا «آخر خط» دوشادوش او خواهند ماند.
دکتر خليل ملکی: «آقای مصدق! اين راهی که شما می رويد به جهنم است. ولی ما تا جهنم هم به دنبال شما خواهيم آمد!»
گام های دکتر مصدق و دولتش در مسيری که به گفته احساساتی دکتر خليل ملکی به جهنم ختم می شد، در ارديبهشت ماه سال ۱۳۳۲ شتاب بيشتری گرفت.
در اين ماه، عده ای ناشناس سرتيپ محمود افشارطوس - رئيس شهربانی منصوب دکتر مصدق – را ربودند. پيکر بی جان او، چند روزبعد، در يکی از غارهای منطقه لشکرک (غار تلو)، در نزديکی تهران پيدا شد.
دو تن از شاخص ترين رهبران جناح مخالف دکتر مصدق، سرلشکر فضل الله زاهدی، وزير کشور در يکی از کابينه های پيشين دکتر مصدق و دکتر مظفر بقائی کرمانی، نماينده مردم تهران در مجلس شورای ملی ايران، باتهام قتل سرتيپ افشار طوس، رئيس شهربانی وقت، رسماً تحت تعقيب قرار گرفتند.
سرلشکر زاهدی، با تاييد آيه الله کاشانی - رئيس وقت مجلس - در آن جا متحصن شد. عبدالعلی لطفی، وزير دادگستری کابينه دکتر مصدق- در نامه يی به مجلس، درخواست سلب مصونيت پارلمانی دکتر بقائی را کرد تا باتهام معاونت يا همراهی و ياری در قتل رئيس شهربانی ، بازداشت و محاکمه شود.
آيت الله کاشانی با پناه دادن به سرلشکر زاهدی در مجلس شورای ملی ايران، خشم دکتر مصدق را بيش از پيش، و چندان برانگيخت که از هواداران خود خواست اين روحانی سياست پيشه تکرو را از کرسی رياست مجلس شورای ملی به زير کشند.
به گزارش محمود طلوعی در کتاب «پدر و پسر»، اين خواست دکتر مصدق نيز پذيرفته شد و در روز دهم تيرماه ۱۳۳۲ دکتر عبدالله معظمی- از نزديکان دکتر مصدق- با اکثريت چهل رای در برابر سی و يک رای آيت الله کاشانی، به رياست مجلس رسيد.
ده روز بعد، در همان مجلس، علی زهری، از ياران ديرين دکتر بقائی، از دولت دکتر مصدق استيضاح کرد.
دکتر مصدق از بيم آين که مجلس به او رای عدم اعتماد بدهد، سرنگونش کند، و ميدان پيکار در راه ملی کردن نفت ايران خالی بماند، به فکر انحلال مجلس افتاد اما نه از راه معمول و هميشگی...
دکتر مصدق که احساس می کرد در اکثريت بودن نمايندگان هوادارش در مجلس شورای ملی ايران به خطر افتاده است، با عزمی جزم تر از گذشته، در راه انحلال آن گام برداشت. با اين حال، او، بی اعتناء به سابقه و رويه، حاضر نبود از محمدرضاشاه بخواهد که فرمان انحلال مجلس را صادر کند. او می خواست، با ناديده گرفتن اين سابقه و «دور زدن» شاه، مجلس را منحل کند؛ مجلسی که نمايندگانش، البته، در دوران نخست وزيری خود او به کاخ بهارستان راه يافته بودند.
همه اين کنش ها و بيشتر واکنش های دکتر مصدق، از دريچه نگاه آمريکا، که خود را رهبر جهان هوادار مردمسالاری می خواند و بسياری نيز رهبريش را پذيرفته بودند، اين سياستمدار ملی گرای آشتی ناپذير را بيش از پيش در قد و قامت ديکتاتوری جلوه گر می ساخت که تنها تشنه دستيابی به قدرت هر چه بيشتر است.
در اين گير و دار، عده يی که دکتر مصدق و يارانش آن ها را «توده ای نفتی» می خواندند، يعنی کسانی که خود را توده يی و چپگرا جلوه می دادند اما در باطن، سرسپرده بريتانيا بودند و فرمان های لندن را مو به مو به کار می بستند، در دميدن به کوره ناآراميها و درگيريها - باز هم به گفته معتقدان به فرضيه توطئه، از جمله بسياری از ياران و همراهان جبهه ملی- نقشی چشمگير داشتند.
آيا به راستی توده ای - نفتی ها، وجود خارجی داشتند؟ اگر هم داشتند، در رقم زدن سرنوشت ايران، به راستی نقششان تعيين کننده بود يا نه؟ به درستی نمی دانيم. اما به درستی می دانيم که بريتانيا، آشکارا، روز به روز آمريکا را بيشتر در فشار می گذاشت و تهديد می کرد که اگر حکومت دکتر مصدق سرنگون نشود، ايران و در پی آن سراسر سرزمين های نفتخيز خاورميانه در قلمرو مسکو، در پشت پرده آهنين جای خواهد گرفت.
لندن برای تشديد فشار بر واشينگتن تا جايی پيش رفت که وزير خارجه بريتانيا- اَنتونی ايدن- را با ماموريت جذب پرزيدنت آيزنهاور به جمع نيروهای معتقد به ضرورت براندازی دولت دکتر مصدق، روانه کاخ سفيد واشينگتن کرد.
در بخش آينده اين رشته برنامه های ويژه خواهيم ديد که دم گرم «انتونی ايدن»، وزير خارجه و فرستاده «وينستن چرچيل» به واشينگتن بر دل سرد آمريکايی ها کارگر افتاد، و آن ها را به اين نتيجه گيری واداشت که دولت دکتر مصدق را بايد برانداخت.
کارگردان: کیان معنوی