در چهلمین سالگرد انقلاب بهمن ۵۷، رویدادی که در چهار دهه گذشته زندگی ایرانیان را تحت تأثیر خود قرار داده است، در قالب چهل گفتوگو با چهرههای تاریخساز یا فعال ایرانی در سالهای منتهی به انقلاب و پس از آن، روایت آنها را از این رویداد و تأثیرات آن، و نیز چشمانداز آنها از آینده ایران بازجستهایم.
در برنامهای دیگر از این مجموعه گفتوگو، به سراغ حسن شریعتمداری رفتهایم؛ تحلیلگر و فعال سیاسی و از منتقدان جمهوری اسلامی، ساکن هامبورگ آلمان.
او فرزند آیتالله سیدکاظم شریعتمداری است و در روزهای قبل از انقلاب ۳۱ سال داشت و مدیر بیمارستان سهامیه در قم بود. در این گفتگوی ویژه، با حسن شریعتمداری درباره مسائلی که در اطراف پدر او وجود داشت و آنچه در دیدارهای آیتالله خمینی با آیتالله شریعتمداری روی داد، پرسیدهایم.
Your browser doesn’t support HTML5
آقای شریعتمداری، اگر موافق باشید ابتدا به خرداد سال ۴۲ بپردازیم و بازداشت آقای خمینی که با وساطت و دخالت پدر شما آیتالله محمدکاظم شریعتمداری از آیات عظام وقت، آقای خمینی از اعدام احتمالی نجات یافت. پدر شما در واقع حمایت سایر مراجع تقلید را برای اعدام نشدن آقای خمینی به دست آورد و او را مرجع تقلید و آیتالله معرفی کرد. آیا پدرتان آقای شریعتمداری به شما گفتند که چرا در آن روز به چنین کاری دست زدند؟
بله، ببینید که شاه طی سخنرانی گفته بود که او را به دادگاه صحرایی خواهد داد. دادگاه صحرایی معمولاً یک دادگاه نظامی است که احکام آن اعدام است. بنابراین آقای خمینی در معرض اعدام بود. البته نه دادگاهی تشکیل شده و نه ایشان محکوم شده بود. او آن موقع در زندان و در بازداشت بود. شاه از این صحبتی که کرده بود خیلی راضی نبود و فکر میکرد که اعدام آقای خمینی هم در سطح بینالمللی و هم در سطح ملی دردسرهای زیادی برای او تولید خواهد کرد.
بنابراین آقای علیآبادی که دادستان وقت بود، آمد پهلوی پدرم و گفت آیا شما مایلید آقای خمینی از اعدام نجات پیدا کند؟ پدرم گفتند البته. ایشان جرمشان یک سخنرانی است و به جرم یک سخنرانی اصولاً کسی نباید اعدام شود و اگر راهی پیدا شود حتماً من اقدام خواهم کرد. آقای علیآبادی گفت که از لحاظ حقوقی فقط یک راه هست. آقای خمینی که از مجتهدین بود، ولی چون آقای بروجردی به خاطر حمایت ایشان از فداییان اسلام ایشان را از خانه اخراج کرده بود و او به مدت حدوداً هشت سال تا فوت آقای بروجردی خانهنشین بود، کسی ایشان را نمیشناخت، مرجع تقلید نشده بود و رسالهای هم نداشت.
یک اصلی در قانون اساسی سابق بود به اسم اصل تراز یا اصل چهارم قانون اساسی سابق که در آن پنج تن از مجتهدین درجه یک، باید تطبیق مصوبات مجلس را با شرع جعفری تأیید میکردند، و چون چنین سمتی داشتند، در حقیقت همتراز با قانون بودند و بر فراز دادگاهها امنیت حقوقی داشتند. یعنی اگر کسی مجتهد درجه یک محسوب میشد، میتوانست امنیت حقوقی داشته باشد و دادگاهها محاکمهاش نکنند.
آقای علیآبادی گفت از لحاظ حقوقی تنها راهش این است که شما تأیید کنید که ایشان یک مجتهد درجه یک است، آن وقت این باعث میشود که ایشان محاکمه نشود. پدر من با دو نفر دیگر از مجتهدین آن روزگار یعنی آقای آملی تهرانی و آیتالله میلانی که مرجع تقلید بودند یک گواهینامهای را امضا کردند که آقای خمینی مجتهدند و اجتهاد ایشان تأیید میشود و این حرف درستی بود، یعنی ایشان مجتهد بودند، چیز خلافی نبود.
با استناد به این، شاه توانست از این مخمصهای که دچارش شده بود، نجات پیدا کند. خمینی هم از اعدام نجات پیدا کرد و [رأی] این دادگاه صحرایی آقای خمینی، تبدیل شد به تبعید به ترکیه. البته باید دو موضوع را در نظر داشته باشید. اولاً در سال ۴۲ آقای خمینی، آن خمینی که انقلاب کرد و بر ایران مسلط شد، نبود. یک سیدی بود که سخنرانی تندی علیه شاه کرده بود و به جرم یک سخنرانی در بازداشت بود و هیچ دخالتی هم در شورشهایی که بعد از سخنرانی شده بود، نداشت. چون این شورشها بعد از دستگیری ایشان شده بود. بنابراین همه اصول قانون حقوق بشری میگوید که انسان باید بر نجات چنین فردی اقدام بکند.
ثانیاً با توافق خود شاه بود و با وساطت آقای علیآبادی، دادستان روز تهران بود، در حقیقت. که شاه سراغ پدر من فرستاده بود و از سوی دیگر نه دادگاهی تشکیل شده بود و نه حکم اعدام صادر شده بود و نه خمینی اعدام شده بود. تنها شاید در یک سخنرانی تهدید به این کار کرده بود. بنابراین چون عدهای ایراد میگیرند که آیتالله شریعتمداری با این کاری که کرد خمینی به ایران مسلط شد، [باید بگویم] آیتالله شریعتمداری ادعای پیامبری نداشت، آن روز هم هنوز آقای خمینی، خمینی سال ۵۷ نبود و شاه هم خودش رضایت داشت که ایشان نجات پیدا کند و شاه بود که واسطه پهلوی پدر من فرستاده بود و به هر صورت هم این مخمصه از جلو شاه برداشته شد و هم آقای خمینی نجات پیدا کرد.
بله. آقای شریعتمداری، اجازه بدهید که از سال ۴۲ به سال ۵۷ برویم که محور اصلی گفتوگوی امروز ماست. در آن روزهای پیش از انقلاب در منزل پدر شما آیتالله شریعتمداری که از روحانیون سرشناس بودند، چه میگذشت؟
در روزهای قبل از انقلاب خب پدر من در حقیقت مطرحترین آیتالله آن روزگاران در ایران بود. آقای خمینی هنوز به نوفل لوشاتو نرفته بود و ایشان اجتهاد خودش را بعد از رفتن به نوفل لوشاتو و مطرح شدن در سطح جهانی پیدا کرد. بیشتر مراجعات از سوی رادیوتلویزیونهای ملی و بینالمللی به سمت پدر من بود و استقبال زیادی از ایشان میشد.
ایشان اولاً به هیچوجه نام شاه را در اطلاعیههایش نمیآورد. به هیئت حاکمه و عدم دموکراسی در آن انتقاد میکرد و انتقاد ایشان، انتقادی بود مبنی بر اصلاحات و رفرم، و ایشان به طور صریح خواستار برگشت به متمم قانون اساسی مصوب سال ۱۹۰۶ میلادی یا ۱۳۲۴ قمری بودند که در حقیقت قانون اساسی مشروطه بدون دخالت رضاشاه و شاه در افزودن اختیارات سلطنت به وسیله یکی دو مجلس مؤسسان بعدها بود. چون اصلاحات در نظام سلطنت را میخواستند و نه انقلاب را، و تا آخرش هم در همین روال ایستادند و قبل از انقلاب، منزل ما محل مراجعه همه شخصیتهای سیاسی و مذهبی از درون ایران و بیرون ایران بود.
همان طور که اشاره کردید، پدر شما آیتالله شریعتمداری را برخی درواقع از روحانیون مدرن و در برخی نوشتهها ایشان را از هواداران اسلام مداراگرا با تجدد یاد کردهاند. آیا شما با این تعریف از پدرتان موافق هستید؟
بله، ببینید از لحاظ فرهنگی پدر من در زمره کسانی بود که بر این اعتقاد بود که راه حل در کشور ما یک نوع آشتی بین دین و مدرنیسم است و دین باید بیاموزد در محیط جدید تجدد چگونه زندگی کند و چگونه بتواند خودش را با الزامات عصرجدید سازش بدهد. برعکس، یک عده دیگری بودند به رهبری آقای خمینی که بازگشت به صدر اسلام و حکومت خلفای راشدین یا حضرت رسول را آرزو میکردند و میگفتند که ما باید به آن دوره برگردیم و دنبال همان برنامه فداییان اسلام بودند، برنامه سیاسی که قبلاً داده بود.
یک عده دیگر هم به هیچ کدام از اینها تعلق نداشتند و میگفتند ما باید منتظر امام زمان باشیم و هیچ کاری نباید بکنیم. نه در تطبیق دین، نه در عدم تطبیق دین. عدهای هم این طوری بودند و حوزه به این سه قسمت تقسیم میشد. در این تقسیمبندی، پدر من درست همان جایی که شما گفتید و بعضیها نوشتند، جای میگرفت.
آقای شریعتمداری، چون برنامه رادیویی است، در این جا میخواهم از شما خواهش کنم از یک ترانه یا آهنگ نام ببرید که یادآور آن روزها برای شماست، یا یک ترانه مورد علاقه خودتان را ذکر کنید که چند ثانیهای و چند دقیقهای پخش بشود.
من فکر میکنم همان ترانهای من خیلی دوست داشتم همان ترانه معروف ملک الشعرای بهار بود که من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید، قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید...
خوانندهاش چه کسی است؟ میدانید؟
خوانندهاش اولین بار باید ملوک ضرابی باشد، ولی افراد متعددی آن را خواندهاند.
بر میگردیم به گفتوگو. در همان اوایل انقلاب، آقای شریعتمداری، آیتالله خمینی برای دیدار با پدر شما، آیتالله شریعتمداری به منزلتان آمدند. آیا شما هم حضور داشتید و میدانید آقای خمینی چه موضوعاتی را با پدر شما مطرح کرد؟
بله، ایشان دوبار آمد. یک بار در حقیقت وقتی وارد قم شده بود، چون پدر من به دیدار ایشان رفته بود، برای بازدید آمد. یک بار هم موقعی که آقای خلخالی و گروهش، گروه شاهین، یک پاسدار را بالای منزل پدر من به ضرب گلوله کشته بودند و آذربایجان شلوغ شده بود، آمد که نوعی دلجویی کند و بعد پدر من بیانیهای بدهد که آذربایجان آرام شود.
من در هر دوی ملاقاتها بودم. در حقیقت بیشتر به تعارفات گذشت و مسئله سیاسی مطرح نشد. آقای خمینی خیلی اصرار داشت که در این دوره هیچ مطلب سیاسی با پدر من در میان نگذارد و در واقع ایشان را به تدریج از دايره سیاست حذف کند. خب در این ملاقاتها هم سعی میکرد همین باشد. بعد از شلوغی آذربایجان، ملاقات سومی شد که در آن من نبودم ولی بعداً پدر من نقل کردند که ایشان گفته بود من آذربایجان را دستور میدهم که بمباران کنند اگر ساکت نشود. و آذربایجان مثل کردستان بمباران خواهد شد.
آقای شریعتمداری، در همان روزهای نخست انقلاب ۵۷ مطمئناً در اطراف آقای شریعتمداری پدرتان حتماً مسائل گوناگونی در جریان بوده. اما پدر شما ظاهراً با حکومت انقلابی آقای خمینی نظر چندان مناسبی نداشتند. آیا این طور بود؟
ببینید، از ابتدا، موقعی که میخواستند رفراندوم بگذارند، پدر من میگفتند مردم را مجبور کردن به اینکه به جمهوری اسلامی رأی بدهید دموکراتیک نیست. وقتی شما بعد از یک انقلاب در یک سلطنت از مردم میپرسید سلطنت یک طرف، جمهوری اسلامی آری یا نه، معنیاش این است که اگر این را نخواهید، سلطنت را خواهید خواست و مردم مجبورند به جمهوری اسلامی رأی بدهند. شما باید گزینههای دیگری مثل سلطنت مشروطه، و جمهوری و این جور چیزها را بگذارید تا مردم گزینه داشته باشند و آقای خمینی میگفت جمهوری اسلامی، نه یک کلمه کم و نه یک کلمه زیاد.
بعد اعدامها شروع شد. پدر من با اعدامها مخالفت علنی کردند. بعد مصادره اموال شروع شد و پدر من مخالفت کرد. بعد بنا شد مجلس مؤسسان تشکیل شود که آن را تبدیل به مجلس خبرگان کردند که پدر من علنی با این تغییر نام مخالفت کردند و گفتند مجلس خبرگان یعنی مجلس یک عده محدود که اغلب آنها هم روحانی خواهند بود و معنیاش این است که قانون اساسی قبلاً نوشته شده و خبرگان آن را دست کاری میکنند و تصویب میکنند. [در حالی که] مجلس مؤسسان، یک نظام را تأسیس میکند و باید از همه اقشار اجتماع باشد، بنابراین باید نامش مجلس مؤسسان باشد که البته نشد.
در عین حال پدر شما با اختیارات ولی فقیه در اصل ۱۱۰ قانون اساسی هم مخالفت کردند و این موضوع بیشتر موجب فاصله گرفتن آیتالله شریعتمداری از آقای خمینی شد. چرا پدرتان در آن شرایط با ولایت فقیه مخالف بودند؟
ببینید، ولایت فقیه که در قانون اساسی که قبلاً نوشته شده بود و آقای خمینی هم دیده بود و از آن اثری نبود، ظاهراً به وسیله آقای منتظری و آقای آیت در مقابل قانون اساسی که دولت به مجلس خبرگان داده بود، ناگهان از آستین آقای منتظری درآمد و عرضه شد که در آن ولایت فقیه وجود داشت. ولایت فقیه معنیاش یعنی عبودیت مردم در مقابل فقیه. یعنی مردم همه اختیارات خودشان را به یک شخصی بدهند که در انتخاب او هیچ دخالتی نداشته اند، و در حقیقت، سلب اختیار از خود است.
پدر من می گفتند این کار از لحاظ حقوقی ناموجه است، برای اینکه هیچ انسان آزادی نمیتواند خودش را برده دیگری بکند؛ از لحاظ فقهی هم موجه نیست، برای اینکه ما در فقه شیعه این توسعه را نسبت به ولایت فقیه نداریم و آنچه در فقه شیعه تحت حمایت ولایت فقیه است، ولایت فقها بر امور حسبیه است. یعنی یتیمی هست که ولی او معلوم نیست کیست، فقیه موظف است برای آن یتیم یک ولی قهری تعیین کند. یا اموالی مجهول المالک است، باید آن را در جهت مصارف مردم تصرف، و خرج کند. یا فرض کنید مُردهای بیصاحب مانده، باید ترتیب کفن و دفن او را بدهد. در این حدود است. نه اینکه بر جان و مال و سرنوشت مردم مسلط بشود. چنین توسعهای را حتی ائمه شیعه هم به خودشان نمیدانستند، چه برسد به یک فقیه.
بنابراین، این را یک بدعت در امر شیعه میدانستند و از این جنبه هم مخالف بودند. از جنبه مصلحت مملکت هم، ایشان میگفتند که این قانون اساسی، اصولی از آن بر حاکمیت ملی تصریح دارد مثل اصل ۶۷ و اصولی بر حاکمیت ولی فقیه تصریح دارد مثل اصل ۱۱۰، و این دو با هم در تضاد ماهُویاند و باعث اصطکاک دائم خواهند شد و قانون اساسی را بیاعتبار خواهند کرد. این همان چیزی است که الان میبینیم، و این همه رنجها در اثر اصطکاک اصل حاکمیت ملی و ولایت فقیه در قانون اساسی است و پیش بینی ایشان متأسفانه کاملاً به وقوع پیوست.
آقای شریعتمداری، چندی بعد از انقلاب و پس از دستگیر شده صادق قطبزاده به اتهام تلاش برای کودتا و بمبگذاری در خانه آقای خمینی، نام پدر شما هم به عنوان یکی از حامیان قطبزاده مطرح شد. واکنش شما پس از چهل سال به این اتهام چیست؟
خوشبختانه دیگر امروز اسناد گویاست. این آقای میتروخین، آرشیویست کِی جی بی که به آمریکا رفت، مجموع اسناد کِی جی بی را با خودش آورد و فاش کرد که شوروی آن روز نقشه کشیده بود که شخصیتهای لیبرال، در درجه اول آقای مهندس بازرگان، آیتالله شریعتمداری، قطبزاده و بنیصدر از بین بروند. اینها را به این خاطر نشان کرده بود که در غیاب آنها، راه هموار میشد برای اینکه جمهوری اسلامی وابسته به شوروی بشود.
این نقشهای که شوروی کشید و آنجا مفصلاً شرح داده شده که چگونه با جعل تلگرافی از طریق پایگاه قاهره کی جی بی با آقای خمینی تلقین کردند که قطبزاده در صدد کودتاست و پول گرفته و آیتالله شریعتمداری با او همکاری میکند، علاوه بر آن منفعتی هم آقای احمد خمینی داشت، به خاطر اینکه آقای خمینی میترسید افراد معروفی مثل آیتالله شریعتمداری باشند و نگذارند ایشان کارهای بشود، و خود آقای خمینی هم یک حسادت درمان نشدنی داشت که میخواست ایشان را از بین ببرد.
مجموع اینها باعث شد که این کودتایی که از ابتدا ساختگی بود، انجام بشود ولی نه بر علیه آقای خمینی، که بر علیه آیتالله شریعتمداری، و ایشان را این طور ناجوانمردانه بگیرند در خانه، با وجود اینکه مریض بود ایشان، حبس کنند و نگذارند معالجه بشود و در حقیقت به نوعی محکوم به مرگ کنند و از بین ببرند.
آیتالله شریعتمداری، پدر شما، در عین حال حزب جمهوری خلق مسلمان ایران را هم تشکیل دادند که چندی نپایید و در اسفند ۵۸ منحل اعلام شد. چرا و چه موضوعی موجب شد که این حزب منحل بشود؟ یادتان میآید؟
بله، اولاً که آیتالله شریعتمداری این حزب را تشکیل ندادند. مؤسس این حزب، من و عدهای دیگر بودیم. ایشان تنها تأیید کردند و تأیید ایشان در آن چارچوب زمانی بسیار مهم بود برای این که بدون تأیید یک شخصیت مذهبی، پایایی یک حزب در مقابل حزب جمهوری اسلامی ممکن نبود.
دلیل تشکیلش از طرف ما این بود که ما بسیار از سیستم تکحزبی نظامهای چپ آن روز میترسیدیم و حزب جمهوری اسلامی که آقای بهشتی تشکیل داده بودند، با این ایده تشکیل شده بود. برای این که اعلام میکردند که ما یک حزب فراگیر میخواهیم که به سبک حزاب اروپای شرقی، همه احزاب دیگر درونش حل بشوند و فقط یک حزب وجود داشته باشد با انضباط آهنین و مملکت را اداره کند.
بنابراین ما لازم میدیدیم که در چارچوب مذهبی، یک حزب دیگری تاسیس بشود با ایده لیبرال دموکراسی، که بتواند در مقابل آنها بایستد و نگذارد که تکحزبی باشد و درست مخالف ایده آنها باشد. البته از روز اول معلوم بود که تحمل نمیشود. یا ما قدرتی به دست می آوردیم که سهم بزرگی از قدرت را از آنها میگرفتیم، یا سرکوب میشدیم.
متأسفانه اوضاع به نحوی [پیش] رفت، به خصوص گروگانگیری در سفارت آمریکا فضا را به طوری رادیکال کرد که امکان پیروزی ما نبود. بنابراین سرکوب شدیم و خوشبختانه توانستیم به اهداف خودمان، که جلوگیری از تکحزبی شدن در ایران باشد و یک حزب با انضباط آهنین بر ایران مستولی شود، برسیم. همچنین پایه بگذاریم بر اندیشه دموکراتیک در ایران، و نشان بدهیم از [بین] بزرگترین مدارج مذهبی، یک آیتالله بزرگ با اندیشه دموکراسی همگام بوده و برعلیه استبداد بوده. اینها اهدافی بود که ما داشتیم و فکر میکنم حداقل از نظر تاریخی به اغلب آنها رسیدیم.
آقای شریعتمداری، به عنوان سؤال آخر، شما که از نزدیک شاهد روزهای اول انقلاب و پس از آن بودید، پس از چهل سال به آنچه الان وجود دارد، از چه منظری نگاه میکنید؟
من فکر میکنم که از ابتدا این انقلاب لازم نبود. این انقلاب ایران را به باد داد. رفرمی که پدر من پیشنهاد میکرد هم ممکن بود و هم مفید، و هم شاه در موقعیتی نبود که از آن جلوگیری کند بلکه داشت تمکین میکرد، مجالس میخواستند قبول کنند و این فقط لجاجت آقای خمینی و شهوت او به قدرت بود که ایران را در مجرایی انداخت که ما امروز میبینیم. متأسفانه اغلب روشنفکرانمان، مذهبی و غیرمذهبی، تحت تأثیر این جو، یا مجذوب شدند یا مرعوب. یا همدل شدند و یا از ترس ساکت شدند و نتیجهاش این شد که ما امروز میبینیم.