پناهجویی و پناهندگی برای گروهی چنان دردناک است که برای آنها رنج و محنت را به همراه دارد و برای گروهی چنان خوشایند که دری است به دنیای جدید. داستانهای تلخ و شیرین آنها تنها سایهای است از مشکلاتی که درک و لمسش گام در این جاده پرخطر را میطلبد. در مستند رادیویی «جادههای پنهان» با پناهجویان ایرانی همراه میشویم که از افقهای ناپیدای امید تا تلاش برای زنده ماندن و رسیدن به جایی برای زندگی خواهند گفت.
تنها چند روز است که پس از یک پرواز هوایی طولانی به فرودگاه امام خمینی تهران رسیده و تصمیم میگیرد به سرعت رسانهها را از آنچه بر او گذشته باخبر کند. با رادیو فردا تماس میگیرد و میگوید از کمپ نائورو در اقیانوس آرام بازگشته و نامش مریم است.
مریم، زنی میانسال متاهل دارای دو فرزند. میگوید وضع مالی خوبی هم داشته اما به همراه همسرش چند ماه پیش تصمیم میگیرند به خاطر آینده فرزندانشان ایران را ترک کنند. اروپا، آمریکا، کانادا. برخی دوستانش به آنها میگویند زندگی بهتر دراسترالیا است. در نهایت تصمیم میگیرند استرالیا را انتخاب کنند.
Your browser doesn’t support HTML5
مریم: «دوستانی که قبلاً رفته بودند به من گفتند که خیلی خوب است. آنجا خیلی راحتی. هیچ مشکلی نداری. یک آقایی را در تهران معرفی کردند به من و گفتند ایشان به صورت قانونی و با هواپیما شما را میآورد سمت استرالیا.»
مریم و خانوادهاش درست به جایی کشانده میشوند که پیش از آنها صدها مهاجر و پناهجو برای رسیدن به استرالیا در برزخ آن گرفتار شدند.
مریم: «راهی شدیم به سمت جاکارتا. بلیت گرفتیم؛ همه چیز قانونی. یک هفته هتل گرفتم. وارد جاکارتا که شدیم به محضی که رسیدیم ایرانیها را جدا کردند. بعد منتقلمان کردند به دو تا اتاق. مجردها را در یک اتاق و متاهلها و خانوادهها را هم توی یک اتاق دیگر. به ما گفتند ما میدانیم برای چه آمدید، شما میخواهید از طریق غیرقانونی بروید استرالیا. دیپورت هستید به طرف ایران. بعد از نیم ساعت که آنجا ما را نگه داشتند یکی یکی دوباره ما را صدا کردند. ما آمدیم بیرون. شوهرم را داخل اتاق بردند، چراغ خاموش شد. به خاطر اینکه دوربین نباشد یا مشکل نباشد چراغ خاموش شد. به شوهرم گفته بودند چقدر پول داری و هزار دلار به ما بده. اگر دادی میتوانی بروی و اگر ندادی نمیتوانی بروی. شوهرم هزار دلار بهشان داده بود. یعنی این مبلغ را از همه گرفته بودند. میدیدند چقدر پول داری، پولهایت را میگرفتند بعد به اندازه آن میگفتند این قدر باید بدهی. نفری از ۳۰۰ دلار تا ۱۴۰۰ پانصد دلار گرفته بودند.»
بعد از مسائل رخ داده در فرودگاه جاکارتا مریم و خانوادهاش متوجه میشوند که خبری از ویزای قانونی استرالیا نیست. آنها بخش زیادی از پول را به قاچاقبر دادند و حالا چارهای ندارند جز اینکه به طور غیرقانونی این مسیر را طی کنند.
مریم: «آنجا بود که با آن آقایی که قرار بود ما را به صورت غیرقانونی ببرد، صحبت کردیم. آمد توی لابی هتل و با ما صحبت کرد و گفت هیچ مشکلی نیست و من گفتم از اینها که با کشتی میروند؟ گفت نه اصلاً کار من اینجوری نیست. یک مقدار از پول را گرفت. من نزدیک ۳۲ هزار و ۵۰۰ دلار پول به این آقا دادم. منتقلمان کرد به آپارتمانهایی که در سنترال پارک جاکارتا بود. بعد ما فهمیدیم که این آقا ما را میخواهد با کشتی حرکت بدهد. من آنجا به سفارت ایران شکایت کردم. پلیس اندونزی آمد به خاطر اینکه من شکایت کرده بودم با ایشان دست داشت، آمدند و ما را با اسکورت بردند و گفتند که ویزای شما تمام شده و میخواهیم ببریم اداره مهاجرت. ما را سوار ون کردند و بردند. ما دیدیم از شهر داریم خارج میشویم.»
ساعتها است که مریم و خانوادهاش در خودروی پلیس اندونزی هستند. خودرو به سرعت پیش میرود. شب شده است. به امید اینکه به اداره پلیس خواهند رسید و با کمک آنها قاچاقبرها را پیدا میکنند. ناگهان با صحنه عجیبی روبهرو میشوند. در خودرو باز میشود و آنها در مقابل خود دریا را میبینند.
مریم: «یک حالت آدمربایی شده بود. بردندمان یک قسمتی که نزدیک دریا بود. شب شد و عده دیگری آمدند. همهشان با اسکورت پلیس اندونزی بودند. شب که شد ۱۰ تا ۱۰ تا جدا کردند. من هرچه اصرار کردم که من نمیخواهم سوار شوم. با تهدید فرستادندمان. دیگر آنجا نمیتوانستیم کاری انجام دهیم. موبایلهایمان را هم ازمان گرفته بودند. ۶۰ نفر بودیم. یک سری هم عراقی و مصری بودند. اینها را آوردند ۱۰ تا ۱۰ تا با چراغ قوه سوار قایق کردند بردندمان طرف یک کشتی که نه، یک لنج ماهیگیری. همه که سوار شدند جلیقههای نجات آوردند و تحویل دادند و فرستادندمان.»
قایق کوچک چوبی آنها با دهها مسافر پس از نزدیک به دو روز سرگردانی در آبهای اقیانوس سرانجام از سوی یک ناو استرالیایی پیدا میشود. مریم این مدت سرگردانی روی آب را خوششانسی میخواند. چرا که به گفته او بسیاری از قایقها یا غرق میشوند یا اصلاً توسط هیچ ناوی پیدا نمیشوند.
مریم: «اصلاً یک چیزی است که هیچوقت فراموشم نمیشود. توی عمرم چنین ترسی را، چنین حالتی را تجربه نکرده بودم. واقعا، نمیدانم چطوری عنوان کنم. خودتی و یک کشتی یک تکه چوب و دریا. دسترسی به هیچ چیز نداشتی. یعنی عین برزخ میماند. بعد بردندمان توی ناو. ما را شب توی ناو نگه داشتند. هیچ چیز به ما ندادند. البته به قدری حالت تهوع داری که اصلاً حتی آب خالی و هیچ چیز نمیتوانی بخوری.»
آنها به جزیره کریسمس انتقال پیدا میکنند. جزیرهای در ۳۲۰ کیلومتری جزایر اندونزی. در اقیانوس هند. جزیرهای که سالها پیش دروازه ورود به استرالیا بود. اما حالا دیگر نیست.
مریم: «تا آن موقع ما با همان لباس... اینقدر لباس کثیف میشود. همه استفراغ میکنند روی هم میریزد، یعنی ممکن است بریزد رویت. جوری هست که فقط مرگ هست. جایی که مرگ هست و تو هیچ چیز برایت دیگر مهم نیست. با همان لباسها بردند ما را قسمت کمپ. به کمپ و یلاک منتقلمان کردند؛ با درهای آهنی. یعنی زندان بود. روز دوم که ما جزیره کریسمس بودیم با اتوبوس آمدند دنبالمان. بردندمان. خیلی بد. تمام وسایلمان را گرفتند. حتی گل سر ما را باز کردند. خیلی بد بازدید بدنی کردند. یک توهین بدی به هرکدام بود. گفتند منتقلتان میکنیم به جزیره نائورو.»
قوانین مهاجرت استرالیا تغییر کرده. دولت استرالیا دو مکان دیگر در اقیانونس آرام برای اسکان پناهجویان در نظر گرفته است. جزیره نائورو و جزیره پاپوا گینه نو. دو جزیرهای که پناهجویانی که در آن بودند از آن به عنوان آخر دنیا نام میبرند.
مریم و خانوادهاش به جزیره نائورو منتقل میشوند. جزیرهای ۴ در ۶ کیلومتر. هوا ۴۸ درجه سانتیگراد و رطوبت نزدیک به ۹۰ درصد. حتی تنفس کردن هم در این جزیره راحت نیست.
مریم: «اصلاً نمیتوانستی بیایی توی آفتاب. وحشتناک بود. حدود هفت تا بچه زیر هفت سال بودند. از لحاظ پزشکی قرص، دارو هیچ چیز نمیدادند. یعنی باید توی نوبت میماندی تا یک قرص بگیری. فقط میگفتند آب بخور. آب بخور خوب میشوی. تب داری آب بخور خوب میشوی. دستشوییها همه حالت عمومی، کثیف؛ در آن گرما زمان حمامی که به ما میدادند پنج دقیقه بود. اگر کف هم روی سرت بود باید بعد از پنج دقیقه میآمدی بیرون. از لحاظ غذایی محال بود توی صف غذا دعوا نشود. ده روز یک بار یک ربع اجازه تلفن میدادند. یک ربعی که میرفتیم آنجا تا میآمدیم شماره کارت را بگیریم اینقدر استرس به ما وارد میکردند یعنی ثانیه به ثانیه دقیقه به دقیقه میشمردند. باورتان نمیشود شاید پنج بارش اشتباه میگرفتیم. نائورو یک جایی است آخر دنیا. یک نقطهای است آخر دنیا. هر اتفاقی بیافتد، هر کسی آنجا بمیرد هیچ کسی خبردار نمیشود.»
انگار زمان در جزیره نائورو حرکت نمیکند. همه چیز مثل روز گذشته است. شاید خبر خودکشی یا مرگ کسی فرق امروز است با دیروز.
مریم: «دو بار یک خانم که مال اهواز بود رفته بود تلفن بزند که مثل اینکه مادرش فوت شده بود، رفته بود تلفن بزند نتوانسته بود بگیرد. با روسری خودش را دار زد. یک خانم دیگر ایرانی بود رگ دستش را زد. یک پسر سومالیایی هم بود حدود ۱۳ سالش بود. او هم گردنش را زد.»
راه پیشی باقی نمانده. آنها تصمیم میگیرند که به ایران بازگردند. اما بازگشتن هم خیلی راحت نیست. مکاتبات اداری و هماهنگی در این زمینه به کندی پیش میرود. سرانجام مریم و خانوادهاش موفق میشوند از نائورو، جایی که به قول خودش جزیره دوزخیها است بیرون بیایند. با چهار پرواز متفاوت و بیش از ۲۴ ساعت پرواز هوایی در حالی که هنوز لباسهای کمپ پناهندگی را بر تن داشتند به تهران میرسند.
امید برای زندگی بهتر. هدفی که مریم به خاطرش بسیار هزینه کرد. اما راهی که او انتخاب کرد یا راهی که برای او انتخاب کردند تنها جادهای پنهان در افقهای دور امید بود.
مریم: «اگر بدانم کسی میخواهد برود واقعاً التماس میکنم همچو راهی را تجربه نکند. التماسشانمیکنم. هیچکس نمیداند دارد کجا میرود.»
در برنامه بعدی «جادههای پنهان» با پناهجویانی همراه میشویم که در راه رسیدن به استرالیا از بازداشتگاههای مخوف در جزایر دورافتاده اندونزی خواهند گفت.