فرح پهلوی: به جای گذشته، به فردای ایران فکر کنیم

شهبانو فرح پهلوی به هنگام حضور در مراسم عروسی شاهزاده آلبرت دوم در موناکو در تابستان ۱۳۹۰.

در چهلمین سالگرد انقلاب بهمن ۵۷، رویدادی که در چهار دهه گذشته زندگی ایرانیان را تحت تأثیر خود قرار داده است، در قالب چهل گفت‌وگو با چهره‌های تاریخ‌ساز یا فعال ایرانی در سال‌های منتهی به انقلاب و پس از آن، روایت آنها را از این رویداد و تأثیرات آن، و نیز چشم‌انداز آنها از آینده ایران بازجسته‌ایم.

نخستین چهره‌ای که در این مجموعه به سراغش رفته‌ایم، فرح پهلوی، همسر محمدرضا شاه پهلوی است که در روزهای پیش از انقلاب، ۴۰ سال داشت و ملکه ایران بود. او اکنون در پاریس زندگی می‌کند.

در این گفت‌وگوی ویژه با شهبانو فرح پهلوی درباره آنچه در سال ۵۷ در دربار سلطنتی می‌گذشت، و همچنین در مورد بیماری شاه ایران از او پرسیده‌ایم.

Your browser doesn’t support HTML5

فرح پهلوی: به جای گذشته، به فردای ایران فکر کنیم

درود بر شما و درود به هم میهنان داخل و خارج از ایران.

بسیار سپاسگزارم شهبانو. ابتدا اگر موافق باشید از روزها و ماه‌های پیش از انقلاب آغاز کنیم. نخستین سؤالم این است که از چه زمانی در دربار احساس شد که وضعیت کشور بحرانی شده.

شهبانو فرح پهلوی در اواخر دهه ۴۰

تا آن جایی که به یادم هست، اعلیحضرت از دکترهای فرانسوی شان پرسیده بودند که آیا دو سال به ایشان وقت می دهند یا نه و دکترها هم البته گفته بودند بله، و این به دلیل این بود که می‌خواستند در این موقع، فضای باز سیاسی را اعلام کنند، و به فکر این [بودند] که فرزندشان بایستی حتماً در یک فضای مملکت دموکراتیک پادشاهی کند.

منتهی متأسفانه در نهایت تأسف، عده‌ای از روشنفکران و متعصبین و گروه‌های مخالف که خیلی متشکل بودند، از این روند استفاده کردند و دروغ‌پردازی و پخش اخبار نادرست کردند، و نتیجه آن شد که دیدیم. و این، فکر می‌کنم در تابستان ۱۳۵۶ دیگر حس شد که چه گرفتاری‌هایی هست.

بله، همان طوری که اشاره کردید، در آن روزها بسیاری از شخصیت‌های کشوری و لشکری و فرهنگی و غیره برای دیدار با شاه به دربار می‌آمدند. آنها غالباً چه می گفتند، یا چه خواسته‌هایی داشتند؟

من البته خبر نداشتم که چه کسانی را اعلیحضرت هر روز می‌بینند، ولی بعد که با من راجع به بعضی‌ها صحبت می‌کردند، بیشتر افراد پیشنهادهای مختلف داشتند، که آن طور که می‌گفتند پیشنهادهای مختلف و بیشتر مواقع متضاد با هم. بعضی‌ها می‌گفتند بایستی خیلی محکم گرفت و فلانی را زندانی کرد و اِله کرد و بِله کرد، بعضی‌ها هم می‌گفتند نه باید آزادی داد و اجازه داد تظاهرات باشد. یک قاطی‌ای از هر دو بود همیشه.

و برخی از شخصیت‌های سیاسی و نظامی و فرهنگی هم با شما دیدار می‌کردند. آیا آنها با شما صادقانه برخورد می‌کردند؟

فکر می‌کنم که صادقانه حرف‌هایشان را می‌زدند، برای اینکه خب هر کدام نظر خودشان را در زمینه‌های مختلف، رشته‌های مختلف داشتند. بعضی‌ها البته می‌آمدند وقت زیاد می‌گرفتند، داستان زندگی‌شان را تعریف می‌کردند، ولی با وجود این، پیش من هم یک عده‌ای می‌گفتند باید آزاد گذاشت که تظاهرات بکنند، اِله کنند بِله کنند، بعضی‌ها می‌گفتند نه، باید محکم گرفت و زندانی کرد و... پیش من هم همین جور بود، هر دو جور را می‌گفتند و البته من اینها را به اعلیحضرت می‌گفتم موقعی که می‌دیدمشان.

آیا بیشتر این شخصیت‌ها یا افرادی که به دیدار شما می‌آمدند، دلشان می‌خواست و تقاضا می‌کردند که شاه و شما در ایران بمانید، یا خواستار این بودند که شما برای مدت کوتاهی ایران را ترک کنید؟

البته بعضی‌ها بودند [ولی] راجع به این صحبت نمی‌کردند. این اواخر بود که اعلیحضرت فکر کردند شاید اگر سفر کنند و آقای بختیار نخست‌وزیر بود، آرامش برگردد. البته بعضی از نظامیان و بعضی‌ها نمی‌خواستند که اعلیحضرت بروند، ولی خب اعلیحضرت این تصمیم را گرفته بودند. بیشتر از هر کسی -البته این ربطی به تصمیم اعلیحضرت ندارد، سفیر آمریکا و سفیر انگلیس همین جور منتظر بودند که کی ایشان می‌روند، موقعی که اعلام کردند ممکن است برای مدتی از ایران بروند بیرون.

و در مورد بیماری شاه. آیا تا زمانی که در ایران بودید، شما متوجه بیماری شده بودید؟ یا ایشان این موضوع را از شما هم پنهان کرده بودند؟

ببینید، فکر می‌کنم ۱۹۷۷ بود، یعنی ۱۳۵۶ یا ۵۵، من یک سفری داشتم سر راه به یکی از این کشورهای خارج، تنها بودم، دکترهای اعلیحضرت خواستند مرا خیلی محرمانه یک جایی ببینند. که من از سفارت در پاریس خیلی محرمانه یک جایی رفتیم و آن ها به من گفتند که اعلیحضرت یک بیماری خونی لنفاوی دارند به اسم والدنستروم.

این را به من گفتند و البته برای من خیلی دردناک بود، برای اینکه با اعلیحضرت راجع به این موضوع صحبت نکرده بودیم و هر روز می‌دیدم این مردی که نمی‌خواست با کسی راجع به بیماری خودش حرف بزند و حتی با من، با چه اراده‌ای واقعا صبح تا شب فکر ایران و ایرانی بود.

مدتی بعد از ملاقات با اعلیحضرت یک طوری به من گفتند که این گرفتاری را دارند که البته علنی راجع به آن صحبت نمی‌شد و خب من همیشه سعی می‌کردم به ایشان بگویم بهترند و خوب می‌شود و امید بدهم دیگر، ولی وضع آن جور بد نبود در آن موقع.

بله، شهبانو. برخی می‌گویند که شاه در آن روزهای پیش از خروج از ایران، روحیه مناسبی نداشتند و شما از چند تن از مراجعان خواسته بودید که حرفی نزنند که موجب افسردگی شاه بشود. آیا این موضوع صحت دارد؟

نه، اصلاً صحت ندارد. البته خب خیلی مشکل بود، تمام این چیزهایی که ایشان می دیدند در ایران اتفاق می‌افتد. اولاً کسانی که پیش اعلیحضرت می‌رفتند که قبلش پیش من نمی‌آمدند که بگویم چی بگویند. ولی همچنین چیزی نیست، من هیچوقت به کسی نگفتم یک همچنین حرفی را. البته خب دوران سختی بود، ولی ایشان واقعاً با قدرت و با استقامت کار خودشان را می‌کردند.

در این جا شهبانو می‌خواهم از شما خواهش کنم اگر امکان دارد یک ترانه یا آهنگ مورد علاقه خودتان را ذکر کنید که در طول این مصاحبه پخش بشود

یک آهنگی هست مرغ سحر، که محمدرضا شجریان می‌خواند، من خیلی دوست دارم. البته خیلی خواننده دارد، زیاد، آهنگ‌های زیادی هست ایرانی، که من دوست دارم، به خصوص موسیقی برای من در زندگیم خیلی مهم است، برعکس چیزی که الان این آقایان در ایران می‌گویند، و من را واقعاً برمی‌گرداند به مملکت خودم، حالا چه موسیقی قدیمی باشد، چه موسیقی محلی.

حالا چرا مرغ سحر را انتخاب کردید؟ آیا علت خاصی دارد؟

برای این که یک چیزایی امیدوارکننده آن وسط می‌گوید، برای این. باید خودتان گوش بدهید و آن قسمت‌های مثبتش را در بیاورید.

گفت‌وگو را ادامه می‌دهیم. شهبانو، ۲۶ دی ماه سال ۱۳۵۷ شما ایران را ترک کردید و به مصر رفتید. آیا در آن روز تصور می‌کردید که احتمال دارد تا مدتی طولانی یا شاید هرگز به ایران برنگردید؟

نه، هیچ وقت این فکر به سرمان نبود. به هر صورت خود من می‌گفتم وقتی چیزها درست شود و با نخست‌وزیری آقای بختیار آرامش برگردد [بر می‌گردیم] و اعلیحضرت هم فکر نمی‌کردند که دیگر هیچوقت برنگردند. به هر صورت در افکار خودشان بودند دیگر. مشکل بود آن روزها پیش‌بینی کردن اینکه چه می‌شود. ولی آدم هیچوقت نمی‌خواهد امید را از دست بدهد.

چرا با وجود این که در مصر بسیار از شما استقبال می‌شد، به مراکش رفتید و پس از مدتی از مراکش هم خارج شدید؟

آن روزی که از ایران خارج می‌شدیم، متأسفانه من هیچوقت فراموش نمی‌کنم اشک‌هایی را که در چشم اعلیحضرت بود. مردی که تمام زندگیش، عمرش، فکرش و هوشش واقعاً فقط برای ایران و ایرانی بود، حتی بعد ببیند مملکت به چه روزهایی افتاده و مردم چه شعارهایی می‌دهند. خیلی دردناک بود واقعاً من هیچ وقت نمی‌توانم خودم را به جای ایشان بگذارم.

البته من این را نمی‌دانستم. می‌دانستم داریم می‌رویم مصر، ولی بعد آقای امیراصلان افشار گفتند، در کتابشان هم نوشته‌اند که آمریکایی‌ها گفته بودند که اعلیحضرت بروند مصر، اسوان، آنجا پرزیدنت فورد بود که راجع به صلح اعراب با اسرائیل صحبت کنند، بعد از آن بروند آمریکا که کارتر را ببینند.

منتهی موقعی که اسوان بودیم، آقای اصلان افشار تماس گرفته بود با سفیر آمریکا در مصر، ایشان گفته بود که نه، الان این برنامه نیست، حالا باشد بعداً. دیگر بعد اعلیحضرت هم نمی‌خواستند که در مصر مسئله به وجود بیاید برای آقای سادات، پادشاه مراکش گفتند که بیایید مراکش، و رفتیم مراکش، که من سپاسگزارم از مراکشی‌ها و پادشاه مراکش. البته الان چه بگویم؟ داستان را بگویم که طولانی است...

شاه و شهبانو فرح در زمان اقامت کوتاه‌مدت در مراکش

بفرمایید.

بهتر است که بگویم. اگر هم طولانی باشد یک جایی ضبط می‌شود. ببینید، مراکش بیست و دو بهمن، خب این اتفاقی که افتاد و واقعاً دردناک بود، آقای الکساندر مَرانش، که رئیس سازمان اطلاعات فرانسه بود، به مراکش آمد و گفت اگر شما اینجا بمانید، برای پادشاه مراکش و خانواده‌اش گرفتاری پیش می‌آید، بهتر است به یک مملکت دیگر بروید.

بعد دیگر ما چاره‌ای نداشتیم و یک عده‌ای که در آمریکا کمک می‌کردند، جایی را که پیدا کردند از آنجا رفتیم باهاماس. البته آن موقع در مراکش بچه‌ها هم آمده بودند که چقدر سختی کشیدند که آن داستانش طولانی است، ولی اقلاً دیدیمشان.

بعد که رفتیم باهاماس، باهاماس هم گفته بود سه ماه می‌توانید بمانید، و در باهاماس [بودیم] که متأسفانه امیرعباس هویدا را به قتل رساندند به قدری برای اعلیحضرت دردناک بود که می‌خواستند یک پیامی چیزی بگویند، و باهاماسی‌ها گفتند که نه، نمی‌توانید از اینجا پیام‌های سیاسی بدهید.

خلاصه، آنجا هم سه ماه قرار بود بمانیم. بعد از باهاماس رفتیم مکزیک. مکزیک یک خرده بهتر بود، البته همه چیز نسبی است... دکتر فلاندره، دکتر اعلیحضرت در اسوان آمد ایشان را دید، در مکزیک هم که ایشان دردشان شروع شد، با خانواده می‌خواستند بروند آمریکا برای معالجه، البته ته دل من آن قدر راه دستم نبود برویم آمریکا، ولی خب فکر می‌کردیم آنجا دکترها و بیمارستان‌های بهتری هست، و از آنجا، از آمریکا یک دکتری را آمریکایی‌ها فرستادند که از آنجا ما رفتیم نیویورک، که اعلیحضرت را جراحی کردند، حالا داستان طولانی است، و بعد که گروگانگیری شد و بعد ما می‌بایستی برگردیم مکزیک.

مکزیک نخواست ما به آنجا برگردیم به دلیل اینکه آقای فیدل کاسترو به مکزیکی‌ها گفته بود که اگر شما اجازه ندهید که پادشاه برگردد، من به شما در سازمان ملل رأی مثبت می‌دهم. [این شد] که ما نتوانستیم به مکزیک برویم و از نیویورک به تگزاس رفتیم، سنت آنتونیو. و آنجا منتظر بودیم که ببینیم از آنجا کجا می‌توانیم برویم، چون جایی که بودیم اصلاً مثل زندان بود، یعنی بیمارستانی برای افراد عقب‌افتاده‌ای بود که گرفتاری فکری داشتند.

بعد دیگر قرار شد برویم پاناما. پاناما رفتیم، و آنجا هم واقعاً از نظر درمان خیلی گرفتاری بود، حالا داستانش طولانی است و قرار بود در بیمارستانی که مال آمریکایی‌ها در پاناماست ایشان جراحی بشوند و دکترهای آمریکایی و فرانسوی بیایند. بعد پانامایی‌ها گفتند نه نمی‌شود، ما خودمان دکتر داریم، در بیمارستان خودمان این کار بشود. آن قدر محیط واقعاً ناسالمی بود، حالا داستان‌های دیگری هم هست و یادم می‌آید که آنجا آقای آرنه رافائل که کارمند وزارت امور خارجه آمریکا و گویا در ایران هم مدتی خدمت کرده بود، و آقای لوید کاکلر که مشاور حقوقی کارتر بود، آمدند پاناما، من از اعلیحضرت اجازه گرفتم که من هم در آن جلسه باشم.

آقای آرنه رافائل شروع کرد خیلی تعریف کردن از اعلیحضرت که ایشان چقدر به مملکتشان خدمت کردند، به مردمشان خدمت کردند، به قول معروف هندوانه زیر بغل ایشان گذاشتند، و گفتند که برای مردم شما ایرانیان بهتر است که مثلاً استعفا بدهید تا گروگان‌ها را آزاد کنند، که من آنجا وسط حرفش رفتم و گفتم اگر ایشان استعفا بدهند پسرشان رضا هست، که اگر او هم نباشد پسر دومشان علیرضا هست، و اگر او هم نباشد کس دیگر در خانواده.

دیگر این [پیشنهاد استعفا] را قبول نکردیم و بعد خانم سادات تلفن زدند یا خود من، الان درست یادم نیست کداممان اول تلفن زد، که بیایید مصر، که من هم به اعلیحضرت گفتم بهترین کار این است که ما از اینجا برویم. برای اینکه با این وضعیتی که هست، معلوم نیست اینها چه کار می‌خواهند بکنند. و بعد سادات گفته بود که طیاره می‌فرستد، آمریکایی‌ها گفتند نه لازم نیست سادات طیاره بفرستد، ما خودمان یک طیاره می‌دهیم. خلاصه قبول کردند ما برویم، طیاره دادند، و سر راه، در جزیره آسور در پرتغال طیاره نشست و طول می‌کشید. اعلیحضرت هم تب داشتند و ...

بله، و چند ساعتی آنجا مجبور شدید که منتظر بمانید.

بله. و من که می‌پرسیدم برای چه منتظریم؟ می‌گفتند که اجازه پرواز می‌خواهند. می‌گفتم که یعنی چه؟ طیاره که دارد از یک جایی به جای دیگر می‌رود که وسط راه اجازه پرواز نمی خواهد، آن هم طیاره آمریکایی. بعد متوجه شدیم، یک خبرنگار آمریکایی نوشت که نگه داشته بودند، برای اینکه در آن موقع همیلتون جردن داشت با قطب زاده صحبت می‌کرد که اگر اعلیحضرت را برگردانید به پاناما، ما گروگان‌ها را آزاد می‌کنیم. ولی چون قطب‌زاده نتوانسته بود گویا صحبت کند با افرادی، چون تعطیلات نوروز بود، خلاصه تصمیم نگرفتند و این جوری شد که ما به مصر رفتیم. و واقعاً تنها جایی بود که یک خرده نفس راحتی کشیدیم. من همیشه می‌گویم خود من و فرزندانم و خیلی از هم‌میهنان، واقعاً سپاسگزاریم از پرزیدنت سادات و خانم سادات و دولت مصر و مردم مصر.

شهبانو، شما به روند درمان شاه اشارات کوچکی کردید. به تصور شما چرا به آن زودی در سن شصت و یک سالگی فوت کردند؟ آیا فکر می‌کنید پزشکان در درمان دچار اشتباهاتی شده بودند؟

من فکر می‌کنم که بله. برای اینکه یادم هست موقعی که اعلیحضرت فوت کردند دکتر فرانسوی اشک در چشمانش بود، تقریباً گریه می‌کرد و می‌گفت اگر ایشان یک آدم معمولی بودند، الان با خانمشان و بچه‌هایشان دور هم نشسته بودند. یک اشتباهاتی، دیر کردن‌هایی، همه جا شد. دیگر حالا با جزئیات نمی‌توانم بگویم برای اینکه دکتر نیستم، و درست معالجه نشدند متأسفانه. چون ایشان می‌توانست خیلی بیشتر از آن زندگی کند.

به نظر شما شهبانو، اگر در آن ماه‌های آخر، یا سال آخر در ایران، تصمیمات دیگری گرفته می‌شد، احتمال داشت که انقلاب ۵۷ شکل نگیرد؟

ببینید، نمی‌گویم که ما که دور هم می‌نشینیم اگرها را فکر نمی‌کنیم، اگر ما، اگر مردم... ولی به قول اینشتاین، با تمام انرژی کیهان، یک ثانیه هم نمی‌شود به عقب برگشت. و فرانسوی‌ها هم می‌گویند با اگرها می‌شود پاریس را گذاشت توی یک بطری. من می‌گویم دیگر فکر اگرهای گذشته را نکنیم، که فایده ندارد. فکر آینده را بکنیم که بعد فردا دوباره نگوییم اگرهایی که بود. الان بیشتر به ایران و فردای ایران فکر کنیم.

در مورد نقش غربی‌ها، شاه معتقد بود که غربی‌ها در آغاز شورش‌ها و اعتراضات و سرانجام انقلاب ۵۷، دست داشتند. آیا شما هم چنان برداشتی دارید؟

ببینید، الان با مدارکی که در می‌آید، مدارکی که نوشته شده و با صحبت‌هایی که می‌شود، بله دست داشتند. برای اینکه همان موقع، یادم هست موقعی که ژنرال هایزر آمد ایران، معمولاً نظامیان که به ایران می‌آمدند، قبلاً به اعلیحضرت خبر می‌دادند، ایشان پنج شش روز در ایران بود و اعلیحضرت خبر نداشتند. بعد آقای سالیوان، سفیرشان که یک کسی به من گفت این هر جا می‌رود انقلاب راه می‌اندازد، آنجا با بازرگان صحبت می‌کرد و با آنهایی که مخالف بودند، و بعد روزنامه‌های خارجی و تلویزیون‌ها و رادیوهای خارجی همه‌اش حمله به ایران. که من بعد پیش خودم گفتم اگر ما آنقدر گرفتاری حقوق بشر داشتیم، چه طور تمام آن سال‌ها [حرفی نبود] الان یک چیزهایی می‌گویند ولی آن سال‌ها یک کلمه هم راجع به آن چیزی که در ایران اتفاق می‌افتد نمی‌گفتند.

ولی... بله حتماً [دست داشتند] مثلاً یادم است ژنرال هِگ که در مراسم تشییع جنازه پرزیدنت سادات دیده بودمش، گفت به هایزر گفته بود که ایران می‌روی امیدوارم پشتیبانی کنی از پادشاه. و او گفته بود نه، دستورات من چیز دیگری است. بعد از اینکه اعلیحضرت فوت کردند، هایزر می‌خواست در قاهره بیاید و مرا ببیند و من ندیدمش، گفتم اگر هایزر بیاید لابد یک عده‌ای می‌گویند من با ایشان تماس داشته‌ام. خلاصه البته پیش من هم می‌آمد معلوم نبود چیزهایی درست می‌گوید یا نه.

می‌گویم، غیر از این، الان مدارک دارد در می‌آید که چه پول‌هایی به خمینی می‌داده‌اند و چه طرفداری‌هایی در رادیوها از او می‌کرده‌اند و مثلاً یادم هست چند سال پیش آقای لُرد اوئِن را دیدم، وزیر خارجه انگلیس، در لندن، به من گفت اگر می‌دانستیم پادشاه مریض است این اتفاق نمی‌افتاد. خب فکرش را بکنید!

بعد آن وقت یکی از دوستان چند سال پیش در یک شام خصوصی آقای ژیسکار دِستن را دیده بود و از او پرسیده بود که آیا شما اطلاع داشتید که پادشاه مریض است؟ خیلی یکه خورد، منتظر نبود و بعد گفت غیرمستقیم. خب همه اینها دست به دست هم داد دیگر متأسفانه.

بله، و به عنوان سؤال آخر، شهبانو. در این بهمن ۹۷، پس از گذشت چهل سال در این روزها شما آینده ایران را چگونه می‌بینید؟

ببینید، این چند روز در رادیو می‌شنوم که سازمان عفو بین‌الملل به ایران می‌گوید «سال شرم»، و اعتراضات کارگری و دانشجویی و تلاش‌های زنان در گوشه و کنار کشور، آینده مثبت و روشنی را واقعاً امید می‌دهد. امروز کارگران می‌دانند که چه می‌خواهند. معلمین و دانشجویان می‌دانند که چرا چنین رژیمی را نمی‌خواهند. زنان شجاع ایران می‌دانند که بیشتر از همه چیز، آزادی و آسایش می‌خواهند. ایرانیان در طول تاریخ هزارساله خودشان، بارها با چالش‌های دشواری دست و پنجه نرم کردند. می‌دانند که بار دیگر دوران کوتاهی از تاریکی را می‌گذرانند. مانند همیشه چون ققنوس از خاکستر خود برخواهند خاست.

در این جا می‌خواستم سپاسگزاری و تشکر کنم از تمام هم‌میهنانی که بعد از این سال‌ها، به یاد خدمات دو پادشاهِ ایران‌سازِ پهلوی بوده‌اند و از طرف خودم و خانواده‌ام سپاسگزارم. در ضمن می‌خواستم بگویم هم‌میهنان واقعاً شجاع و باهوش من، در آینده نزدیک شاهد شکوفایی سرزمین ایران خواهند بود. سرزمینی که بار دیگر مایه افتخار و مباهات یک یک ایرانیان باشد و در میان جهان قدر و منزلت خودش را دوباره باز یابد و یک نظام مردم‌سالار داشته باشد، و حق خودش را بگیرد. آرزوی من این است که آسایش و آرامش، و رفاه و تندرستی برای ایرانیان باشد. امیدوارم که به زودی به آنچه سزاوار آن هستند، برسند. به امید پیروزی نور بر تاریکی.