«سوگ» زیر سایه کیارستمی

  • محمد عبدی
«سوگ» ساخته مرتضی فرشباف که در بیست و چهارمین دوره جشنواره بین‌المللی توکیو، بزرگترین جشنواره فیلم قاره آسیا در بخش مسابقه‌ای «بادهای آسیا- خاورمیانه» به نمایش در می‌آید و نامزد دریافت جایزه بهترین فیلم این بخش است، در فضایی ساده، قصه پیچیدگی روحی و درونی انسان‌ها را به نمایش می‌گذارد.

این فیلمساز جوان که سابقه ساخت چند فیلم کوتاه و شرکت در کلاس‌های عباس کیارستمی را در کارنامه دارد، در این اولین فیلم بلند خود، در شکل پرداخت و فضاسازی تحت تأثیر کیارستمی به نظر می‌رسد، اما فیلم در همین حد خلاصه نمی‌شود و جذابیت‌های خاص خود را در قالبی نه چندان تازه اما عمیق و تأثیرگذار به نمایش می‌گذارد.

فیلم از ابتدا شکلی تجربیبه خود می‌گیرد و فیلمساز ابایی ندارد که یک فیلم کاملاً تجربی را با تماشاگرش قسمت کند. در نتیجه صحنه اول فیلم یعنی جدال زن و شوهر در تاریکی می‌گذرد و تماشاگر هیچ کدام از آنها را نمی‌بیند. سپس با یک اتومبیل در حال حرکت روبه‌رو هستیم که فقط صدای طبیعت و صدای حرکت اتومبیل آن را همراهی می‌کند، اما در عین حال زیرنویس‌هایی ظاهر می‌شود و دیالوگ‌های دو نفر را به شکل زیرنویس دنبال می‌کنیم، بی آنکه صدای آنها را بشنویم.

این ترفند خیلی زود معنای خود را می‌یابد: زوجی که در اتومبیل هستند و در حال بردن پسر زوج اول فیلم به تهران هستند، ناشنوا و لال هستند.

نمایی از فیلم سوگ؛ ساخته مرتضی فرش‌باف

​در نتیجه چالش فیلم از همین جا آغاز می‌شود: فیلم تقریباً در داخل یک اتومبیل می‌گذرد آن هم با شخصیت‌های اصلی‌ای که با زبان اشاره حرف می‌زنند و ما باید دیالوگ‌های آنها را از طریق زیرنویس دنبال کنیم.

این روند تا پایان فیلم ادامه دارد: ما و پسر ده دوازده ساله فیلم، شاهد دیالوگ‌های آنها هستیم. ابتدا به نظر می‌رسد که پسر چیزی از دیالوگ‌های آنها سر در نمی‌آورد، اما در صحنه‌ای در میانه فیلم می‌فهمیم که او زبان اشاره را می‌فهمد و به مانند تماشاگر در حال پیگیری دیالوگ‌های این زوج است و می‌فهمد که والدینش در تصادف کشته شده‌اند.

فیلم سعی دارد دنیاها و افکار این سه شخصیت اصلی را در موقعیت‌های مختلف از طریق دیالوگ با تماشاگرش در میان بگذارد. از این جا به نظر می‌رسد فیلم می‌تواند به یک فیلم متکی بر دیالوگ بدل شود، اما برعکس ناشنوا و لال بودن دو شخصیت اصلی و سکوت پسربچه در غالب نماها، این فرصت را به فیلمساز می‌دهد که تلاشش را برای ثبت و ضبط یک مکالمه درونی و حس‌های شخصیت‌ها متمرکز کند و در عین حال استفاده درست از صدا (که به موقع با سکوت روبه‌رو هستیم و در ضمن صدای محیط و طبیعت به همراه صدای اتومبیل در نبود صدای دیالوگ‌ها نقش بسیار مهمی را در فیلم بازی می‌کنند) و همین طور تلاش برای ثبت بصری لحظه‌های ناب چه از طریق قاب‌بندی‌های درست و تقسیم نماها به نماهای دونفره و تک نفره و نماهای نزدیک به موقع (که در واقع یک چالش بالقوه است: فیلم ساختن در یک فضای محدود داخل و خارج یک اتومبیل در حال حرکت) همگی کمک می‌کنند تا با فیلم متفاوت و دیدنی‌ای روبه‌رو باشیم.

شاید اما مشکل عمده فیلم باز می‌گردد به تلاش‌های خودآگاهانه فیلمساز برای فیلم ساختن به سبک و سیاق کیارستمی و نشان دادن تأثیرپذیری از برخی فیلمسازان برجسته جهان، از روبر برسون تا حتی گاس ون سنت، که بر سراسر فیلم سایه افکنده است. بسیاری از نماهای فیلم شبیه خانه دوست کجاست و زندگی و دیگرهیچ است (بخصوص در شروع فیلم) و سایه عباس کیارستمی را تا پایان فیلم به روشنی می‌توان حس کرد.

شاید قدم ضروری بعدی برای این فیلمساز جوان، رها شدن از این تأثیرپذیری خودآگاهانه و اطمینان بیشتر به دنیاها و افکار خودش و تلاش برای یافتن یک سبک بصری شخصی باشد.

به رغم این تأثیرپذیری خودآگاهانه گاه آزاردهنده، همه فیلم – به‌جز چند صحنه‌ای که بیش از حد طول می‌کشند و چیز زیادی به جهان فیلم اضافه نمی‌کنند- به مانند یک پازل به شکل درستی بنا می‌شود تا به نقطه انتهایی می‌رسد.

در واقع پایان فیلم نقطه چالش‌برانگیز آن است و نقطه نجات‌بخش آن. پایان کاملاً باز آن از رویکرد درست فیلمساز در قبال قصه‌اش حکایت دارد. هر نوع پایان دیگری می‌توانست نقطه ضعف فیلم باشد، اما یک صحنه درخشان که در آن پسربچه در یک تونل نشسته و به بیرون از آن نگاه می‌کند، تمام بار معنایی فیلم را به دوش می‌کشد.

در صحنه آخر با دنیای سیاه و سفیدی روبه‌رو هستیم که تصویر را به دو بخش تقسیم کرده است: سیاهی درون تونل و روشنی جهان بیرون. و پسر در مرز اتتخاب قرار دارد. از دور صدای زن را می‌شنویم که در حال صدا کردن پسربچه است و او - و تأثیر حضورش- در نیمه روشن صحنه دیده می‌شود. اما فیلم به درستی راه حلی ارائه نمی‌کند: جهان ترکیبی است از همین سیاهی و سپیدی با همه دردها و رنج‌ها و در عین حال زیبایی‌هایش.