بخش اول - ابعاد یک «معجزه»
پیشرفت اقتصادی سرگیجهآور چین در سه دهه گذشته جغرافیای صنعت و بازرگانی را در جهان دگرگون کرده و سلسله مراتب قدرت را در بسیاری از عرصههای بینالمللی در هم ریخته است.
کمونیسم و توسعه اقتصادی
چین نخستین کشوری نیست که طی مدتی نسبتا کوتاه خود را از گرداب واپسماندگی بیرون کشیده است. در سه قرن گذشته شماری از کشورها «معجزه اقتصادی» را، که به معنای خروج کم و بیش سریع یک مجموعه ملی از فقر و توسعه نیافتگی است، تجربه کرده اند، از هلند و بریتانیا و آمریکا گرفته تا آلمان و اسپانیا، یا بسیاری از کشورهای اسیایی ازجمله ژاپن، کره جنوبی و سنگاپور...
کلمه «معجزه» در اینجا به معنای آن نیست که یک قدرت ماوراء الطبیعه با دخالت خود این تحول را به وجود آورده یا مجموعه شگفتی از شرایط و عوامل بسیار نادر، زمینه ساز آن شدهاند. اعجاز، در این فرایند، زاییده ابتکار و اراده انسانهایی است که توانستهاند از شرایط مساعد به سود خویش بهره بگیرند یا حتی، در مواردی، سختیها و تهدیدها را به فرصت بدل کنند.
ولی چین، به دلیل ابعاد جمعیتی آن، در سطحی به مراتب گستردهتر و عمیقتر از «معجزه»های پیشین بر اقتصاد جهانی تاثیر گذاشته است.
وقتی يک جمعيت يک ميليارد و سيصد ميلون نفری (هفده برابر ايران) از حاشيه به متن اقتصاد جهانی میآيد، بسياری از فعل و انفعالات دگرگون میشوند. به علاوه تحولات اقتصادی در چين با آهنگی به مراتب سريعتر جريان يافت. تنها در فاصله ۲۲ سال، از ۱۹۷۹ تا ۲۰۰۱، توليد ناخالص سرانه در چين سه و نيم برابر شد، حال آنکه چنين تغييری در انگلستان صد و پانزده سال طول کشيد، از ۱۸۲۰ تا ۱۹۳۵.
علاوه بر اين دو عامل (ابعاد جمعيتی و سرعت تحولات) «معجزه اقتصادی» چين ويژگی ديگری هم دارد و آن بر آمدن آن از دل يک نظام کمونيستی است. اين نخستين بار است که چنين نظامی توانسته است خود را با کار آمدی در عرصه های توليدی و بازرگانی آشتی دهد و به قدرت بزرگ صنعتی بدل شود. ولی آيا چين در عرصه اقتصادی به کمونيسم وفادار مانده است؟ آيا رشد چشمگيرش دقيقا به آن دليل نيست که در عرصه اقتصادی راه را بر سرمايهداری گشوده است؟
آنهايی که در اکتبر ۱۹۱۷ انقلاب کمونيستی را در روسيه به ثمر رسانند و «حکومت کارگران و دهقانان» را بر پهناورترين کشور جهان مستولی ساختند، با گذشت چند سال دريافتند که «سوسياليسم» آنها با کار آمدی اقتصادی نمیخواند. حذف مالکيت و رقابت و ابتکار خصوصی زمينهساز تحکيم پايههای «ديکتاتوری پرولتاريا» شد، اما از سير کردن شکم مردمان و پاسخگويی به نيازهای اقتصادی بخش بسيار بزرگی از آنها ناتوان ماند.
از آن پس تلاش های پیدرپی دستگاه رهبری نظام شوروی برای آشتی دادن کمونيسم با کار آمدی اقتصادی به جايی نرسيد، از «اقتصاد نوين سياسی» (نپ) دوران لنين گرفته تا رفورمهای خروشچف، برژنف و سرانجام گورباچف.
ديگر کشور های «اردوگاه سوسياليسم» نيز در دستيابی به همين هدف به توفيق بيشتری دست نيافتند. مجارستان و لهستان و آلمان شرقی و چکسلواکی، هر يک به نوعی، به تجربههای اصلاحطلبانه برای جان بخشيدن به دستگاه از نفس افتاده توليد سوسياليستی روی آوردند، ولی در برخورد با ديوار سنگی «ديوانسالاری پرولتری» از پا در افتادند.
جمهوری خلق چين اما، در ايجاد همزيستی ميان قدرت کمونيستی در کنار اقتصادی پويا، به نتيجه رسيد و يکی از بزرگترين چرخشهای اقتصادی تاريخ جهان را به نمايش گذاشت. گذار از اردوی انقلابی صدر مائو تسه تونگ به پوياترين قدرت نوظهور اقتصادی، بسياری از معادلات بينالمللی را در هم ريخته و پرسشهای تازهای را در باره سير تحول اقتصاد و سياست جهانی در قرن بيست و يکم ميلادی مطرح ساخته است.
مرگبارترين قحطی تاريخ
برای درک اين گذار تاريخی، از اشاره به آنچه «امپراتوری زرد» در دوران سلطه مائوييسم از سر گذراند، چارهای نيست. در حالی که بخش بزرگی از جهان به ويژه در جهان سوم نگاه تحسينآميز خود را به انقلاب کمونيستی «غول جمعيتی» جهان دوخته بود و نوشتههای «صدر مائو» هزاران جوان را، حتی در خيابانهای پاريس و سان فرانسيسکو، در خلسه فرو میبرد، تودههای ميليونی چين در وحشت يکی از خانمانسوزترين نظامهای خودکامه تاريخ تمدن انسانی میسوختند. آمارتيا سن، برنده نوبل اقتصاد، در کتاب « يک الگوی تازه اقتصادی» مینويسد که با شکست سياست «جهش بزرگ به پيش»، که در فاصله سالهای ۱۹۵۸ تا ۱۹۶۱ به اجرا گذاشته شد، سی ميليون چينی در جريان آنچه بدون ترديد میتوان آن را مرگبارترين قحطی تاريخ دانست، جان باختند.
سياست «جهش بزرگ به پيش» از ذهن کسی که ستايشگران «الگوی کمونيسم چينی» او را بزرگترين نابغه بشريت میناميدند، تراوش کرده بود. «انقلاب کبير فرهنگی پرولتری» نيز، که در دهه ۱۹۶۰ از همان ذهن نشات گرفت، بار ديگر چين را به خاک و خون کشيد و در بعضی از مناطق آن قحطی به وجود آورد که در مواردی با آدمخواری نيز همراه بود.
با مرگ مائو تسه تونگ در ۱۹۷۶ و بيرون راندن هواداران او از صحنه سياست چين در سالهای پايانی دهه ۱۹۷۰ ميلادی، راه برای عروج شخصيتی باز شد که بدون ترديد يکی از تاثير گذارترين چهرههای سياسی جهان در قرن بيستم ميلادی است. اين شخصيت که «اژدهای آسيايی» را به راهی تازه با پيآمدهايی نامنتظره کشاند، تنگ شيائو پينگ نام داشت.
گويا تنگ شيائو پينگ به تجربه ژاپن در قرن نوزدهم ميلادی علاقه فراوان داشته، به ويژه به شخصيتی به نام ايواکورا تومومی که در راس هياتی مرکب از پنجاه کارمند عاليرتبه ژاپنی در سالهای ۱۸۷۱ و ۱۸۷۲ از پانزده کشور پيشرفته آن روز جهان ديدن کرد و درباره همه چيزهای ديدنی يادداشت برداشته، از مدرسه و دانشگاه و کارخانه گرفته تا معادن و بانکها و حتی کلانتریها. گقته میشود که گزارش هيات ايواکورا تومومی در اصلاحات مهم دوران «ميجی»، که ژاپن را به کشوری مدرن بدل کرد، نقشی مهم ايفا کرده است.
تنگ شيائوپينگ چينی شخصا به غرب و به خصوص فرانسه سفر کرده بود و از واپس ماندگیهای کشورش به خوبی با خبر بود. به همين دليل به محض رسيدن به قدرت در سال ۱۹۷۹، تصميم گرفت تجربه ايواکورا تومومی ژاپنی را در مقياسی بسيار وسيعتر تکرار کند، به ويژه از راه تشويق صاحبمنصبان چينی به مسافرت به غرب تا از نزديک دنيا را بشناسند و از واپسماندگی کشور خود با خبر شوند.
سخن بر سر آن نيست که اين ابتکار را جرقه اصلی فرآيند توسعه سريع چين در سی و چند سال گذشته بدانيم. اين فرآيند بدون ترديد ريشههای فراوان دارد که بررسی آنها در اين مختصر نمیگنجد. ولی انکار نمیتوان کرد که قبول واپسماندگی خويش، پرهيز از فرافکنی تنگناهای ملی و تمايل به درس گرفتن از تجربه ديگران، نخستين گام در راه پيشرفت است. با اين نگاه تازه بود که تنگ شيائوپينگ توانست چينیها را از فاناتيسم و بيگانهستيزی دوران مائو نجات دهد.
اوجگيری مقاومت ناپذير
ولی تنگ شيائو پينگ فرشته نبود و در بسياری از جنايات دوران مائو و بعد از مائو، از جمله کشتار ميدان «تين آن من» در پکن سهيم بود. و نيز به ابتکار و اراده او بود که نظام سياسی چين، کمونيستی باقی ماند و کيش پرستش «صدر مائو» ادامه يافت، ولی اقتصاد اين کشور به راه تازهای گام نهاد که تعريف ويژگیهای آن هنوز موضوع بحثی گسترده در جمع صاحبنظران است.
تنگ شيائو پينگ به سلطه مطلق دولت بر اقتصاد پايان داد، مکانيسمهای بازار را يکی پس از ديگری پذيرفت، راه را بر ابتکار و مالکيت خصوصی دربخشهای گوناگون اقتصادی گشود، و با انديشههای مبتنی بر خودکفايی و مرز های بسته خدا حافظی کرد.
در وضعيت تازه، چين در خود فرو رفته دوران مائوييسم که شرکتهای چندمليتی را مظهر شيطان میدانست، به بهشت سرمايهگذاریهای خارجی از سوی همان شرکتها بدل شد. و نيز کشوری که به خودکفايی در چارچوب مرزهايی بسته ايمان داشت و آن را به منزله تنها راه رستگاری به متحدان جهان سومی خود توصيه میکرد، در عرصه بازرگانی خارجی چهار اسبه پيش تاخت و بيش از بيش به بازارهای صادراتی جهان وابسته شد.
الگوی اقتصادی کنونی چين، که بدون ترديد مائوتسه تونگ حتی در بدترين کابوسهای خود نمیتوانست آن را تصور کند، از همان آغاز از سوی نظريهپردازان نظام پکن «اقتصاد سوسياليستی بازار» نام گرفت و امروز در شماری از رسانههای غربی، از آن با عنوان «سرمايهداری دولتی» ياد ميشود. اين که سوسياليسم چگونه با اقتصاد آزاد میخواند يا سرمايهداری چگونه میتواند دولتی باشد، پرسشهای زيادی را به وجود میآورد که از پاسخهای قانعکننده برای آنها، هنوز خبری نيست.
ولی يک چيز مسلم به نظر میرسد و آن اين که با اين تحول، پر جمعيتترين کشور جهان به بزرگترين کارخانه سياره زمين بدل شد. در سی سال گذشت چين مرزهای اقتصادی را يکی پس از ديگری پشت سر گذاشت. با برخورداری از ميانگين حدود ۹ در صد رشد سالانه طی سه دهه، چين از لحاظ توليد ناخالص داخلی در سال ۲۰۰۶ به عنوان سومين اقتصاد جهان جای آلمان را گرفت و در سال ۲۰۱۰، به جای ژاپن، دومين اقتصاد جهان شد.
طی اين مدت چين به مهمترين کشور توليدکننده کالاهای ساخته شده تبديل شده و، از جمله، دو برابر ژاپن و دو برابر و نيم آمريکا خودرو توليد میکند.
سهم چين در صادرات جهانی که در سال ۱۹۷۳ از هفت دهم درصد بيشتر نبود، در سال ۲۰۰۹ به ۱۰ درصد افزايش يافت و، همان سال، اين کشور به عنوان مهمترين کشور صادرکننده جهان جای آلمان را گرفت. و اگر کل بازرگانی خارجی به معنای مجموعه صادرات و واردات را در نظر بگيريم، چين از اين نظر هم در سال ۲۰۱۳ جای آمريکا را گرفته است.
و سر انجام آنکه به رغم سرمايهگذاریهای عظيم چين در خارج از کشور طی چند سال گذشته، ذخاير ارزی آن سال به سال بيشتر شده و به نزديک چهار هزار ميليارد دلار رسيده است.
پیشرفت اقتصادی سرگیجهآور چین در سه دهه گذشته جغرافیای صنعت و بازرگانی را در جهان دگرگون کرده و سلسله مراتب قدرت را در بسیاری از عرصههای بینالمللی در هم ریخته است.
کمونیسم و توسعه اقتصادی
چین نخستین کشوری نیست که طی مدتی نسبتا کوتاه خود را از گرداب واپسماندگی بیرون کشیده است. در سه قرن گذشته شماری از کشورها «معجزه اقتصادی» را، که به معنای خروج کم و بیش سریع یک مجموعه ملی از فقر و توسعه نیافتگی است، تجربه کرده اند، از هلند و بریتانیا و آمریکا گرفته تا آلمان و اسپانیا، یا بسیاری از کشورهای اسیایی ازجمله ژاپن، کره جنوبی و سنگاپور...
کلمه «معجزه» در اینجا به معنای آن نیست که یک قدرت ماوراء الطبیعه با دخالت خود این تحول را به وجود آورده یا مجموعه شگفتی از شرایط و عوامل بسیار نادر، زمینه ساز آن شدهاند. اعجاز، در این فرایند، زاییده ابتکار و اراده انسانهایی است که توانستهاند از شرایط مساعد به سود خویش بهره بگیرند یا حتی، در مواردی، سختیها و تهدیدها را به فرصت بدل کنند.
ولی چین، به دلیل ابعاد جمعیتی آن، در سطحی به مراتب گستردهتر و عمیقتر از «معجزه»های پیشین بر اقتصاد جهانی تاثیر گذاشته است.
وقتی يک جمعيت يک ميليارد و سيصد ميلون نفری (هفده برابر ايران) از حاشيه به متن اقتصاد جهانی میآيد، بسياری از فعل و انفعالات دگرگون میشوند. به علاوه تحولات اقتصادی در چين با آهنگی به مراتب سريعتر جريان يافت. تنها در فاصله ۲۲ سال، از ۱۹۷۹ تا ۲۰۰۱، توليد ناخالص سرانه در چين سه و نيم برابر شد، حال آنکه چنين تغييری در انگلستان صد و پانزده سال طول کشيد، از ۱۸۲۰ تا ۱۹۳۵.
علاوه بر اين دو عامل (ابعاد جمعيتی و سرعت تحولات) «معجزه اقتصادی» چين ويژگی ديگری هم دارد و آن بر آمدن آن از دل يک نظام کمونيستی است. اين نخستين بار است که چنين نظامی توانسته است خود را با کار آمدی در عرصه های توليدی و بازرگانی آشتی دهد و به قدرت بزرگ صنعتی بدل شود. ولی آيا چين در عرصه اقتصادی به کمونيسم وفادار مانده است؟ آيا رشد چشمگيرش دقيقا به آن دليل نيست که در عرصه اقتصادی راه را بر سرمايهداری گشوده است؟
آنهايی که در اکتبر ۱۹۱۷ انقلاب کمونيستی را در روسيه به ثمر رسانند و «حکومت کارگران و دهقانان» را بر پهناورترين کشور جهان مستولی ساختند، با گذشت چند سال دريافتند که «سوسياليسم» آنها با کار آمدی اقتصادی نمیخواند. حذف مالکيت و رقابت و ابتکار خصوصی زمينهساز تحکيم پايههای «ديکتاتوری پرولتاريا» شد، اما از سير کردن شکم مردمان و پاسخگويی به نيازهای اقتصادی بخش بسيار بزرگی از آنها ناتوان ماند.
از آن پس تلاش های پیدرپی دستگاه رهبری نظام شوروی برای آشتی دادن کمونيسم با کار آمدی اقتصادی به جايی نرسيد، از «اقتصاد نوين سياسی» (نپ) دوران لنين گرفته تا رفورمهای خروشچف، برژنف و سرانجام گورباچف.
ديگر کشور های «اردوگاه سوسياليسم» نيز در دستيابی به همين هدف به توفيق بيشتری دست نيافتند. مجارستان و لهستان و آلمان شرقی و چکسلواکی، هر يک به نوعی، به تجربههای اصلاحطلبانه برای جان بخشيدن به دستگاه از نفس افتاده توليد سوسياليستی روی آوردند، ولی در برخورد با ديوار سنگی «ديوانسالاری پرولتری» از پا در افتادند.
جمهوری خلق چين اما، در ايجاد همزيستی ميان قدرت کمونيستی در کنار اقتصادی پويا، به نتيجه رسيد و يکی از بزرگترين چرخشهای اقتصادی تاريخ جهان را به نمايش گذاشت. گذار از اردوی انقلابی صدر مائو تسه تونگ به پوياترين قدرت نوظهور اقتصادی، بسياری از معادلات بينالمللی را در هم ريخته و پرسشهای تازهای را در باره سير تحول اقتصاد و سياست جهانی در قرن بيست و يکم ميلادی مطرح ساخته است.
مرگبارترين قحطی تاريخ
برای درک اين گذار تاريخی، از اشاره به آنچه «امپراتوری زرد» در دوران سلطه مائوييسم از سر گذراند، چارهای نيست. در حالی که بخش بزرگی از جهان به ويژه در جهان سوم نگاه تحسينآميز خود را به انقلاب کمونيستی «غول جمعيتی» جهان دوخته بود و نوشتههای «صدر مائو» هزاران جوان را، حتی در خيابانهای پاريس و سان فرانسيسکو، در خلسه فرو میبرد، تودههای ميليونی چين در وحشت يکی از خانمانسوزترين نظامهای خودکامه تاريخ تمدن انسانی میسوختند. آمارتيا سن، برنده نوبل اقتصاد، در کتاب « يک الگوی تازه اقتصادی» مینويسد که با شکست سياست «جهش بزرگ به پيش»، که در فاصله سالهای ۱۹۵۸ تا ۱۹۶۱ به اجرا گذاشته شد، سی ميليون چينی در جريان آنچه بدون ترديد میتوان آن را مرگبارترين قحطی تاريخ دانست، جان باختند.
سياست «جهش بزرگ به پيش» از ذهن کسی که ستايشگران «الگوی کمونيسم چينی» او را بزرگترين نابغه بشريت میناميدند، تراوش کرده بود. «انقلاب کبير فرهنگی پرولتری» نيز، که در دهه ۱۹۶۰ از همان ذهن نشات گرفت، بار ديگر چين را به خاک و خون کشيد و در بعضی از مناطق آن قحطی به وجود آورد که در مواردی با آدمخواری نيز همراه بود.
با مرگ مائو تسه تونگ در ۱۹۷۶ و بيرون راندن هواداران او از صحنه سياست چين در سالهای پايانی دهه ۱۹۷۰ ميلادی، راه برای عروج شخصيتی باز شد که بدون ترديد يکی از تاثير گذارترين چهرههای سياسی جهان در قرن بيستم ميلادی است. اين شخصيت که «اژدهای آسيايی» را به راهی تازه با پيآمدهايی نامنتظره کشاند، تنگ شيائو پينگ نام داشت.
گويا تنگ شيائو پينگ به تجربه ژاپن در قرن نوزدهم ميلادی علاقه فراوان داشته، به ويژه به شخصيتی به نام ايواکورا تومومی که در راس هياتی مرکب از پنجاه کارمند عاليرتبه ژاپنی در سالهای ۱۸۷۱ و ۱۸۷۲ از پانزده کشور پيشرفته آن روز جهان ديدن کرد و درباره همه چيزهای ديدنی يادداشت برداشته، از مدرسه و دانشگاه و کارخانه گرفته تا معادن و بانکها و حتی کلانتریها. گقته میشود که گزارش هيات ايواکورا تومومی در اصلاحات مهم دوران «ميجی»، که ژاپن را به کشوری مدرن بدل کرد، نقشی مهم ايفا کرده است.
تنگ شيائوپينگ چينی شخصا به غرب و به خصوص فرانسه سفر کرده بود و از واپس ماندگیهای کشورش به خوبی با خبر بود. به همين دليل به محض رسيدن به قدرت در سال ۱۹۷۹، تصميم گرفت تجربه ايواکورا تومومی ژاپنی را در مقياسی بسيار وسيعتر تکرار کند، به ويژه از راه تشويق صاحبمنصبان چينی به مسافرت به غرب تا از نزديک دنيا را بشناسند و از واپسماندگی کشور خود با خبر شوند.
سخن بر سر آن نيست که اين ابتکار را جرقه اصلی فرآيند توسعه سريع چين در سی و چند سال گذشته بدانيم. اين فرآيند بدون ترديد ريشههای فراوان دارد که بررسی آنها در اين مختصر نمیگنجد. ولی انکار نمیتوان کرد که قبول واپسماندگی خويش، پرهيز از فرافکنی تنگناهای ملی و تمايل به درس گرفتن از تجربه ديگران، نخستين گام در راه پيشرفت است. با اين نگاه تازه بود که تنگ شيائوپينگ توانست چينیها را از فاناتيسم و بيگانهستيزی دوران مائو نجات دهد.
اوجگيری مقاومت ناپذير
ولی تنگ شيائو پينگ فرشته نبود و در بسياری از جنايات دوران مائو و بعد از مائو، از جمله کشتار ميدان «تين آن من» در پکن سهيم بود. و نيز به ابتکار و اراده او بود که نظام سياسی چين، کمونيستی باقی ماند و کيش پرستش «صدر مائو» ادامه يافت، ولی اقتصاد اين کشور به راه تازهای گام نهاد که تعريف ويژگیهای آن هنوز موضوع بحثی گسترده در جمع صاحبنظران است.
تنگ شيائو پينگ به سلطه مطلق دولت بر اقتصاد پايان داد، مکانيسمهای بازار را يکی پس از ديگری پذيرفت، راه را بر ابتکار و مالکيت خصوصی دربخشهای گوناگون اقتصادی گشود، و با انديشههای مبتنی بر خودکفايی و مرز های بسته خدا حافظی کرد.
در وضعيت تازه، چين در خود فرو رفته دوران مائوييسم که شرکتهای چندمليتی را مظهر شيطان میدانست، به بهشت سرمايهگذاریهای خارجی از سوی همان شرکتها بدل شد. و نيز کشوری که به خودکفايی در چارچوب مرزهايی بسته ايمان داشت و آن را به منزله تنها راه رستگاری به متحدان جهان سومی خود توصيه میکرد، در عرصه بازرگانی خارجی چهار اسبه پيش تاخت و بيش از بيش به بازارهای صادراتی جهان وابسته شد.
الگوی اقتصادی کنونی چين، که بدون ترديد مائوتسه تونگ حتی در بدترين کابوسهای خود نمیتوانست آن را تصور کند، از همان آغاز از سوی نظريهپردازان نظام پکن «اقتصاد سوسياليستی بازار» نام گرفت و امروز در شماری از رسانههای غربی، از آن با عنوان «سرمايهداری دولتی» ياد ميشود. اين که سوسياليسم چگونه با اقتصاد آزاد میخواند يا سرمايهداری چگونه میتواند دولتی باشد، پرسشهای زيادی را به وجود میآورد که از پاسخهای قانعکننده برای آنها، هنوز خبری نيست.
ولی يک چيز مسلم به نظر میرسد و آن اين که با اين تحول، پر جمعيتترين کشور جهان به بزرگترين کارخانه سياره زمين بدل شد. در سی سال گذشت چين مرزهای اقتصادی را يکی پس از ديگری پشت سر گذاشت. با برخورداری از ميانگين حدود ۹ در صد رشد سالانه طی سه دهه، چين از لحاظ توليد ناخالص داخلی در سال ۲۰۰۶ به عنوان سومين اقتصاد جهان جای آلمان را گرفت و در سال ۲۰۱۰، به جای ژاپن، دومين اقتصاد جهان شد.
طی اين مدت چين به مهمترين کشور توليدکننده کالاهای ساخته شده تبديل شده و، از جمله، دو برابر ژاپن و دو برابر و نيم آمريکا خودرو توليد میکند.
سهم چين در صادرات جهانی که در سال ۱۹۷۳ از هفت دهم درصد بيشتر نبود، در سال ۲۰۰۹ به ۱۰ درصد افزايش يافت و، همان سال، اين کشور به عنوان مهمترين کشور صادرکننده جهان جای آلمان را گرفت. و اگر کل بازرگانی خارجی به معنای مجموعه صادرات و واردات را در نظر بگيريم، چين از اين نظر هم در سال ۲۰۱۳ جای آمريکا را گرفته است.
و سر انجام آنکه به رغم سرمايهگذاریهای عظيم چين در خارج از کشور طی چند سال گذشته، ذخاير ارزی آن سال به سال بيشتر شده و به نزديک چهار هزار ميليارد دلار رسيده است.