شیدا محمدی شاعری است که با چهارمین مجموعه شعرش «یواشهای قرمز» چهره تازهای از زبان و شهود شاعرانهاش را ارائه کرده. چهرهای به مراتب قابل تامل با شعرهایی که قوام یافته و به خوبی پرداخته شدهاند. شیدا محمدی پیش از این سه مجموعه شعر دیگر هم منتشر کرده. از این شاعر ساکن کالیفرنیا دعوت کردم مهمان این برنامه باشد. اما پیش از هر چیز شعری از این مجموعه:
Your browser doesn’t support HTML5
اینجا
ازهمین شمعدانیهای روبرو
طوفان
آمد و
باد
همهی گل کاغذیها را برد.
. . . . .
آه! محبوبم
قرار بود امروز به صدای چشمهایت گوش بدهم
به صدای گرم این خاک
و این نخلهای شاد . . .
قرار بود ازتبریزیها و گنبدها بگویی
از زنبقها و خیابانهایی که به آینده نمیپیچند
قرار بود دستانات بوی یاس و زعفران بدهد
قرار بود شانهام مست شود
خیالهای قشنگی میبافت پیراهنم
هوای قشنگی داشت تنم
آه ! چقدر دلم میخواست در عمق چشمهایت میخوابیدم
امّا این خنده های تاریک تواین خندههای تاریک تواین خندههای تاریک تو.
بیرون این گلدان
هیچ چیز جدی نیست
نه آتش سوزیِ مَلیبو*
نه شعارهای روی دیوار قندهار
نه اینهمه جنازههای بو گرفته در بغداد.
آه محبوبم ! . . .
خانم محمدی، خیلی خوش آمدید به برنامه هفتگی «نمای دور، نمای نزدیک». اجازه بدهید گفتگو را این گونه آغاز کنیم که به نظر میآید «یواشهای قرمز» حاصل و سرجمع همه تجربههای حسی شما دربارۀ شعر است، یعنی میتوان گفت شاعری که چند سال پیش کارش را با مجموعه «مهتاب دلش را گشود بانو» آغاز کرد، الان در چهارمین مجموعه شعر خود سرانجام به یک نقطه مطمئن رسیده. آیا خود شما هم همین احساس را نسبت به این مجموعه دارید؟
اول تشکر میکنم از دعوتتان. برای من این باعث افتخار و شادمانی است که مهمان برنامهای هستم که یک ادبیاتی حرفهای آن را اداره میکند. خیلی هم سخت است که مهرداد قاسمفر کتابی را بخواند و نقد کند. مرسی از اینکه نگاه کلیتان را راجع به این مجموعه و سیر کارهای من از «مهتاب دلش را گشود بانو» تا «یواشهای قرمز» گفتید.
من فکر میکنم که بتوانم «یواشهای قرمز» را در ژانر شعر اعترافی قرار دهم، ژانری که دو شاعر آمریکایی مورد علاقه من، "سیلویا پلات" و "آن سِکستون"، به آن گرایش دارند؛ اگرچه همیشه خودشان ضد این نظر و عقیده بودهاند اما من آنها را جزو شاعران اعترافی میدانم. درباره مجموعه «یواشهای قرمز» هم باید بگویم که یکی از شخصیترین تجربههای شاعرانه من است، مجموعهای که حامل تمام آن حرفهای پنهانی، حس پنهانی، عشق پنهانی، حتی مرگ، آرزوی مرگ، ناامیدی و زندگی یک زن یا شاعر تنها است.
امر زبان، یکی از مهمترین عناصری است که شعر را از پیشاشعر جدا میکند و سطح و حدود آن، نشانگر دقت شاعر وحتی گاه به شاعریت رسیدن شاعر است. به گمان من در این مجموعه نسبت به آثار قبلی شما، توجه بیشتری به زبان و پاکیزگیاش شده است؛ حشوهای کمتری در زبانش راه یافته؛ تصاویر رها نیستند و ایماژها تصادفی شکل نگرفتهاند. مخاطبمیفهمد که شاعر این مجموعه در نقطهای از درک آگاهانه زبان قرار دارد. رسیدن به این نقطه چگونه برای تو طی شد؟
بله شاید این- از میان چندتای قبلی- تنها مجموعهای باشد که زبان در بُرد عمیقتر و سیری درونیتر برای من و در من اتفاق افتاده است. یعنی نگاه تصویری و تخیل من در رابطه با جهان و محیط پیرامونم در این مجموعه بیشتر یک بازگشت به درون بود و حاصل نجوایی که در خلوت و تنهایی خودم داشتم. فکر میکنم هر بار که به آن برمیگشتم بیشتر دلم میخواست که به آن «منِ» واقعی برسم، آن منی که در محاورۀ روزمره، محیط کار، جمع دوستان یا حتی همراه معشوقمان هم اتفاق نمیافتد. غیبت این زبان را همیشه در ذهن و تخیلم احساس میکردم و به همین خاطر دوست داشتم که اینجا در شعرم بیاید. شایدآن تجربههای -همانطور که خودتان گفتید- پیشاشعری نیز به من کمک کرد که در هر بار خط خطی کردن به زبان این شعر دست پیدا کنم.
یک خصیصۀ دیگر این مجموعه این است که شعرها بیشتر حالت روایی دارند. یعنی عنصر روایت بسیار پررنگ است. شعرها داستانگو هستند. سطرها انگار سطرهای جداشدهای از یک داستان بلندترند. به همین دلیل حتی به نظر میآید که در خودشان تمام نمیشوند. رابطه با امر روایت را چطور میبینی؟ آیا اصولاً ذهن روایتگری داری؟ یعنی وقتی شعرهایت را مرور میکنی میل به داستانگویی را خودت هم احساس میکنی؟
آره. فکر میکنم شاید برای اینکه همه شعرها یک نوع دیالوگ هستند با آن «تو»یی که همیشه پنهان و غایب است، آن «تو»یی که هیچوقت انگار نیست و اصلاً برای همین است شاید که «یواشهای قرمز» تمام اتفاقات، قصهها، آرزوها، حسرتها و دلتنگیهایی را که در نبود «او» اتفاق میافتد، برای «او» روایت میکند. اگرچه این مجموعه شعر الان مقابلم است و خارج از من به زیست خودش ادامه میدهد، اما وقتی به آن فکر میکنم به نظرم میآید که این کتاب به نوعی فلسفه شخصی من به هستی را بازتاب میدهد که همان عشق است و همان مطلوبی که هیچوقت نیست. برای من به عنوان انسان معاصر که همیشه آن تجربۀ تلخ تنهایی و روبهرو شدن با آن اضطراب هستی را داشتهام، این نبود و نیامدن «تو» اینقدر غلیظ و قوی است که در تمام خلوت و همه آن پچپچهها و زمزمهها انگار دارد این قصهرا از ازل تا ابد برای آن «تو» روایت میکند. درست میگویی. برای من حتی خود زندگی غیرشاعرانهام در طول روزهم، همه چیزش انگار نیمه تمام میماند و همچنان آرزومند رهایی و خلسهای. بنابراین فکر میکنم شعرها هم بالطبع برآمده از فلسفه نرسیدن و نشدن و نیامدن است، مثل قصه همه ما آدمها، مثل خیلی از عشقها.
همه این شعرها یک نوع دیالوگ هستند با آن «تو»یی که همیشه پنهان و غایب است، آن «تو»یی که هیچوقت انگار نیست و اصلاً برای همین است شاید که «یواشهای قرمز» تمام اتفاقات، قصهها، آرزوها، حسرتها و دلتنگیهایی را که در نبود «او» اتفاق میافتد، برای «او» روایت میکند
اجازه بده در فرصت کوتاهی که داریم نگاهی کنیم به مجموعه شعر قبلی شما، یعنی مجموعه «عکس فوری عشقبازی» که سال ۸۶ در تهران به صورت زیرزمینی چاپ شد؛ و دلیلش هم این بود که شعرها در فضایی اتفاق میافتند که اساساً در ایران جزو ادبیات ممنوعه شمرده میشود و وزارت ارشاد حتی آن را ادبیات مستهجن مینامد. این یکی از تنشهای همیشگی ادبیات در ایران بوده، یعنی پرداختن شاعر و یا نویسنده به جهان اروتیک که بخش مهمی از وجود او و مخاطب اوست. شما در مجموعه «عکس فوری عشقبازی» خیلی راحت و رها از احساسات اروتیک خودتان صحبت میکنید. آیا این رویکردی تعمدی برای مواجهه با آن وضعیت بسته بوده است یا خود به خود اتفاق افتاد؟
خب من فکر میکنم هیچ هنرمندی به اندازه شاعر در مواجهه با خودش آزاد نیست و یک جور بیقید و رهاست نسبت به دنیا. شعر برای من هیچ آداب و ترتیبی ندارد. تعهدی ندارد که بخواهد رسالتی را عهده دار شود یا در عین حال در اعتراض به آن صدای غالب و سرکوبگر، توضیحی داشته باشد. آن بیپروایی شاید زاییده زندگی آن روز من بود. شاید شیدای آن روز بود. همانطور که خیلیها ممکن است به من بگویند اروتیسم شعرهای «یواشهای قرمز» پنهانیتر است. این هم تجربه شخصی امروز من است.
پس به همین خاطر است که آن تجربهها را دیگر تکرار نکردی. یعنی بخشی از شعرت نبوده، بلکه متعلق به همان یک دوره خاص ذهنی یا واکنش نسبت به موقعیتی خاص بوده.
خب البته این مسئله مصادف شده با سالهای اولیه مهاجرت من. مهاجرت به این معنا نیست که من از لحاظ فیزیکی و اجتماعی تغییر کردم. برای من آینه همان مرگ است. ما، در مرگ است که برهنه و بیپروا و فارغ از همه نقابها و تزویرها هستیم. «عکس فوری عشقبازی» برای من یکجور عبور از آن آینه بود. شاید من هنوز میانهاش مانده بودم. در «یواشهای قرمز» فکر میکنم از این مرگ عبور کردم. از این آینه عبور کردم. اروتیسم در زبان «یواشهای قرمز» یا پرهیزهای عاشقانه، یک جور زبان پنهانی است. ولی در «عکس فوری عشقبازی» یک زنی وجود دارد که طلب میکند. زنی است که شاید در غیاب آن شعرهای حماسی ما قداره میکشد و حریف میطلبد. شاید جذابیت آن برای من جسارت شاعر است در زمانهای که هنوز در پیله آن بندها، قضاوتها، و سانسورها و حتی خودسانسوریها بوده؛ و کم هم نبود. بعد از این کتاب، شماتتها و انگهای زیادی از هر دو طرف خوردم، چه از جامعه سنتی، مذهبی و حکومتی و چه از طرف روشنفکرنماها. ولی خوشحالم که مرا با مرگ خودم روبهرو کرد. عبور از خود من سختترین عبوری بود که من در زندگی داشتم. به نظر من حتی گذشتن از مرزهای جغرافیایی برایم راحت تر بود تا رها شدن از خودم. به زبان امروزی شاید بشود گفت خود سانسوری. البته در زندگی شخصیام نمیتوانم این را انکار کنم. جوانتر بودم. نگاهم به دنیا، نگاه شوقناک و کودکانه و یگانهای بود. همه چیز برای من تازگی داشت، هر بویی، هر لمسی، هر صدایی. حتی جذابیت و تازگی طبیعت کالیفرنیا برای من انگار معاشقه با یک دنیای جدیدی بود که به آن وارد میشدم. نمیخواهم بگویم آن تازگی الان نیست. ولی اگر بشود گفت پختگی... پختگی به این معنا که دیگر از فیلتر ذهن من، از فیلتر تخیل من میگذرد و مرا وادار به تاًمل میکند. این تاًمل و مکثهایی است که مندر زبان «یواشهای قرمز» به کار برده ام. ولی در «عکس فوری عشقبازی» تنها چیزی که هنوز مرا شاد میکند...شاید...
جسور بودن است؟...
به یک معنا، بله!
یک سئوال ثابت هست که شاید در گفتوگو با شاعران و نویسندگانی که تجربه خروج از ایران را دارند و در عین حال هم نمیتوانند به کشور بازگردند، از پرسیدنش نمیشود گذشت، آن هم رابطه امر خلاقۀ نوشتن با واقعۀ مهم مهاجرت یا تبعید است. این مسئله برای تو چطور بوده و چه تاثیری روی شعرت گذاشته؟
اگر بخواهم به یک مرجع خوب و معتبر رجوع کنم که آن هم گفتههای خودت است درباره سیر تحول من در کتابهایم، فکر میکنم طبق گفته مهرداد قاسمفر که یکی از منتقدین سختگیر است، این سیر یک سیر صعودی بوده. خیلی از هنرمندان ما و دست برقضا هنرمندانی که در ایران زندگی میکنند همیشه ما را با این چوب راندهاند که آنها که از خاک خودشان دور میشوند دیگر نمیتوانند خلق کنند و دیگر آن زایندگی را ندارند و کارشان تحلیل میرود. ممکن است استثناءهایی هم وجود داشته باشد. ولی من فکر میکنم حتی در نگاه کلی به ادبیات مهاجرت، من کارهای درخشان خیلی دیدم و خیلی خواندم که حتی میتوانم بگویم بهتر از مجموعههایی است که در داخل ایران منتشر میشوند و به دستم میرسند. همانطور که در سئوال قبلیتان گفتم درباره «عکس فوری عشقبازی» من فقط اکتفا نکردم به تجربۀ زیست محیطی جدیدم. یعنی تجربۀ محیط جغرافیایی و تاریخی یک زبان تازه. این باعث شد که من یک نگاه درونی تحلیلگرانه به خودم، گذشتهام، هویتم و به شاعرانگیام بیندازم. اینکه آیا اصلاً من شاعرم؟ که هستم؟ اگر هستم این زنانگی من، شاعرانگی من، ایرانی بودن من در سرزمین نویافته که شاید به نوعی هم انتخاب بوده، در کجای این جهان میتواند قرار بگیرد؟ اینها سئوالهایی بود که من از همان روز اول با خودم داشتم. این اتفاقی نیست که یکروزه افتاده باشد. شاید هیچوقت هم آگاهانه نبوده. در "یوگا" یک حرکتی داریم که باید بایستی و چانهات را زیر گردن قرار دهی و به خودت نگاه کنی؛ بعد چشمهایت را ببندی و تامل و تعمق کنی. من در این حالت و لحظه، همیشه احساس کرده ام که در ارتفاعِ بالای کوهی قراردارم، مثل یک درخت که آن بالا روییده. همیشه وقتی با این سئوال مواجه میشوم خودم را تک درختی میبینم که بالای آن کوه ایستاده و در آن سکوت و صدای باد و بوی درختهای اوکالیپتوس و کاج،دارد به خودش نگاه میکند.
*ملیبو، منطقه ای است ساحلی در غرب لسآنجلس در کالیفرنیا.