در ادامه مجموعه گفتوگوهای «چهل سال، چهل گفتوگو» این بار به سراغ هوشنگ توزیع رفتهایم؛ کارگردان، نمایشنامهنویس و بازیگر سینما و تئاتر.
آقای توزیع که در آستانه انقلاب ۲۸ سال داشت، حدود یک ماه پیش از بهمن ۵۷ از ایران خارج شد و به نیویورک رفت. او اکنون در لسآنجلس زندگی میکند.
در این گفتوگوی ویژه با هوشنگ توزیع از او درباره کارهای هنریاش پیش از انقلاب در ایران و نیز در چهل سال گذشته در آمریکا پرسیدهایم. همچنین درباره آخرین نمایش او، شاعر نقرهای، که نگاهی است به بخشهایی از زندگی فریدون فرخزاد نیز صحبت کردهایم.
Your browser doesn’t support HTML5
آقای توزیع، ابتدا از روزهایی آغاز کنیم که شما کارهای هنری خودتان را در کارگاه نمایش تهران شروع کردید. چهطور شد که اصولاً به این مرکز تئاتری راه پیدا کردید در آن دوران جوانی؟
بسیار تصادفی. گرچه در خانوادهای بودم [فرهنگی،] که پدرم در کنار شغل معمولیاش در یکی از این ادارهها یا وزارتخانهها، شاعر و نویسنده بود و عموی من سناریو مینوشت. خواهر بزرگم و برادرانم خیلی اهل ادبیات و سینما بودند. من هم که خیلی از آنها کوچکتر بودم، مثلاً هفت هشت ده سال، به آنها فقط نگاه میکردم، کتابهایی را که آنها میآوردند میخواندم، راجع به فیلمها که بحث میکردند من گوش میکردم؛ ولی ورودم به کار تئاتر و بازیگری بسیار تصادفی بود. واقعاً میگویم؛ یعنی اگر پنج دقیقه از یک محلی دیرتر رد میشدم و دوستی را نمیدیدم که از او بپرسم کجا داری میروی و او بگوید دارم میروم خانه جوانان، تئاتر کار کنم، شاید الان من تئاتری نبودم.
بعد هم که شروع کردم به کار تئاتر، باز به صورت بسیار تصادفی به کارگاه نمایش رفتم که البته آنجا زندگی مرا دگرگون کرد. من توانستم چیزهایی را در آنجا یاد بگیرم که معمولاً یک بازیگر در گروهها یاد نمیگیرد. ما میبایست تئاتر را از ابتدا، از الف تا ی یاد میگرفتیم؛ از طراحی نور، اجرای نور و صدا، صحنه، مدیریت صحنه، بازیگری، نوشتن، کارگردانی و... به هر حال من هر چه دارم، فکر میکنم از آن مرکز دارم.
آقای توزیع، در کارگاه نمایش چه نوع کارهایی انجام میشد و میشود بگویید پیش از انقلاب در چند نمایش شرکت داشتید؟ ظاهراً عباس نعلبندیان هم در زندگی کاری شما نقش موثری داشته.
بله. من چندین و چند نمایش در کارگاه نمایش کار کردم، بهخصوص من و رضا ژیان از اولین کسانی بودیم که به کارگاه نمایش رفتیم و فرض کنید هنوز پنجرههای آنجا هنوز پرده نداشت. یعنی هیچی نبود، میز و صندلی هم نبود. شروع کردیم آنجا به کار کردن، با آقای ایرج انور، که یادشان به خیر. بعد دیگر اسماعیل خلج به کارگاه نمایش پیوست، بعد آقای نعلبندیان آمد که مدیر کارگاه نمایش شد و من هم طبعاً نقش اول نمایشهای اسماعیل خلج را بازی میکردم، من و رضا ژیان.
به هرحال مدتی گذشت تا اینکه عباس نعلبندیان، که به نظر من یکی از بهترین نمایشنامهنویسان ایران و شاید آسیا بود، نمایشی را دست گرفت به نام صندلی را کنار پنجره بگذاریم و بنشینیم و به شب سرد و دراز بیابان نگاه کنیم، که من در آن بازی میکردم. این نمایش در رپرتوار کارگاه نمایش قرار گرفت. [نعلبندیان] بعد نمایش دیگری کار کرد که حدود دو سه ماه وقت گذاشتیم و متأسفانه دیگر آن نمایش روی صحنه نرفت. اما آنجا من با عباس نعلبندیان که بسیار دوستش میداشتم رابطه نزدیک دوستی داشتم. نعلبندیان البته با خیلیها دوست بود اما با همین گروه ما به نام گروه کوچه سنخیت بیشتری احساس میکرد، خیلی با هم دوست بودیم و من از او بسیار آموختم.
آقای توزیع، در اینجا میرسیم به سال ۵۷ و روزهای پر سروصدا و اعتراضها. کارگاه نمایش به هرحال تعطیل شد، اما چه زمانی؟ آیا به اختیار گردانندگانش تعطیل شد یا اجباری در کار بود؟
قصه تعطیل شدن کارگاه نمایش یا یک مرکز تئاتری پیشرو به نام کارگاه نمایش مثل لکه ننگی است که تا ابد بر پیشانی این حکومت یا سیستم [میماند.] چون آن موقع اصلاً حکومتی وجود نداشت، بلبشوی عجیب و غریبی بود. به هرحال کسانی که این سیستم را شروع کردند و بنا نهادند، این لکه ننگ بر پیشانی آنها خواهد ماند.
بلافاصله بعد از انقلاب -البته من در ایران نبودم ولی اینها را از کسانی شنیدهام که میدانم راست میگویند، خیلیها این را میدانند-، آمدند کارگاه نمایش، عباس نعلبندیان و معاونش را دستگیر کردند و بردند و درِ کارگاه نمایش را نبستند، گِل گرفتند، برای توهین کردن. بنابراین این تعطیلی خواسته مدیرانش نبود و مشتی جوان بسیار عقدهای و حسود که آتش انقلاب در وجودشان دمیده بود و اینها نمیدانستند چه کار بکنند، ریختند به کارگاه نمایش و درِ کارگاه نمایش را گِل گرفتند.
آقای توزیع، گفتید در آن موقعی که درِ کارگاه نمایش را گِل گرفتند، شما در ایران نبودید. چه مسائل و مشکلاتی موجب شد شما تصمیم بگیرید ایران را ترک کنید و به آمریکا مهاجرت کنید و اصلاً چه موقعی این کار را کردید؟
من در شروع گفتم که به صورت تصادفی وارد کار نمایش و تئاتر شدم. الان هم میگویم که تصادفی از ایران خارج شدم؛ برای این که سالها قبل من آرزوی رفتن به شهر نیویورک را داشتم که بروم دانشگاه اِن.وای.یو، سینما تحصیل کنم و برگردم. علاقه زیادی به سینما داشتم. دلیلش هم آمدن یک دوست ایرانی بود که در اِن.وای.یو درس خوانده بود، آن موقع معمولاً از نمایشها عکس میگرفتند، [کسی] آمده بود و عکسهایی از نمایشها گرفته بود که من حیرت کردم. گفتم چه عجیب است، این عکسها چه خارقالعاده است، تو که هستی و چه کار کردی؟ گفت من در اِن. وای. یو سینما خواندم.
از آنجا گویا عشق فرخلقا در دل امیرارسلان نهادینه شد و من گفتم باید بروم نیویورک و سینما بخوانم، سالها قبل از انقلاب. ولی نمیشد و این اتفاق نمیافتاد. تا اینکه حدود شش ماه قبل از انقلاب توانستم مدارکم را جور کنم و فکر میکنم یک ماه قبل از انقلاب، - دقیقش را یادم نیست برای اینکه آن شرایط قبل از انقلاب خیلی خیلی خیلی بر ذهنم فشار میآورد و میتوانم بگویم که در مقطع انقلاب - من از ایران آمدم بیرون و البته هرگز آن آرزوی رفتن به اِن.وای.یو یا دانشگاه نیویورک برآورده نشد، چون همان هفته اول فهمیدم من مثل یک قطره گیج، سرگردان در یک اقیانوسی دارم غوطه میخورم که اصلاً نه ساحلی متصور است و نه امیدی حتی به بقا، نه به عنوان یک هنرمند، حتی به عنوان یک انسان نمیدانستم در آن دریا باید چه کار کنم به هرحال...
آقای توزیع، در همین شهر نیویورک بود که پرویز صیاد از شما دعوت کرد که در فیلم سینمایی فرستاده بازی کنید. از آشنایی با آقای صیاد و بازی در این فیلم هم برای ما بگویید.
یک سال بعد از این که وارد نیویورک شدم... یک سال طول کشید تا من کمی به خودم آمدم و توانستم تشخیص بدهم که چه کار باید بکنم. چون بسیار دلشکسته و غمگین و دور از خانواده، دور از وطن [بودم، با] خبرهایی که میشنیدم از ایران... منی که آرزو داشتم برگردم به ایران، ولی احساس کردم ایران دیگر جای نفس کشیدن نیست. تازه در بهار آزادی بود ولی خبرهایی که میشنیدم در اخبار و از دوستان میشنیدم... تازه بعد از یک سال موفق شدم دوباره به دامن پر مهر و محبت تئاتر پناه ببرم و همین باعث شد که من از دست نروم، روانی نشوم یا نمیرم، نمیدانم چه بگویم.
اما قبل از این که با آقای پرویز صیاد آشنا بشوم، شروع کردم به کار تئاتر و آرزو داشتم یک روزی به برادوِی بروم و در یک کار آف برادوی به قول معروف، در مرکز لاماما که اینها قبلا... به جشن هنر شیراز آمده بودند و من اینها را میشناختم، در یک نمایشی کست cast شدم به نام کتاب تبتی مرگ (Tibetan Book of the Dead) نوشته آقای ژان-کلود ون ایتالی، و در آن بازی میکردم. هفت بازیگر داشت از نقاط مختلف جهان و زبان عجیب و غریبی داشت.
به هرحال در آن نمایش بازی کردم و در آنجا بود که پرویز صیاد به دیدن نمایش آمد. یادم هست دوست عزیزمان آقای بهروز وثوقی آمد به [دیدن] نمایش، همچنین آقای بهنام ناطقی آمد و من آنجا داشتم کار میکردم. ولی فکر میکنم در ۱۹۸۲ آقای صیاد میخواست نمایشی به نام جاننثار اثر زندهیاد بیژن مفید را روی صحنه ببرد که از من دعوت کرد بروم در این نمایش بازی کنم و این شروع یک رابطهای شد و بعد منجر شد به فیلم فرستاده و من آن فیلم را بازی کردم. در ۱۹۸۴، ۱۹۸۵ یک روز به لسآنجلس آمدم برای افتتاح آن فیلم و افتادم در دیگ قورمهسبزی. یعنی آنقدر این دوستان و ایرانیان به من محبت میکردند، منِ آواره در یک کفش کتانی سرگردان در خیابانهای نیویورک... البته روزهای بسیار شیرینی بود و همیشه دلم میخواهد برگردم به آن روزها، ولی آمدم و افتادم در سیستمی که اسمش لسآنجلس است یا شهر فرشتگان، و تا امروز اینجا گیر کردهام و شدهام تهدیگِ این دیگ.
آقای توزیع، در اینجا از شما میخواهم که دو ترانه مورد علاقه خودتان را نام ببرید تا در زمینه این گفتوگو پخش بشود.
خواننده مورد علاقه من فرهاد مهراد است، میتوانید آهنگ تو هم با ما نبودی را بگذارید. و یک ترانهای هست به نام خاکستری با صدای ابی که به آن علاقه شدیدی دارم ولی یک خرده غمگین است. من نمیخواهم مردم را غمگین کنید، کار ما در واقع یک نوعی سرحال آوردن مردم و به نشاط آوردنشان است. اینها یک چیزهای شخصی است که از من پرسیدید و من نمیخواهم برنامهتان کمی سنگین شود...
آقای توزیع، شما علاوه بر فیلم «فرستاده» در چند فیلم دیگر مثل مهمانان هتل آستوریا، آمریکای زیبا، و شماری فیلمها و سریالهای آمریکایی هم نقشهایی اجرا کردهاید و ظاهراً در ۱۹۸۵ به لسآنجلس رفتید و با خانم شهره آغداشلو ازدواج کردید. اما ظاهراً در چند سال اخیر کارهای سینمایی آمریکایی را کنار گذاشتید و تمرکزتان را بر کارهای نمایشی ایرانی گذاشتید. چرا از سینمای هالیوود فاصله گرفتید؟
به دلیل این که در این فیلمها که ابتدا کنجکاوی آدم را میکشاند به این مرتع - چون یک چیزی است که آن طرفش احتمال سقوط وجود دارد-، با اینکه داشتم خوب پیش میرفتم و از نقشهای کوچک رسیده بودم به نقشهای کمی متوسط یا گاهی ستاره مهمان، که نقش اصلی مهمان یک سریال را بازی کردم، مثل بونز (استخوانها)، یا هوملند یا NCIS، اما احساس کردم اینها حرفهای من نیست. حرفهایی نیست که من دلم میخواهد در هنر بزنم. من به این دلیل نمایشنامهنویس یا بازیگر نشدم. اینها حرفهای دیگران است و غالباً در آن تعصب وجود دارد، تعصب رایج. مسئله خودی و ناخودی. ما بالأخره اینجا خودی نیستیم، بنابراین نگاه به ما یک نگاه انسانی نیست. ما شهروند هستیم و نیستیم. به هرحال اینها مرا ارضا نمیکرد به هیچ وجه. البته نمیخواهم به شما بگویم که این کار را رها کردم، بلکه تمرکزم را برگرداندم به تئاتر ایرانی و نمایش به زبان فارسی. آن کارها را هم اگر موقعیت خوبی برایم پیش بیاید، همچنان ادامه میدهم، برای این که به هرحال حسابی باز شده با این دستگاه عظیم هالیوود که من نمیخواهم آن را از دست بدهم. الان هم یک کارهایی دارم میکنم.
آقای توزیع، شما تمام کارهای نمایشی خودتان را شخصاً مینویسید، کارگردانی میکنید و نقش اصلی را هم بازی میکنید. در واقع شما کار سه نفر را همزمان انجام میدهید. علتش آیا تنها مسائل مالی است یا دلایل دیگری دارد؟
نخیر، علتش مالی نیست. یکی این که ما اصولاً نمایشنامهنویس نداریم. یک نفر مثل غلامحسین ساعدی که نمایشنامهنویس بود، کار دیگر نمیکرد. نمایش مینوشت، آن را میداد به دست هنرمندان دیگر که ببرند روی صحنه. ما نمایشنامهنویس نداریم. کسانی که کار تئاتر میکنند، مثل آقای پرویز صیاد و آقای پرویز کاردان، برای خودشان مینویسند. ما حتی یک کارگردان نداریم که شغلش فقط کارگردانی باشد. او فقط کارهای خودش را کارگردانی میکند. اصولا در خارج از کشور شغل یا حرفهای به نام تئاتر وجود ندارد. دو سه نفر معدود هستند که دارند کار تئاتر میکنند، به اضافه [کار] تلویزیون و سینما. بقیه اگر موقعیتی پیش بیاید، میآیند و در تئاتر بازی میکنند یا تئاتری را میبرند روی صحنه. بقیه شغلهای دیگری دارند. متاسفانه ما حرفه تئاتر و حرفه نقد نداریم.
من کارهایی که کردهام، همهاش کارهای مورد علاقهام بوده. در واقع من قبل از این که دلم بخواهد بازیگر شوم، علاقهام به نویسندگی بود. بعد وارد بازیگری شدم و بعد کارگردانی را یاد گرفتم، بعد نمایشی نوشتم و روی صحنه بردم، در ایران، در کارگاه نمایش، درست یک سال قبل از انقلاب که رضا ژیان، دوست عزیزم، در آن بازی میکرد و من خودم بازی نمیکردم. من فقط نوشته بودم و کارگردانی کرده بودم. ولی در خارج از کشور، بالأخره وقتی من این نمایشها را مینوشتم باید کسی را پیدا میکردم که مناسب آن نقشها باشد. من پیدا نکردم کسی را. یا کارگردانی را پیدا میکردم و میگفتم تو بیا و این نمایش مرا کارگردانی کن، که چنین کسی وجود نداشت. اگر یکی دو نفر بودند و با من تئاتری بودند، خب سرگرم کارهای خودشان بودند و نمیآمدند کار مرا کارگردانی کنند.
حالا شما سه تا را فرمودید، من میخواهم بگویم تهیهکنندگی هم جزو آن است و میشود چهارتا. خیلی مسائل دیگر هم هست... لَلـۀ بازیگران شدن هم میشود پنجمی. حتی بازیگرانی با سنین بالا، وقتی میآیند، به بچهها میمانند، قهر میکنند، بغض میکنند، حسادت میکنند به همدیگر، و شما یک جوری باید همه اینها را تروخشک کنید، و در واقع یک للگی است سرپرست گروه بودن.
اشاره کوتاه و ظریفی کردید به مسائل روحی ایرانیها.
ایرانیها در ابتدا بگویم، هر چه که هستند هموطن مناند. هر چه که هستند من به بقیه مردم جهان ترجیحشان میدهم. پدر و مادر من ایرانیاند، خانواده من ایرانی هستند، اما ویژگیهای خاصی دارند که مهمترین آن زخمخوردگی این جماعت است در طول تاریخ. زخمخوردگی و یک جور فریب خوردن و رها شدن. یک جوری هم از خودشان ناراحتاند.
من خودم به دلیل این که در ۱۳۵۷ فریب آن حرفها را خوردم از خودم ناراحتم. از طرفی ایرانیها از کسانی که این زخم را به ما زدند متنفرند. حالا تنفر کلمه خیلی پررنگی است، این دلگیری، از کسانی که این زخمها را به ما زدند، عواقب بسیار بدی در روح و روان آدمها دارد. شما بهراحتی نمیتوانید بروید یک نمایش کمدی ببینید و آن [زخمها] را فراموش کنید، یا مثلاً به یک تعطیلات در هاوایی بروید و آن را فراموش کنید. اینها زخمهایی است که جایش تا ابد بر پیکر ملت ایران میماند. اتفاق سادهای نبوده این اتفاق ۱۳۵۷، قرار نبود این طوری بشود. به شکل عجیب و غریبی درآمد. خیلیها امید و آرزوهایی داشتند برای این انقلاب یا هر چه اسمش را بگذاریم. اما خب به هرحال دلشکستگی و زخمخوردگی و... توجه هم نشده به این ملت. به فرهنگ نرفته، به هنر نرفته، به مردم نرفته. برای سلامتی روانی مردم هیچ تلاشی نشده، هیچ بودجهای برای این کار گذاشته نشده. بنابراین...
آقای توزیع، اشاره کردید به همان روزهای انقلابی. میخواهم اینجا بپرسم که در آن روزها شما چه احساسی داشتید؟ آیا از این که احتمال داشت حکومت شاه سقوط کند خوشحال بودید و آیا با انقلابیون احساس همدلی و همدردی داشتید؟
من هیچوقت سیاسی نبودم. این را آقای حسین سماکار -که از یاران گلسرخی بودند- در کتابی نوشتهاند. [آوردهاند] که به کارگاه نمایش رفتم و با هوشنگ توزیع و فریبرز سمندرپور طرح آشنایی ریختم، - خب میآمدند که یارگیری کنند و جمع کنند، و بعد دیدم که این دو تا اصلاً در این باغ نیستند. این خب مکتوب است دیگر در کتاب آقای سماکار. بنابراین من هیچوقت سیاسی نبودم. گرچه من و همکلاسهایم و همسنهایمان دوست داشتیم بگویند آره، فلانی هم سیاسی است. ولی واقعاً بر میگردم و میگویم نبودیم، هیچوقت. الان هم به هیچ وجه سیاسی نیستم، فعال سیاسی نیستم.
اما در آن موقع هر روشنفکری، هر کسی که چهارتا کتاب خوانده بود، میتوانست فریب این حرفها را بخورد. آخر حرفهای بدی نبود: آزادی، استقلال، برابری، نه شرقی نه غربی... اینها همه حرفهای زیبایی بودند که هیچ کدام به حقیقت و به واقعیت نپیوست. در آن موقع بسیاری از آدمها... اولاً کسی یا من فکر نمیکردیم حکومتی سقوط میکند. پادشاه ایران از مملکت فرار بکند و بعد مورد تعقیب قرار بگیرد و... آخر یعنی چه؟ بالاخره آن شخص اگر صدتا ایراد داشت، هزارتا امتیاز داشت. از نظر من، حالا که فکر میکنم و مقایسه میکنم با این حکومت، اگر مملکت ما چهار تا سوراخ در سقفش بود ولی گنبدی بود برای خودش. ما باید آن سوراخها را ترمیم میکردیم نه این که سقف را بشکنیم، آتش بزنیم، نشانههایش را از بین ببریم. اینها همه از یک بخل و حسد و ناآگاهی و کمفهمی برآمد وگرنه قرار نبود این طوری بشود. ما فکر میکردیم این طوری نمیشود.
و وقتی این طوری شد، به قول آنها فرار کردیم ولی کدام فرار؟ آدم از خانه خودش که فرار نمیکند مگر این که آتش گرفته باشد و باید بیرون برود، نه این که با گردنکلفتی بایستی و بسوزی. چون باید بیایی بیرون و یک جا خانهای بسازی و یک روزی بتوانی به وطنت کمک کنی. بنابراین حس من آن موقع این بود، ولی واقعاً روی هم رفته من نه آن موقع سیاسی بودم و نه الان سیاسی هستم. به واسطه کارم، به هرحال هنر یک شاخکهای حسی دارد که به این مسئله توجه میکند وگرنه دیاِنای من اصلاً سیاسی نیست. از سیاست هم خوشم نمیآید، سیاستمداران را هم دوست ندارم راستش.
آقای توزیع، از چهل سال پیش برمیگردیم به امروز و سال جاری. شما بهتازگی نمایش تازهای نوشتهاید و اجرا میکنید با عنوان شاعر نقرهای که در واقع نگاهی است به بخشهایی از زندگی فریدون فرخزاد. چه شد که این سوژه را و شخصیتی چون فریدون فرخزاد را برای کار انتخاب کردید؟
فریدون فرخزاد برای من یک بهانه بود که تظلمخواهی کنم از مشتی آقایان که با شعار آزادی و برابری و انسانیت و اینها آمدند و... انسانیت که قربانش بروم. حتی خودشان با خودشان انسان نبودند به دلیل این که در ابتدا شروع کردند خودشان را، آنهایی که به این انقلاب کمک کردند -ما که فعال نبودیم اصلاً- آنها را تارومار کردند. بعد این نگاه خشمگینانه و انتقامجویانه چرخید و متوجه مردم عادی شد که به خاطرشان اصلاً انقلاب شده بود. اینها شعارشان این بود که ما به خاطر پابرهنهها و مردم داریم انقلاب میکنیم. پابرهنهها که وضعشان صدبرابر بدتر شد، منهای یک مشت آدم زرنگ که وارد سیستم شدند و بعد هم میگفتند برابری، برابری، کدام برابری؟
بیشتر در این باره: شاعر میمیرد؛ شاعر نقرهایاختلاف طبقاتی بیشرمانهای که در ایران وجود دارد بین بسازوبفروشها با کودکان کار، بچههایی که سر چهارراهها میایستند، کارتنخوابها. این از برابری.
استقلال هم از شرم وحیا شد در واقع. دیگر قبح شرم و حیا ریخته در جامعه ایران. نه فقط در سیستم و حکومت، در خود مردم، خود دوستان من، میگویند مردم در ایران نسبت به همدیگر خشمگیناند، با هم مهربان نیستند، استقلال هم دیگر هیچی. نه شرقی نه غربی هم که شد هم شرقی هم غربی. غربیها که با چشم حقارتآمیز به ما نگاه میکنند و از بالا، و شرقیها هم دارند جیب ملت ایران را خالی میکنند با این جنسهای بنجل چینی که ریخته در [بازار] ایران. گردنکلفتیهای روسیه، به بهانه این که ما از شما حمایت نظامی می کنیم. بنابراین بحر خزر را هورت کشیدند، تکنیکهای چگونه یک نفر را دستگیر کنید و چگونه یک نفر را زیر شکنجه به اعتراف وادارید و از این چیزهایی که از قدیم روسیه بود.
آقای توزیع، به لحظات پایانی این گفتوگو رسیدیم. سؤال نهایی من این است که با در نظر گرفتن واقعیتهای امروزِ ایران، شما اگر یک سناریوی فیلم یا نمایشی را بنویسید برای اینکه وضعیت ایران را در چندسال آیندهپیش بینی کنید، این سناریو به چه شکل و صورتی خواهد بود؟
ببینید، واقعاً من که پیشگو نیستم. اما آن جوری که میبینم، اجازه میخواهم یک دیالوگ را، یک گفتار کوتاه را از زبان فریدون فرخزاد در این نمایش [بگویم]. البته من نوشتهام و کلام ایشان نبوده. شاید پنج درصد، چهار درصد از گفتار یا دیالوگهای این نمایش از فریدون فرخزاد بوده و بقیه را من به عنوان نمایشنامهنویس نوشتهام، بهخصوص حرفهای مشترکی که از تمام مردم داریم.
میخواهم آن نوشته را اشاره کنم که میگوید سرمایۀ مترسک جز حماقتِ کلاغ نیست. من این طوری این را نوشتهام که سرمایه مترسک جز سادهلوحی پرندگان نیست. اگر پرندگان از مترسک نترسند، مترسک جز مشتی پارچه و چوب نیست. دیکتاتورها میترسانند و حکومت میکنند. اما اگر این ترس روزی از بین برود، دیکتاتور جز یک کلمه توخالی نیست. یعنی اگر ترس از دیکتاتور از بین برود، دیکتاتور زودتر از همه فرو میریزد و بنابراین، باز به گفته این شخصیت یعنی فریدون فرخزاد در نمایش شاعر نقرهای، من بهوضوح روزی را میبینم - تازه این را مثلاً سی سال پیش گفته- که مردم بالأخره به تنگ میآیند از این سیستم، به خیابانها میریزند و مرگ بر دیکتاتور را سر میدهند -که این اتفاق افتاده الان.
میگوید من مرده و شما زنده، آن روز دور نیست و بنابراین اگر من چیزی را در آینده ببینم، مطمئنم ملت ایران در طول تاریخ خاکسترنشین شده، مثل الان، اما مثل ققنوس از دل این خاکستر رستاخیز کرده و به پروازش ادامه داده. به همین دلیل شاید پنج کشور در جهان هستند که اینهمه قدمت دارند و پرژیا یا ایران یکیاش است.
بنابراین آن روز را من میبینم، که اصلا شروع شده به نظر من. هرآینه ممکن است خبری بشنویم. من منظورم یک انقلاب دیگر نیست، الان به شما بگویم. شاید مردم یکخرده باهوشتر شدهاند یا از انقلاب ترسیدهاند، برای این که خیلی چیزها را در این انقلاب از دست دادهاند. اما من مطمئنام به همین شکل نخواهم ماند و این دیکتاتوری از ایران رخت برخواهد بست. کِی؟ نمیدانم. ولی آرزو میکنم و امیدوارم هر چه زودتر، که من شخصاً دارم اینجا از دوری وطنم دق میکنم. گرچه ظاهراً موفقام و دارم کار میکنم، سالمام و اینها، ولی دارم دق میکنم. بنابراین امیدوارم هر چه زودتر این اتفاق بیفتد.