«تومباد»؛ ترس و وحشت در سینمای هند

  • محمد عبدی

«تومباد» ساخته رهی آنیل بارو و آدش پراساد که این روزها در جشنواره الگونای مصر در بخش مسابقه نمایش دارد (و بخش «هفته منتفدان» جشنواره ونیز را هم افتتاح کرده بود) نوید استعدادهای تازه‌ای را در سینمای هند می‌دهد که فارغ از جنجال بالیوود و کارخانه پولسازی، فضا و دنیای درگیرکننده‌ای خلق می‌کندو می‌تواند تماشاگر خاص را با دنیایی اسطوره‌ای بیامیزد.

همه چیز از باران و توفان آغاز می‌شود. پدری برای پسرش داستانی اسطوره ای را نقل می‌کند؛ داستانی به غایت غریب که اما خیلی زود باورش می‌کنیم. در چند بخش زندگی شخصیت اصلی را شاهدیم: در اوایل قرن بیستم با یک کودک و مادربزرگ وحشی‌اش که در روستایی به نام تومباد (Tumbbad) در زنجیر نگهداری می‌شود روبرو هستیم، اما این مادربزرگ راز گنج و محل آن را می‌داند. این پسر به هنگام ترک آنجا با مادرش به او قول می‌دهد که هیچ گاه به تومباد بازنگردد، اما در اپیزود بعد او بازگشته و راز گنج را از مادربزرگش می‌پرسد و این آغاز ماجرای پر پیج و خمی است که این مرد را به هزارتوی وحشتناکی می‌کشاند؛ هزار توی حرص و آز.

فیلم به شدت داستانگوست و به تعبیری حتی با نتیجه‌گیری اخلاقی، اما فیلمساز با درایت تمام، با خلق قضایی به شدت سوررئال و غریب و درگیرکننده، وجه اخلاقی ماجرا را کمرنگ می‌کند و به داستانگویی خالص می‌رسد. فیلمنامه دقیق فیلم، وقتی برای تلف کردن ندارد و هر صحنه و هر جمله شخصیت‌ها، در خدمت داستانی است که از لحظه اول تماشاگر را میخکوب می‌کند. وجه اسطوره‌ای داستان مرزهای تخیل را درهم می‌شکند و می‌تواند لایه‌های گوناگونی به این قصه ساده درباره طمع آدمیزاد بیفزاید. در واقع فیلم از قصه اخلاقی‌اش آشنایی‌زدایی می‌کند: شخصیت اصلی‌اش را داوری و محکوم نمی کند؛ با فاصله می‌ایستد و به مانند دانای کل- یک مادربزرگ پیر قصه گو شاید- ما را دعوت می‌کند تا به قصه‌اش گوش کنیم بی آن که مجبور باشیم قضاوت کنیم. داستانگو حد و مرزی نمی شناسد و می‌خواهد با جهانی آخرالزمانی، مرزهای امنیت و آسایش ما را درهم بشکند و فرو بریزد.

در صحنه‌هایی وحشت حرف اول را می‌زند و تکنیک به قدری استوار خودنمایی می‌کند که باورناپذیرترین صحنه‌هایی که حتی می‌توانست مضحک از کار دربیاید، به شدت ترسناک است. از جمله این صحنه‌ها جایی است در اوایل فیلم که ما هنوز چیزی درباره این مادربزرگ وحشتناک نمی‌دانیم و این پسر که با او تنها مانده، به طمع دست یافتن به راز گنج، به او نزدیک می‌شود، بی آن که بداند مادربزرگ خود را از زنجیر رهانده و منتظر اوست. حرکات دوربین و بازی نور و سایه، فضایی خلق می‌کند که گویی تماشاگر خود قربانی این عجوزه خواهد بود؛ زنی که پیشتر فقط صدایش را شنیده‌ایم و در این صحنه برای اولین بار چهره به غایت وحشتناک او را می‌بینیم.

نوع روایت ذره ذره و اطلاع دهی قطره‌ای، تماشاگر را بیش از پیش مشتاق می‌کند تا سرنوشت شحصیت نه چندان دوست داشتنی فیلم را دنبال کند. فیلم در واقع در پی به دست آوردن همذات پنداری تماشاگر نیست، ما فقط نظاره گریم؛ نظاره گر دنیایی جنون‌آمیز در نیمه اول قرن بیستم در هند، در سایه حضور بریتانیا و مبارزه برای استقلال که خود شاید به تعبیری با داستان اسطوره ای فیلم درباره یافتن گنج پیوند می‌خورد.

تا نیمه‌های فیلم ما فقط می‌دانیم که این مرد هر بار می‌تواند چند سکه طلا از درون جایی در قصر متروک بیرون بیاورد. کمی جلوتر با او برای اولین بار وارد شکم الهه در درون این قصر می‌شویم؛ جایی به غایت ترسناک با حضور شیطانی مجسم که از کفلش سکه بیرون می‌ریزد، اما هر نوع برخورد با او نفرینی است ابدی؛ همان نفرینی که مادربزرگ دچار آن شده بود.

داخل شکم الهه که بخش مهمی از نیمه دوم فیلم در آنجا می‌گذرد، فضایی است شاید ملهم از آثار آنیش کاپور- هنرمند برجسته بریتانیایی متولد هند- که در آن جایی برای معصومیت وجود ندارد، اما پدر طماع، پسرش را با خود همراه کرده است. این تقابل معصومیت با جهان آخرالزمانی اولین رویارویی ترسناک پسر با مادربزرگش را در ابتدای فیلم بخاطر می‌آورد. این بار اما فیلم می‌خواهد در جهان شر را برای همیشه ببندد، جایی که رفتار پسر گریان با پدر حالا هیولا شده‌اش، کف زدن تماشاگران را به همراه می‌آورد.