هانا آرنت (۱۹۰۶-۱۹۷۵) نه تنها یکی از مهمترین فیلسوفان سیاسی قرن بیستم است، بلکه فیلسوفِ «قرن بیستم» نیز هست. برای او قرن بیستم و حوادث آن مسئله بود. آثار مهم او مانند توتالیتاریسم، آیشمان در اورشلیم: گزارشی دربارۀ ابتذال شر، و حیات ذهن، همگی مرتبط به مسائل قرن بیستم هستند. جنگ جهانی دوم و کشتار یهودیان یکی از دغدغههای اصلی آرنت بود. او در کتاب آیشمان در اورشلیم، به ارتباط میان «بیفکریِ» آیشمان و مسئله شر اشاره کرده بود. از این رو، برای او این پرسش به وجود آمد که «تفکر» چیست که کسانی مانند آیشمان توانایی آن را نداشتند. نتیجه این پرسش، کتاب حیات ذهن بود که دو بخش آن با عنوانهای «تفکر»، و «اراده» منتشر شدند، اما بخش سوم که قرار بود به مسئله «داوری» بپردازد، به علّت مرگ آرنت به سرانجام نرسید. آنچه در ادامه میآید، مقدمهای برای ورود به مسئله «تفکر» نزد آرنت است.
اگرچه آرنت در کتاب وضع بشر گفته بود که توانایی تفکر خارج از موضوع این کتاب است، اما میتوان دغدغههای آرنت در رابطه با «تفکر» را حتی پیش از وضع بشر نیز دید. او در ریشههای توتالیتاریسم با اشاره به ایدئولوژی که آن را دشمن تفکر میدانست، اهمیت مسئله تفکر را نشان داده بود. بعد از کتاب آیشمان در اورشلیم: گزارشی درباره ابتذال شر، مسئله تفکر برای آرنت با مسئله شر آمیخته شد. او در این کتاب، ابتذال شر را ناشی از بیفکری دانست. از این رو، ارتباط میان مسئله شر و توانایی تفکر، مسئله محوری کتاب حیات ذهن شد. کتاب حیات ذهن قرار بود سه جلد باشد: جلد اول درباره تفکر، جلد دوم درباره اراده و جلد سوم درباره داوری. دو جلد اول چاپ شدند اما مرگ آرنت به جلد سوم حیات ذهن فرصت ظهور نداد.
هرچه از سمت تفکر به سمت وجدان و سپس داوری حرکت میکنیم، وابستگی این مفاهیم به همدیگر بیشتر میشود. به عبارت دیگر، برای روشن شدن منظور آرنت از تفکر، نمیتوان تنها به این بخش اکتفا کرد، چرا که بخشی از ابعاد تفکر در وجدان خود را نشان میدهد و متعاقباً، این دو خود را از جهاتی در داوری دوباره به نمایش میگذارند.
آرنت در بخش درآمد جلد اول کتاب حیات ذهن (که ناظر به زندگی نظرورزانه است) دو دلیل اصلی را برای نوشتن این کتاب بر میشمرد. او میگوید اولین دلیل مهم و ضروری مسئله آیشمان بود. او در گزارشاش از دادگاه آیشمان از بیفکری وی صحبت کرده بود و آن را عامل اصلی ارتکاب چنان جنایتی میدانست. از این رو، آرنت تصمیم میگیرد به زوایای تفکر و بیفکری بپردازد. او مینویسد: «همین غیاب تفکر بود که علاقه مرا برانگیخت... آیا بدکاری (گناهانی که از نوع ارتکاب فعلاند و همین طور گناهانی که از نوع ترک فعلاند) نه فقط در نبود «انگیزههای پست» (تعبیری که قانون در مورد آنها به کار میبرد) بلکه در نبود هرگونه انگیزهای، هرگونه محرک خاص علاقه یا اراده، امکانپذیر است؟ آیا شرارت، به هرصورتی که تعریفش کنیم، «همین جزم کردن عزم خویش برای شریر بودن»، شرطی لازم برای بدکاری نیست؟ آیا ممکن است مسئله خیر وشر، قوه تشخیص درست از غلط در وجودمان، با قوه تفکر ما مرتبط باشد؟» سپس ادامه میدهد: «پرسشی که خود را تحمیل کرد از این قرار بود: آیا فعالیت تفکر بما هو تفکر، عادت بررسی هر آنچه پیش میآید یا جلب توجه میکند، قطع نظر از نتایج و محتوای خاص آن، میتواند در زمره شرایطی باشد که موجب میشوند انسانها از بدکاری بپرهیزند یا حتی عملاً آنها را در برابر بدکاری «شرطی میکنند»؟»
دلیل دومی که آرنت ذکر میکند، ضرورت بررسی فعالیتهای ذهنی ماست که او در اثر قبلیاش زندگی وقف عمل (که در واقع جانشین نام وضع بشر در چاپ آلمانی بود) به آنها نپرداخته بود. او یک بار در سال ۱۹۷۲ در یک سخنرانی در تورنتو اعلام میکند که: «وضع بشر نیاز به جلد دومی دارد و من هماکنون در تلاش برای تألیف آن هستم.» به عبارت دیگر، چیستی تفکر و پاسخهایی که به آن داده شده است برای آرنت مسئله بود. او مینویسد: «عامل برانگیزنده دوم این بود که آن مسائل اخلاقی، مسائلی برخاسته از تجربهٔ واقعی و خلاف جهت حکمت اعصار-نه فقط خلاف جهت پاسخهای سنتی گوناگونی که «اخلاقشناسی»، شاخهای از فلسفه اخلاق، برای مسئله شر به دست داده است، بلکه علاوه بر آن خلاف سمت و سوی پاسخهای بزرگتری که فلسفه برای پرسش بسیار کمتر مبرم چیستی تفکر مهیا دارد-توانست در من تردیدهایی را زنده کند».
اما آرنت پیش از کتاب حیات ذهن نیز به این مسائل اندیشیده بود. بنابر گفته دوست آرنت، گلنگری، مقاله «تفکر و ملاحظات اخلاقی»، طلیعه حیات ذهن است. آرنت در کتاب حیات ذهن، خطوطی را که در این مقاله رسم کرده است پیگیری میکند. او در این مقاله سه معیار روشن برای ارتباط درونی میان توانایی (یا ناتوانایی در) فکر کردن و مسئله شر مشخص میکند:
نخست، اگر اصلاً چنین ارتباطی وجود داشته باشد، آنگاه دانش تفکر، در تمایز با عطش دانش، را باید به هر کسی نسبت داد؛ چنین چیزی نمیتواند امتیاز عدهای معدود باشد. دوم، اگر حق با کانت باشد و قوه تفکر نوعی «اکراه طبیعی» از پذیرفتن نتایج خودش به عنوان «بدیهیها یا اصول موضوعه صلب» داشته باشد، آنگاه نمیتوانیم انتظار داشته باشیم که هیچ گزاره یا فرمان اخلاقی، یا هیچ مجموعهٔ قوانین رفتاری از تفکر به دست آید، چه رسد به اینکه تصمیمی تازه و نهایی درباره اینکه خیر چیست و شر چیست از تفکر حاصل شود. سوم، اگر راست باشد که تفکر به چیزهایی نامرئی میپردازد، پس نتیجه میشود که تفکر چیزی نابجاست چون ما معمولا در جهان نمودها حرکت میکنیم که در آن ریشهایترین تجربه از نبودن و محو شدن، مرگ است. استعداد پرداختن به چیزهای که ظاهر نمیشوند غالبا به اعتقاد عموم بهایی دارد-و بهای آن از دست رفتن پیوند متفکر یا شاعر با جهان مرئی است.
قبل از اینکه به معیار نخست بپردازیم، میتوان به تمایزی که آرنت میان تفکر و دانش قائل است، اشاره کرد. دانش، نوعی توانایی است که ممکن است عدهٔ اندکی به آن دست یابند، مانند دانشمندان که تعداد آنها در تاریخ زیاد نیست. اما اگر قرار است تفکر برای پیشگیری از شر کارایی داشته باشد، باید به گونهای باشد که همه بتوانند فکر کنند. از این رو، آرنت سعی دارد تا نشان دهد آن تفکری که او به دنبال تصویر کردن آن است از دانش متمایز است. در واقع این تمایز پیش شرط معیار نخست آرنت است.
از نظر آرنت تفکر نباید با دانستن اشتباه گرفته شود. تمایز بنیادین میان دانستن و تفکر را کانت با تمایز میان Verstand و Vernunft، دریافت و عقل نشان داد. قوه دریافت (یا فاهمه) دانش تحقیقی به بار میآورد و در جستوجوی واقعیات قابل دانستن است. اما عقل یا تفکر در جستجوی «معنا» ست و ما را فراسوی دانش و معلومات میبرد و همواره پرسشهایی به میان میآورد که از نظر علمی ممکن است پاسخی نداشته باشند، ولی ما هم از مطرح کردن آنها چارهای نداریم. در آرنت این نوع از تفکر مدنظر است. تفکر به معنای تلاش برای فهم معنای جهان و پرسشهای بیوقفه درباره اموری است که در زندگی به آنها بر میخوریم. ما در هنگام فکر کردن در حالتی هستیم که: «تمایل داریم... فراتر از محدودیتهای دانستن فکر کنیم، تمایل داریم از قدرت هوش، توانایی مغزمان بیشتر بهره بریم، به جای اینکه از آنها تنها به عنوان ابزار دانستن یا انجام دادن استفاده کنیم.»
آرنت در کتاب حیات ذهن، جملات زیر از هایدگر را به عنوان سرلوحه میآورد:
تفکر، به مانند علوم مایهٔ شناخت نمیشود.
تفکر، حکمت عملی قابل استفاده پدید نمیآورد.
تفکر معماهای عالَم را حل نمیکند.
تفکر مستقیماً قدرت عمل به ما نمیبخشد.
در واقع آرنت با آوردن این جملات از همان ابتدا نشان میدهد که به دنبال معنای جدیدی از تفکر است. مسئله تفکر، بر خلاف دانستن این است که نتایج مشخص (مانند فرمولهای علمی یا حقایق درباره جهان) تولید نمیکند. اما باید هر روز از نو تکرار شود. تفکر برای آرنت درست نقطه مقابل منطق و ایدئولوژی است:
«ایده» ایدئولوژی، دیگر نه گوهر جاودانی افلاطون است که با چشمان ذهن دریافته شود و نه اصل خرد تنظیم کننده کانت است،بلکه به یک ابزار توجیه بدل شده است . . .آنچه ایده را برای ایفای این نقش تازه متناسب می سازد، منطق آن است، یعنی حرکتی که نتیجه خود ایده است و برای به حرکت درآمدن، به هیچ عامل خارجی دیگری نیاز ندارد. . . خطر افتادن از چاله ناامنی ضروری و اندیشه فلسفی به چاه تبیین تام یک ایدئولوژی و جهانبینی آن، تنها خطر سقوط به یک پندار معمولا عامیانه و نسنجیده نیست، بلکه خطر اصلی در این است که آزادی که امر ذاتی استعداد انسان اندیشنده است، با یک یوغ منطقی مبادله میشود.
بعد از این که تمایز میان تفکر و دانش مشخص شد، آرنت در معیار نخست میگوید که تفکری که او از آن صحبت می کند چیزی نیست که حق ویژه فیلسوفان یا «متفکران حرفهای» باشد. بلکه نوعی از تفکر است که برای هرفردی ممکن است. با این صورتبندی از تفکر میتوان گفت که آرنت این را در نظر دارد که هر ربطی میان تفکر و جلوگیری از عمل شر، وجود داشته باشد باید قابل دسترسی و فهم برای همه مردم باشد. آرنت مینویسد: «اگر، همانطور که قبلا گفتم، قابلیت تشخیص درست از نادرست لاجرم مرتبط با قابلیت تفکر از آب در می آید، آنگاه باید بتوانیم اعمال آن را از هر شخص عاقلی طلب کنیم،حال آن شخص هر قدر هم که میخواهد عالم یا جاهل، باهوش یا کودن باشد.»
معیار دوم،به این معناست که از رابطه میان تفکر و شر لزوماً دستورهای جزمی برنمیخیزد. در ادامه خواهیم دید که برای اجتناب از این پیامد، این ضوابط میان تفکر و شر باید از ذاتِ فعالیت تفکر برخیزد.
آرنت در کتاب حیات ذهن، به دنبال پاسخی برای این پرسش نیز هست که «چه چیزی ما را به تفکر وا میدارد؟». او سه پاسخ را در تاریخِ تفکر از هم باز میشناسد. نخست پاسخ افلاطون است. آرنت از افلاطون نقل میکند که «حیرت» آغاز فلسفه است: «زیرا حیرت(thaumazein) بیش از هرچیز تأثر و انفعال(pathos) فیلسوف است. فلسفه آغاز و اصلی(arche) جز این ندارد. وبه گمان من او[یعنی هسیود] تبارشناس بدی نبود که میگفت ایریس [رنگین کمان؛پیام آور خدایان] دختر تاوماس[حیران] است.» آرنت در توضیح این مطلب مینویسد:
حیرتِ پاسخوار چیزی نیست که آدمیان خودشان بتوانند آن را برانگیزانند؛ حیرت از جنس انفعال است، چیزی که دستخوش آن میشویم، نه فعلی که خود انجام میدهیم... به عبارت دیگر، آنچه انسانها را به حیرت میاندازد چیزی است آشنا و در عین حال دیدارناپذیر، چیزی که انسانها وادار به تحسین آن میشوند. این حیرت که سرآغاز تفکر است نه گیجی و سردرگمی است نه شگفتزدگی و نه سرگردانی؛ حیرتی است آمیخته با تحسین. آنچه از آن به حیرت در میآییم با تحسینی که در قالب سخن-عطیهٔ ایریس، رنگین کمان، پیامآور عالم بالا-ابراز میشود تقویت و تأیید میگردد.
آرنت معتقد است که پاسخ افلاطون همچنان دارای اعتبار است و در دوران معاصر، هایدگر با پرسش «چرا اصلاً چیزی هست به جای آنکه هیچ چیز نباشد؟» احیاگر آن بود. اما همانطور که اشاره شد، دغدغه آرنت، ارتباط تفکر با مسئله شر است، از این رو پاسخ افلاطونی رضایتبخش نیست، چراکه گره مسئلهٔ شر را باز نمیکند:
حیرت تحسینآمیزی که سرآغاز فلسفه محسوب میشود جایی برای وجود واقعی ناهماهنگی، زشتی و سرانجام شر باقی نمیگذارد. هیچکدام از مکالمههای افلاطونی به مسئله شر نمیپردازد و تنها در پارمنیدس... پارمنیدس میپرسد تکلیف «چیزهای» کاملاً «پیشپاافتاده و پستی» نظیر «مو و گِل و لای و کثافت» که هرگز زبان هیچ کس را به تحسین باز نکردهاند چیست. افلاطون، که از زبان سقراط سخن میگوید، توجیه متأخر شر و زشتی را بهکار نمیبرد، توجیهی که بر حسب آن، شر و زشتی اجزایی ضروری از کل هستند که تنها از دیدِ محدود آدمیان به هیئت شر و زشتی نمودار میشوند. به جای آن، سقراط پاسخ میدهد که نسبت دادن ایدههایی به این قبیل چیزها خلاف عقل است.
دومین پاسخی که آرنت از تاریخ بیرون میکشد، پاسخ رومی است. فلسفه در اوایل دوره رومی، درست در تضاد با حیرت افلاطونی صورتبندی شده بود «از هیج چیز به شگفت میا، هیچ چیز را تحسین مکن». فایده فلسفه در دوره رومی، امکان فرار از دنیا و درمان ذهن و ضمیر بود. در ادامه، فلسفه به دست اپیکتتوس به هنر زیستن تبدیل شد. یعنی فلسفه به نوعی از فن و صناعت بدل شد که فایده «عملی» برای زندگی دارد. آرنت اشاره میکند که وقتی از فلسفه برداشتی «عملی» شود، نتیجه آن کمرنگ شدن واقعیت است. به عبارت دیگر به جای تمرکز بر عین خارجی، بر خود تمرکز میکنم و فیلسوف از جهان به سمت خود روی برمیگرداند. این رویگردانی از جهان با تسلای فلسفه بوئتیوس به اوج خود میرسد. الههٔ تسلیبخش به بوئتیوس میگوید که هر آنچه نسنجیده به وجودش اعتقاد دارد، وقتی که شروع به فکر کردن دربارهٔ آن میکند وجود ندارد. رویکرد رواقی وجود شر در جهان را قبول ندارد و شر را به منزلهٔ توهم میداند. آرنت مینویسد: «رشتهٔ افکار راجع به شر، که در بوئتیوس هنوز نسبتاً ابتدایی است، پیشاپیش حاوی همهٔ آن عناصری است که بعداً در هیئتی بسیار موشکافانهتر و پیچیدهتر در سراسر قرون وسطی پیدا میکنیم. و آن به این شرح است: خدا علت غایی همهٔ موجودات است؛ خدا از آن حیث که «خیر اعلی» است نمیتواند علت شر باشد؛ هر آنچه هست باید علتی داشته باشد؛ چون شر تنها عللی ظاهری دارد و نهایتاً آن را علتی نیست، پس نتیجه میگیریم که شر وجود ندارد. فلسفه خطاب به بوئتیوس میگوید که شریران نه تنها قدرتمند نیستند بلکه [اصلاً]وجود ندارند.
با توجه به مسئله آرنت که همان رابطه تفکر و شر است و سه معیاری که آرنت برای آن تصویر میکند، این دو پاسخ نمیتوانند برای سؤال او وافی به مقصود باشند، چر اکه «در هر دو، تفکرجهان نمودها را ترک میکند». از این رو، در هردو شر به تفکر در نمیآید. چرا که در پاسخ یونانی، شر حیرت را بر نمیانگیزاند و در پاسخ رومی، شر وجود ندارد. آرنت دربارهٔ اشتراک دو پاسخ قبلی مینویسد: «تا به حال به این پرسش که چه چیزی ما را به تفکر وامیدارد... پاسخهایی دادهام که فیلسوفان حرفهای پیش کشیدهاند... این پاسخها درست به همان دلیل پاسخهایی مشکوکند. پرسش یاد شده، وقتی بر زبان حرفهای جاری میشود، از تجربههای خود او هنگامی که سرگرم تفکر است برنمیخیزد. این پرسش از بیرون طرح میشود... پاسخهایی که آنگاه دریافت میکنیم همواره به قدری کلی و مبهمند که معنای چندانی برای زندگی عادی ندارند، زندگیای که در آن تفکر، به هر حال پیوسته رخ میدهد و همواره روندهای عادی زندگی را مختل میکند-درست همان طور که زندگی عادی، پیوسته مخل تفکر است.»
به عبارت دیگر، آرنت برای یافتن پاسخ سوم سراغ متفکری میرود که نقطه مقابل ویژگیهای بالا باشد: «بهترین راه و در واقع یگانه راهی که میتوانم برای پرداختن به این پرسش متصور شوم جستجوی نوعی سرمشق است، جستجوی نمونهای از متفکری که حرفهای نبوده و در شخصِ خودش دو اشتیاق ظاهراً متعارض، یعنی اشتیاق به تفکر و اشتیاق به عمل را وحدت بخشیده است... کسی که بیش از همه مناسبِ این نقش است کسی است که خود را نه در شمار بسیاران] یا عوام [میداند نه در شمار اندکشماران... متفکری که همواره انسانی میان انسانها میماند... متفکری که شهروندی در میان شهروندان است.»
آرنت میگوید این متفکر سقراط است. اما در تفکرِ سقراطی، با توجه به سه معیار آرنت در مورد ارتباط تفکر و مسئله شر، باید سه ویژگی را از یکدیگر متمایز کرد. ویژگی نخست، ناظر به تشبیهی است که سقراط در مورد خود به کار میبرد. او خود را «سفره ماهی برقی» میخواند، ماهیای که وقتی به آن دست میزنیم فلج میشویم: «سفرهماهی برقی تنها به واسطهٔ اینکه خودش فلج است دیگران را فلج میکند.... این طور نیست که من خودم جوابها را بدانم و دیگران را سرگردان کنم. بلکه حقیقت این است که من آنها را به همان سرگردانیای که خودم آن را حس میکنم میکشانم.» آرنت میگوید که این، یگانه راه تعلیم تفکر است. سقراط، از یک سو، متفکری مانند سایر مردم است. بین آنها زندگی میکند و همواره با آنان در حال گفتوگوست. این ویژگی در مکالمههای سقراطی افلاطون مشخص است. آرنت میگوید که ویژگی مشترک همه این مکالمهها این است که هیچکدام به پایان مشخصی نمیرسند، یا به بن بست میانجامند و یا دچار دور میشوند. از سوی دیگر، همانطور که آرنت مینویسد: «سقراط، برخلاف فیلسوفان حرفهای، میل شدیدی نسبت به سنجیدن و بررسی با همنوعانش در خود احساس میکرد تا دریابد که آیا سرگردانی او را دیگران هم دارند یا نه-و این کاملاً فرق دارد با تمایل به یافتن پاسخهای معماها و سپس نشان دادن آنها به دیگران.» با توجه به معیار اول آرنت، میتوان نتیجه گرفت که او معتقد است تفکرِسقراطی برای همه ممکن است. زیرا که نه خودش متفکر حرفهای است و نه افکارش بدون دیگران ممکن است.
معیار دیگر آرنت این است که اگر تفکری، مانند شیوه افلاطونی و رومی، جهان نمودها را به کلی ترک کند، از درک شر عاجز مینامد. با توجه به این معیار آرنت میتوان دو ویژگی متفاوت را در تفکرِ سقراطی از هم تشخیص داد. نخست، اگرچه سقراط میگوید که تفکر با امور دیدارناپذیر سروکار دارد، اما آن را به باد تشبیه میکند: «بادها خودشان به دید نمیآیند اما آنچه میکنند برای ما عیان است و ما به نحوی نزدیکشدنشان را احساس میکنیم.» سقراط میگوید که حداقل فایده این باد این است که شما را از خواب برمیخیزاند و این برای شهر خیر بزرگی است. این تشبیه تفکر به باد و بیدارگری آن برای آرنت بسیار مهم است. او مینویسد: «اگر موضوعات اخلاقی به واقع همانهایی باشند که ریشه کلمات ethical و moral بر آنها دلالت دارد، تغییر آداب و رسوم (mores) و عادتهای این گروه یا آن گروه از مردمان نباید دشوارتر از تغییر آداب غذا خوردنشان باشد. سهولت این باژگونی تحت پارهای شرایط،در واقع حاکی از آن است که وقتی چنین شد همه در خواب عمیق بودند.اشارهی من البته به واقعهای است که در آلمان نازی و، تا حدی، در روسیه استالینیستی نیز، رخ داد در آن هنگام که فرمانهای اساسی اخلاق غربی به ناگهان باژگون شد.»
میتوان گفت که اگرچه از نظر سقراط تفکر با امورنادیدنی سروکار دارد،اما فایده آن این است که هنگام وزیدن،انسان را از خواب بیدار میکند.
اما ویژگی دوم در این زمینه این است که از نظرسقراط، آدمیان در زندگی از این رو که در پی عشق هستند، دنبال دانایی میروند. به عبارت دیگر،«این که آدمیان به دانایی عشق می ورزند و بنابراین شروع به فلسفهورزی میکنند از آن روست که دانا نیستند». نتیجه این سخن این است که موضوعات تفکر، اموری هستند که درخور عشق باشند، مانند زیبایی، دانایی، عدالت. با این حال، این در واقع محل نقد آرنت به سقراط است. چرا که در این صورت، اموری مانند زشتی و شر از دایره تفکر بیرون میمانند. به عبارت دیگر، زشتی فقدان زیبایی و، شر فقدان خیر است. از این رو زشتی و شر به تفکر درنمیآیند،چرا که ذاتی از خود ندارند. آرنت مینویسد: «به نظر میرسد که سقراط دربارهی ربط شر و فقدان تفکر حرفی بیش از این ندارد که کسانی که عاشق زیبایی، عدالت و دانایی نیستند از فکر کردن عاجزند،درست همانطور که برعکس،کسانی که عاشق بررسی و بنابراین«فلسفه ورزیدن»اند از ارتکاب شر عاجزند.»
بدیهی است که آرنت این را نمی پذیرد. چرا که بنابر معیار اول او،جلوگیری از شر باید برای همه ممکن باشد.او ادامه میدهد: «این مطلب ما را در مورد یکی از مسائل اصلیمان-به هم پیوستگیِ ممکن شر و فقدان تفکر-به کجا می رساند؟ما ماندهایم و این نتیجهگیری که تنها کسانی که ملهم از اروس سقراطی، ملهم از عشق به دانایی، زیبایی و عدالتند قادر به تفکر و قابل اعتمادند.»
با توجه به مسئله ای که در اینجا مطرح شد و معیار دوم آرنت، که نتایج برآمده از ارتباط میان تفکر و شر لزوماً جنبهی تجویزی ندارد،او مینویسد: «اگر در تفکر چیزی باشد که بتواند آدمیان را از دست زدن به کردار شر بازدارد،آن چیز باید خاصیتی باشد در ذاتِ خود این فعالیت،قطع نظر از موضوعاتش.» این بحث آرنت را به ماهیت وجدان میکشاند.