مهمانی ستار در جمع دوستان یکرنگ

میزبان/ ستار

میزبان: ستار
میهمانان: پدر (ستار ستارپور) و مادر، مسعود غیایی، علی شمس و علی وفاجو (هر سه از دوستان)
موسیقی: تک درخت با صدای گلپا
منوی شام: آبگوشت

میزبان این هفته ما ستار است. ستار یکی از محبوب‌ترین خوانندگان موسیقی پاپ ایرانی است و بیش از ۴۵ سال است که می‌‌خواند. کار هنری او وقتی اوج گرفت که ترانه خانه به دوش را در سریال تلویزیونی خانه به دوش یا مراد برقی با بازیگری و کارگردانی پرویز کاردان اجرا کرد.

ستار در مدرسه عالی بازرگانی تهران درس خواند و شدیداً به فوتبال علاقه‌مند است. او با آهنگسازان و ترانه‌سرایان گوناگونی کار کرد و صدها ترانه اجرا کرده ‌است، از جمله همسفر، شازده خانوم و گل سنگم.

اجراهای مشترک او با هایده و مهستی بسیار طرفدار پیدا کرد. ستار در لس‌آنجلس زندگی می‌کند و من با او در این شهر گفت‌وگو کردم.

Your browser doesn’t support HTML5

مهمانی ستار در جمع دوستان یکرنگ

درباره ستار

عبدالحسن ستارپور مشهور به ستار از محبوب‌ترین خوانندگان موسیقی پاپ ایرانی است که بیش از ۴۵ سال سابقه هنری دارد. کار هنری او وقتی اوج گرفت که ترانه خانه به دوش را در سریال مراد برقی اجرا کرد. ستار با آهنگسازان و ترانه‌سرایان گوناگونی کار کرد و صدها ترانه اجرا کرده ‌است، از جمله همسفر، شازده خانوم و گل سنگم.

ستار عزیز خیلی خوش آمدی به برنامه میزبان. اگر ممکن است قبل از هر چیز به من بگو که برای مهمانی شام چه کسانی را دعوت کردی؟

قبل از هر چیز آقای صادق صبا، تشکر می‌کنم که لطف کردید مرا به عنوان مهمان دعوت کردید به برنامه میزبان.

کسانی را که دعوت کردم کسانی هستند که دوستدار من هستند؛ یعنی پدرم، مادرم و سه تا از دوستانم. کسی که همیشه گفتم بعد از پدر و مادرم راه و رسم زندگی را یاد داده. اسم یکیشان مسعود است، اسم یکی علی و اسم آن یکی هم علی است.

حتماً این دوستانت خیلی در زندگیت مهم بودند همان طور که خودت هم گفتی...

بله. پدر و مادرم...

پدر مادر که معلوم است...

به اصطلاح خالق من بودند. آن سه تای دیگر هم مسعود خان که چند روز پیش اتفاقاً با او صحبت می‌کردم گفتم شما برای ما هنوز مسعود خانی! همیشه گفتم بعد از پدر و مادرم راه و رسم زندگی را به من یاد داده.

من بعداً بیشتر ازت می‌پرسم در مورد پدر و مادرت که چه تیپ آدم‌هایی بودند و چه تأثیری گذاشتند و دوستانی که گفتی. ولی قبل از آن چون مهمانی شام است و ضیافتی که داری می‌دهی برای پدر و مادرت و دوستانت، چه موسیقی می‌خواهی برای اینها پخش کنی؟

مسلماً چون ایرانی هستند من باید سعی کنم موسیقی ایرانی برای‌شان پخش کنم.

اگر بشود بله...

مثلاً برنامه‌ای گل‌ها مال زنده‌یاد محمودی خوانساری یا نادر گلچین یا گلپا...

کدامشان. اگر یکیش را انتخاب کنی... گلپا مثلاً؟

هر کدام‌شان.

گلپا دوست داری؟

ستار/ تک درخت

موسیقی انتخابی: تک درخت
با صدای: اکبر گلپایگانی (گلپا)
ترانه‌سرا: هما میرافشار
آهنگساز: اسدالله ملک

مثلاً خودم یکی از طرفداران گلپا بودم و آهنگ‌هایش را هم می‌توانم بگویم که هشتاد درصد حفظم.

مثلاً یکیش را می‌توانی یک خُرده بخوانی که ما همان را برایت بگذاریم؟

[ستار قطعه تک‌۲درخت را می‌خواند] این کاری است که گلپا بعد از یک مدتی، به اصطلاح هر هنرمندی یک افتی دارد، دوباره وقتی برگشت با این آهنگ تک درخت که شعرش مال خانم هما میرافشار است و آهنگ و تنظیمش از زنده‌یاد اسدالله ملک بود.

ولی واقعاً باید یک چیزی بگویم، گلپایگانی یک بدعتی در موسیقی کلاسیک ایرانی گذاشت و به قول معروف موسیقی کلاسیک ایرانی را از توی دولابچه درآورد، از صندوقخانه درآورد و در ویترین، به صورت شیک گذاشت. یعنی گلپا از هر کلمه شعری که می‌خواند یک ملودی درست می‌کرد.

صدایش هم که بی‌نظیر بود.

صدایش هم بی‌نظیر بود.

مخملی، قشنگ...

بله. بچه محل ما بود.

بچه محل... شما خواننده زیاد داشتید.

بله. شهباز هنرمندهای بسیاری داشت...

شما بچه شهباز تهران هستید؟

من بچه شهباز هستم. دروازه دولاب دروازه قدیمی تهران.

میهمانان ستار/ پدر و مادر

مهمان اول و دوم: ستار ستارپور (پدر) و مادر
دلیل دعوت: به من حیات دادند و راه و رسم زندگی را آموختند.

ولی برگردیم به مهمان‌ها. گفتی پدر و مادرت را می‌خواهی دعوت کنی. پدر و مادرت را برای چه می‌خواهی به مهمانی شامت دعوت کنی؟

اولاً که خب سال‌هاست این دو تا فوت کرده‌اند.

یادشان گرامی باد.

دعوتشان می‌کنم برای اینکه اولاً به من حیات دادند و بعد هم پدر من یکی از مهاجرینی است که از روسیه آمده بود. پدر من می‌گفت وقتی می‌خواستیم بیاییم ایران زمانی که کمونیسم آمد سر کار و تزار از بین رفت، به دولت ایران گفتند مردمت را می‌خواهی چه کار کنی؟ دولت هم گفت هر کس دوست دارد بیاید و هر کس دوست ندارد نیاید.

یک برادر داشت که در سن هجده سالگی مثل اینکه سل می‌گیرد و یا مریضی پیدا می‌کند که فوت می‌کند. برای همین هم اسم ماها اولش یک عبدالله دارد، اسمش عبدالله بوده، مادرم هم طرفدار ائمه اطهار بوده. با هم تبانی می‌کنند عبدالحسین، عبدالحسن، عبدالمحسن و عبدالحمید.

خودت که عبدالحسن هستی؟

من عبدالحسن هستم. من حسنی‌ام. بعدش هم وقتی می‌آیند تهران مادرم بچه چراغ گاز بود...

پس پدرت فقط اهل آن ور بود. مادرت اهل تهران بود؟

مادرم بچه تهران بود.

چطوری با هم آشنا می‌شوند؟

بابام اول با خاله من آشنا می‌شود. یعنی قرار بوده با خاله من او ازدواج کند. بعد خاله من یک مریضی می‌گیرد، می‌برند بیمارستان و آمپول پنی‌سیلین می‌زنند. بعد مثل اینکه حساسیت داشته جا به جا می‌میرد. مادر بزرگم گفت مادیدیم که بابات از خانه ما نمی‌رود. گفتم چه شده؟ گفت که به وصال آن که نرسیدیم حالا این یکی را... بعد با مادر من ازدواج می‌کند.

با مادرت ازدواج می‌کند... مادرت ولی ایرانی بود؟

مادرم ایرانی بود؛ بچه تهران، بچه خیابان چراغ گاز چراغ برق و بعدش هم تحصیلاتش... کسی بود که از رضاشاه قلیان نقره گرفته بود، به عنوان شاگرد اول. بعد آن قلیان را بعد از سال‌ها مادرم آورد اینجا به من داد و گفت بده به نوه من. تنها نوه دختری مادر من، بچه من است.

من یادم است ما اواسط دهه هشتاد که با جنابعالی به آذربایجان رفتیم آنجا فامیل داشتی در باکو. رفتی دیدنشان؟

بله. اگر یادت باشد او دایی بابای من بود. یک کسی مثل بابای من ولی کوچولوتر. که پسرش آمد روی سن به ما گل داد.

بله. یادم است. ما برای برنامه‌های بی بی سی رفته بودیم. یادم است که فامیل‌هایت... پس ارتباط بوده.

بله. او می‌آید ایران و می‌رود. ولی خب آمریکا نمی‌تواند بیاید.

خب پدر و مادرت چطور آدم‌هایی بودند که خودت را مدیون‌شان می‌دانی؟

اولا پدر من آدم زحمتکشی بود، و مادرم آدم تحصیل کرده‌ای بود که همیشه می‌گفت سعی کنید درست رفتار کنید.

در مورد خواننده شدنت هم مخالفتی نمی‌کرد؟

نه، مادرم ناراحت بود. برعکس پدرم که از روسیه آمده بود مادرم ناراحت بود می‌گفت می‌روی معتاد می‌شوی و فلان می‌شوی...

نگران بود...

بعد می‌گفت چرا درست را نمی‌خوانی؟ یادم هست وقتی مدرسه عالی بازرگانی قبول شدم، وقتی از اداره می‌رفتم بیرون مادرم می‌گفت سعی کن درست را بخوانی. بهش گفتم ما دانشگاه هم قبول شدیم اشکالی ندارد. کارتم را نشان دادن گفتم نگاه کن اینجا نوشته نفر پنجاه و هفتم. حالا اجازه می‌دهید کارمان را انجام دهیم؟ گفت فقط یک قولی به من بده. گفتم چه قولی؟ گفت سعی کن پسرجان سنگِ سنگین باشی.

در خوانندگی سنگین باش؟

سنگِ سنگین. گفتم چرا؟ گفت به خاطر اینکه وقتی سیل می‌آید این شن‌ریزه‌ها را رد می‌کند ولی سنگِ سنگین را نمی‌تواند تکان بدهد و از بغلش رد می‌شود. واقعاً هم از آن وقت که چهل و شش سال می‌گذرد همیشه صدایش توی گوشم بوده و همیشه به آن عمل کردم. یعنی هیچوقت از آنها نبود که هر بادی بیاید، بید بلرزد. همیشه سر حرف خودم بودم...

این را از مادرت یاد گرفتی؟ از این جهت حتماً می‌خواهی در مهمانیت باشد. ولی پدرت هیچ مشکلی نداشت که خواننده بشوی؟

پدرم نه. چون از روسیه آمده بود یک فرهنگ دیگری داشت. خیلی هم خوشحال بود.

فامیل شماها ستاری است، دیگر درست است؟

ستارپور.

ستارپور.

ستارپور. یادم است...

چطور شد که اسم ستار را گرفتی؟

ستار اسم پدر من است. بعد ما یک سری فامیل هم داشتیم که اینها با مصطفی پایان خیلی دوست بودند. خانه‌شان دروازه دولت بود و همیشه می‌رفتیم آنجا اینها چون از روسیه آمده بودند، همه‌شان هم در فکر این بودند که آقا فردا برمی‌‌گردیم... چیزی که برای خود ما پیش آمد...

می‌خواستند کمونیست‌ها بروند و برگردند...

کمونیست‌ها بروند و برگردند که نشد. خلاصه...

شما هم به آن سرنوشت دچار شدید...

آنجا شب تا صبح می‌زدند و می‌خواندند و می‌رقصیدند و مصطفی پایان هم برایشان می‌خواند.

پدر شما ترک‌زبان بود. آذری‌زبان بود. در خانه ترکی هم حرف می‌زدید؟

بچه زبان را از مادر یاد می‌گیرد. ولی ما در خانه‌مان چون مادر بزرگم و مادر مادربزرگم با ما زندگی می‌کردند، ترکی یک مقداری بلد بودم. می‌فهمیدم چه می‌گفتند.

با آن فامیل‌هایی که در باکو دیدی، ترکی حرف می‌زدی؟

با آنها یک جور ترکی نیم‌پز حرف می‌زدیم.

ولی به هر حال با هم ارتباط برقرار می‌کردید؟

ارتباط برقرار می‌کردیم.

میهمانان ستار/ مسعود غیایی

مهمان سوم: مسعود غیایی از دوستان دوران جوانی
دلیل دعوت: مشوق من در درس خواندن بود.

مهمان سومت یکی از دوستانت است به نام مسعود. چرا دوستش داری؟

اینها هشت تا برادر بودند.

بچه شهباز بودند؟

بچه شهباز بودند. فامیلش هم غیایی بود. مسعود غیایی. یادم است که دبیرستان عماد که می‌رفتیم یک مسابقه کاپی بود که ما در دبیرستان اول شدیم. یک سری پیراهن به ما دادند من شماره هفت زرد بودم. وقتی می‌رفتم بازی می‌‌کردم، آنقدر من و غیایی سر می‌خوردیم که تمام دست‌های ما زخم می‌شد. بعد باور نمی‌کنید والیوم ده می‌خوردم که درد اینها را حس نکنم. ولی می‌رفتم فوتبال بازی می‌‌کردم.

آن موقع ایشان به من گفت زرد شماره هفت، زرد شماره هفت! دیگر با هم دوست شدیم و همیشه هم گفتم بعد از پدر و مادرم کسی که راه زندگی را به ما یاد داد این بود.

یادم هست عاشق فوتبال بودم و خیلی فوتبال بازی می‌کردم. یک روز که امتحان نهایی کلاس ۱۲ نهایی بودیم. من آن موقع تیم بانک ملی بازی می‌کردم. رفته بودیم تیم پرسپولیس و فلان و این صحبت‌ها، یک روز گفت با تو کار دارم. بعد می‌آمد خانه ما. برویم چوبکی بزنیم. می‌رفتیم بیلیارد ادئون، زیر سینما ادئون و بیلیارد بازی می‌کردیم.

گفت با تو کار دارم. گفتم چه کار داری؟ گفت می‌خواهم صحبت کنم. آمد گفت تو می‌خواهی درس بخوانی یا فوتبال بازی کنی؟ گفتم هم می‌خواهم درس بخوانم هم فوتبال بازی کنم. گفت هر دوتایش را نمی‌شود با هم انجام بدهی. یا باید درس بخوانی... درس را همیشه نمی‌شود خواند ولی فوتبال را همیشه می‌شود بازی کرد. برای اینکه مغز آدم تا یک حدی توان کشش چیزهایی را دارد. بعد از آن وقتی سنت می‌رود بالا دیگر حال و حوصله نداری.

خلاصه هیچ. نشان به این نشان که ما گفتیم ما درس‌مان را می‌خوانیم. شروع کردیم و جالب است که هر سال در دبیرستان یک تجدید به ما می‌دادند. دستور فارسی و...

یکی دو تا را کم می‌آوردی!

همیشه یک تجدیدی داشتم. ولی آن سال دیگر دست اینها نبود یعنی باید می‌رفتی امتحان نهایی می‌دادی. ما جزو ۱۰ نفری بودیم که یک ضرب قبول شدیم. رئیس مدرسه گفت حسن تو چطوری شد که قبول شدی؟ گفتم آقا ما درس می‌خواندیم شما نمره نمی‌دادید. خلاصه هیچ. قبول شدیم و...

یعنی مسعود نقش بازی کرد که درس‌ات را بخوانی؟

بله.

مسعود بزرگتر بود از تو؟

بله. خیلی بزرگتر بود.

در مورد خواننده شدنت نقشی نداشت؟

نه.

فقط دوست بودید.

فقط دوست بودیم و...

خب بعد چه شد؟ وقتی خواننده شدی با او ارتباط داشتی؟ یا سوپراستار شد و دوستی را ول کردی؟

بله. نه بابا. من از آن چیزها نیستم...

مسعود بعد چه کاره شد؟

مسعودخان توی بانک عمران بود. کارمند بانک عمران بود. بازنشسته شده الان و ازدواج کرده و یک دختر دارد. چند سال پیش هم که لندن برنامه داشتم، دخترش آنجاست و با او صحبت کردم گفت پدرم آمده اینجاست. گفتم پس هیچ نگو. ببرش رستوران... کجاست توی خیابان... حالا... ولی نگو که من می‌آيم. خلاصه بعد از سی وخورده‌ای سال که از ایران آمدم بیرون دیگر ندیده بودمش. آنجا دیدم گفت تو اینجا چه می‌کنی؟ گفتم مسعود خان شما اینجا چه می‌کنید؟ خلاصه جای شما خالی.

بعد از سی سال همدیگر را دیدید؟

سی و خورده‌ای بیشتر...

میهمانان ستار/ علی ۱

مهمان چهارم: علی شمس، دوست دوران جوانی
دلیل دعوت: هم‌کلاسی من بود که از پنجم دبستان با هم بودیم. یک کوچه بالاتر از ما زندگی می‌کرد و با هم درس می‌خواندیم.

می‌رسیم به مهمان دیگرت؛ علی. دو تا علی هست. علی اول که بود؟

با علی اول رفیق بودیم.

او هم بچه شهباز بود؟

بچه شهباز بود.

فقط با شهبازی‌ها دوست بودی!

آن یکی علی هم همکلاسی بود. یکی همکلاسی بود از کلاس پنجم دبستان با هم بودیم و برادرش هم اسمش قاسم بود. با هم مدرسه می‌رفتیم...

پس این علی همکلاسی‌ات بود؟

همکلاسی بود و کوچه بالاتر از کوچه ما زندگی می‌کردند. با هم درس می‌خواندیم. یادم هست که کلاس سوم دبیرستان من یک ضرب رفوزه شدم. بعد او هشت نه تا تجدید آورده بود. دیدم درس می‌خواند. گفتم جناب‌زاده گفته که هر کس بالای شش تا تجدید داشته باشد، رفوزه است! خلاصه گفت ما سعی‌مان را می‌کنیم. سال بعد دیدیم که دوباره کنار من نشسته. رفوزه شده بود.

یادم هست که یک معلم داشتیم... با این علی فوتبال بازی می‌کردیم. همیشه پنجشنبه‌ها دبیرستان اقبال یک معلم گذاشته بودند اسمش آقای عظیمی بود. فیزیک و هندسه درس می‌داد. اول می‌‌‌آمد حاضر غایب می‌کرد و بعد درس می‌داد. ما همیشه پنجشنبه‌ها می‌رفتیم فوتبال و در می‌رفتیم. شنبه صبح اسم ما را می‌داد دفتر. جلوی دفتر یقه ما را می‌گرفت: پسر کجا بودی پنج‌شنبه؟ علی هم می‌گفت آقا راستش را می‌خواهید من و این رفته بودیم فوتبال. می‌گفت به من چه کار داری خودت برای خودت حرف بزن! می‌گفتم خب دروغ نمی‌گویم من و این رفته بودیم فوتبال. می‌گفت باید بروید مادرهایتان را بیاورید. خلاصه هیچ. بعد آن وقت امتحان داشتیم یک آقایی بود به اسم حسین مکری که فیزیک درس می‌داد توی مدرسه ما. روز اول که آمد سر کلاس جالب بود. معمولاً می‌گویند نسق‌گیری.

روز اول؛ ماییم!

دبیرستان اقبال هم کوچه آبشار بود سر چهار راه. بعد آمد جلوی من هی راه رفت و رفت. یک مرتبه سبزی‌فروشه گفت تره جعفری دسته‌ای سی شاهی... یکی از بچه‌ها پقی زد زیر خنده. صدای قوی هم داشت و ادوکلن خیلی قوی هم می‌زد. گفت کی بود خندید خودش بیاید بیرون! خب کسی جرئت نداشت حرف بزند. رفت آنجا ایستاد و گفت پسر اسمت چیه؟ گفت تسلی‌بخش. واقعاً اسمش تسلی‌بخش بود. بعد همینطور که شق گذاشت توی گوش این و گفت تسلی‌بخش را باید تسلی داد. گفت برو پرونده را بگیر و گمشو برو بیرون! این را که گفت همه ترسیدیم.

بعد سؤال‌های امتحانی را می‌داد و می‌رفت بیرون. کسی جرئت نداشت نگاه کند. علی شمس هم اگر یادت باشد توی فیزیک دو تا پیل بود. این هم برداشته بود جفت اینها را... ورقه‌ها را هم آقای مفید سر کلاس تصحیح می‌کرد. بعد گفت این شمس کیه! گفت بیا اینجا ببینم. تو فکر کردی ما وجبی نمره می‌دیم! طرز تهیه قرمه سبزی را نوشتی. برو گمشو پنج! گفت ای آقا. گفت برو گمشو!

علی چه تأثیری روی تو داشت؟ با هم رفیق بودید؟

بله رفیق‌مان بود. با هم بازی می کردیم. فوتبال بازی می‌کردیم. می‌رفتیم مدرسه و می‌آمدیم.

علی توی کار هنری نبود؟

نه ولی شعر می‌گفت. شاعر مسلک بود.

بعد خواننده شدی و معروف شدی، با علی ارتباط را هنوز داشتی؟

بله. ارتباط داشتیم. آن علی دومی که با هم فوتبال بازی می‌کردیم، منیجر من شد.

میهمانان ستار/ علی ۲

مهمان پنجم: علی وفاجو، دوست دوران جوانی
دلیل دعوت: با هم فوتبال بازی می‌کردیم و بعد منیجر من شد. با هم کار می‌کردیم و برای من برنامه می‌گرفت.

علی دوم مهمان پنجمت. پس مهمان پنجمت علی شد منیجرت.

منیجر من شد منتها چون پدرش فوت کرده بود گفتم یک کمکی بهش بکنم گفتم بیا منیجر من شو. با هم کار می‌کردیم و برای ما برنامه می‌گرفت و بعد انقلاب شد ما آمدیم آمریکا و اینجا ماندگار شدیم. آنها هم توی ایران ماندند.

ولی خب خاطراتت از این علی چیست؟ منیجر خوبی بود؟ چطور بود؟

با هم بچه محل بودیم با هم فوتبال بازی می‌کردیم. مثلاً یکی از این بچه‌ها بود که سعی می‌کرد بین آدم‌ها را به هم بزند. یکی بود به اسم جواد جدی‌کار اصلاً کارش این بود. اینها وقتی می‌خواستند چیز کنند یک قهوه خانه بود توی ناصری بهش می‌گفتند قهوه خانه روبه‌رو؛ پایین باشگاه شعار بود. می‌گفتند قهوه خانه روبه‌رو. مثلاً اگر کسی می‌خواست کسی را روبه‌رو کند که این راست گفته یا نه، می‌گفتند بروید آن قهوه خانه و بنشینید صحبت کنید. ما دیگر این را شناخته بودیم. من به علی می‌گفتم علی اگر یک وقتی آمد از تو به من حرف زد می‌گفتیم ما از این بدتر هم به هم می‌گوییم. به تو ربطی ندارد.

و همینطور هم شد. یادم است سر پشت بام ایستاده بودیم گفت آره علی وفاجو راجع بهت اینجوری گفته، آن جوری گفته. گفتم من با علی از این بدتر هم می‌زنیم ولی به تو ربطی ندارد. گفت آن هم گفته که حسن پشت سرت گفته فلان. گفت حسن پشت سر من حرف زیاد می‌زند و به تو ربطی ندارد. یعنی با این کار جلویش را گرفتیم که دیگر دست از این دو به هم زنی‌ها بردارد.

خب این علی الان کجاست؟

الان ایران است. چون مدرسه عالی پارس درس می‌خواند، همانجا فوق لیسانس گرفت و دکترا و همانجا استاد دانشگاه شد.

ولی ارتباط دارید؟

بله با هم ارتباط داریم. هفته پیش با هم صحبت کردیم.

هیچ موقع شده که بعدها بعد از انقلاب همه یک جا جمع شوید و دوران نوجوانی را یاد کنید؟

نه. برای اینکه مسعود خان را من لندن دیدم و آن دوتا ایران هستند.

لااقل ما یک مهمانی فرضی برایت فراهم کردیم که دوستانت را شاید آنجا ببینی و ترانه تک درخت گلپا را برایشان بگذاری... حالا برایشان می‌خواهی غذا چه درست کنی؟

والله بیشتر فکر می‌کنم همان آبگوشت...

پدر و مادرت هم آبگوشت می‌خوردند، ‌خوششان می‌آمد؟

بله. چرا که نه؟

خودت هم می‌خوری اینجا؟

گاه گداری می‌خوردم، خانمم هم درست می‌کنه و دست‌پختش خوب است.

مهناز خانم آبگوشتش خوب است؟ خب دستشان درد نکند. خب حالا دارند پدرمادر و دوستان خیلی نزدیک دوران نوجوانی تو دارند آبگوشت می‌خورند و موسیقی گلپا گوش می‌دهند. سر میز شام هست. صحبتی داری آنجا با دوستانت و پدرمادرت بکنی؟

تنها چیزی که می‌توانم بگویم این است که خاطرات گذشته برای ما خاطرات خوبی بود و دور هم زندگی خوبی داشتیم. کم یا زیاد هرچه بود فقط می‌دانم که با هم یکرنگ بودیم. صفا و آرامشی داشتیم. قهر و آشتی هم داشتیم، بعضی وقت‌ها.

بنابراین جمع خوبی است. پدر و مادرت هستند و دوستانت. خوش می‌گذرد.

چرا که نه. دوستان یکرنگ...

دوستان یکرنگ هستند!

دوستانی نیستند که تازه به دوران رسیده باشند و...

دورویی کنند. (نامفهوم....)‌ که می‌دانم تو را خیلی اذیت می‌کند. بسیار خب ستار عزیز خیلی ممنونم که در برنامه میزبان شرکت کردی و امیدوارم در مهمانی تو به پدرمادرت و دوستانت خوش بگذرد.

خیلی ممنون از شما که ما را دعوت کردید که در این برنامه با شما همراهی کنیم و امیدوارم که از این رسانه گفتاری توانسته باشیم آن چیزهایی را که خاطرات خوبی بوده برای عزیزان زنده کنیم. مرسی از شما صادق خان که لطف کردید و با من مصاحبه کردید.