امیرحسین کبیری یکی از چند صد کشته اعتراضات آبان ۹۸ است. مغازهدار جوانی در کرج که روز ۲۵ آبان ماه و در پی خواهش تلفنی خواهرش راهی مدرسه پسر خواهرش میشود تا او را به خانه ببرد، اما گلولهای به گردنش اصابت میکند و کشته میشود.
تصاویری از لحظاتی پس از تیر خوردنِ امیرحسین کبیری منتشر شده که نشان میدهد امیرحسین کبیری هنگام تیر خوردن هر دو دستش در جیبش بوده و در جیبش باقی مانده است.
آنچه میخوانید، روایت خواهرِ امیرحسین کبیری است از روز واقعه و ماجراهای پس از آن، که در گفتوگو با رادیو فردا شرح داده است.
Your browser doesn’t support HTML5
خواهرِ امیرحسین کبیری: برادر من امیرحسین کبیری است، متولد بهمن ۱۳۶۵، مترجمی زبان انگلیسی خوانده بود در دانشگاه آزاد کرج و مغازه عطر و ادوکلن داشت. روحیه آرامی داشت، به گل و گیاه خیلی علاقه داشت، خیلی. حیوانها را دوست داشت. خیلی مهربان و خیلی عاطفی بود. نه که چون برادر من باشد، کلاً روحیه خیلی لطیفی داشت. آزارش به هیچکس نمیرسید. الان بعید میدانم یکی بگوید از دستش ناراحت بوده؛ چنین چیزی امکان ندارد. خیلی خوب بود، خیلی بچه خوبی بود، حیف شد...
خانم کبیری، چه اتفاقی افتاد؟ میشود آن روز را تعریف کنید؟ کِی بود، چه شد، شما چهطور فهمیدید؟
دقیقاً ۲۵ آبان، ظهر بود. داشت میآمد سمت مغازه از سمت جهانشهر. تلفنی در ارتباط بودیم. من میخواستم بروم جهانشهر، او داشت میآمد. همانطور که داشت پیاده میآمد داشتیم با هم حرف میزدیم. تا رسید به سر چهلوپنج. گفت خیلی خطرناک است، مردم دارند چراغ راهنمایی رانندگی را میکَنند! قرار شد مغازه را باز نکند. گفت خیلی خطرناک است، میترسم جنسها را داغون کنند، گفت مغازه را باز نمیکنم.
قرار شد پسر مرا از مدرسه بردارد، برگردد جهانشهر پیش ما دوباره. چون ما منزل نبودیم، یک مهمانی خداحافظی داشتیم با داییام، قرار بود همه آنجا جمع بشویم.
ساعت یکربع به ۳ نگران شدم، زنگ زدم دیدم جواب نمیدهد. فکر کردم ناهار خورده و حتماً دارد استراحت میکند. گذشت. حوالی ساعت ۵ بود که پسرم زنگ زد که مامان دایی دنبالم نیامد. من هم ماشین را برداشتم و خودم را رساندم به پسرم و پسرم آمد خانه.
دیگر از آن موقع گشتیم تا یازده و نیم شب؛ پاسگاهها، کلانتریها... [توی کلانتری] یک آدم خوبی بود؛ دید کلانتری واقعاً شلوغ است، گفت دارند خستهات میکنند، ما اصلاً دستورِ گرفتن و اینها نداریم، هیچکس را نگرفتهاند. سرِ چهلوپنج که شما صحبت کردید باش آخرین بار، آنجا دو نفر را کشتهاند، چهار نفر هم زخمی شدهاند.
من شب رفتم سمت چهلوپنج، دیدم همچنان دارند مردم را میزنند. مردم را با تیر میزدند همچنان. آنقدر جو خطرناک بود، من توی کوچههای فرعی انداختم، نتوانستم دقیقاً از سر چهلوپنج رد شوم. دیدم از روی سقف ساختمان راهور کاملاً داشتند مردم را میزدند. من خودم این را به چشم دیدم. حالا کی بود نمیدانم، ولی داشتند میزدند.
بیمارستانها را گشتیم و آخرسر، حدود [ساعت] یکوخردهای بود که در بیمارستان البرز پیدایش کردیم که با یک تیر در گردنش کشته شده بود.
وقتی به بیمارستان البرز رفتید، چهطوری پیدایش کردید؟ تمام کرده بود یا... از وضعیتش میگویید؟
ببینید، همان موقع که زده بودند، قطع نخاع شده بود. برده بودندش بیمارستانی به نام کوثر، آنجا احیایش کرده بودند، بعد فرستاده بودند بیمارستان البرز. زیر دستگاه زنده بود، ولی هوشیاریاش سه بود، هوشیاری نداشت. آنجا هم یک دو سه روز نگهش داشتند، خواستند عمل کنند، ... که دکتر گفت چیزی نبود که من عمل کنم، تمام استخوان گردنش و نخاعش له شده، دوام نمیآورد. به مادرش بگویید بیاید ببیندش. خلاصه مادرم اینها که شب آمدند، بچه دیگر سهشنبه تمام کرد.
برای گرفتن پیکرش آیا دچار مشکل شدید؟ یا توانستید راحت پیکرش را تحویل بگیرید؟
سخت نبود، ولی تعهد و اینها گرفته بودند. ولی این که پول بگیرند یا اذیت کنند و اینها، نه. چون تیر خورده بود، روال قانونی داشت.
چه تعهدی از شما گرفتند؟
از من نه، از پدرم تعهد گرفته بودند که مراسم نگیرید، اعلامیه نزنید، نگویید تیر خورده و بگویید تصادف بوده؛ به این شرطها جنازه را دادند، ولی پولی نگرفتند.
توانستید مراسمش را واقعا آنطوری برگزار کنید که میخواستید یا نه؟
مراسم که اصلاً خودش دوست نداشت برایش مراسم سنگین بگیرند. جزو وصیتهای خودش بود که من اگر مردم، هیچ وقت برایم مراسم سنگین نگیرید. یعنی این همان وصیت خودش شده بود که خواسته بود. ولی خب خانواده نمیخواستند اینجوری. اصلاً دوست نداشتیم جوانمان بمیرد که بخواهیم برایش مراسم بگیریم... معتاد نبود، اراذل و اوباش نبود، خیلی پسر خوبی بود. اصلاً مرگ برایش خیلی دور بود...
بعد از تمام این اخبار و اعتراضها و کشتهها، بعضی از مقامات گفتند میروند و دلجویی میکنند، نام شهید بر روی این کشتهها میگذارند...
بله، یک روز قبل از این که تلویزیون اعلام کند، زنگ زده بودند به پدرم و گفته بودند که میخواهیم دلجویی کنیم و خسارت بدهیم و اینها. ولی فعلاً خبری نشده. خانواده من هم، پدر و مادرم، متأسفانه هنوز شکایت نکردهاند. من هم که خواستم به عنوان خواهرش شکایت کنم، در ایران خواهر ربطی ندارد و من نمیتوانم شکایت کنم. فعلاً همهچیز همینطور بلاتکلیف است.
خودتان به عنوان خواهرش چه حسی دارید از این که میخواهند دیه بدهند؟
دیه آخر ارزشی ندارد. بچهای نداشت که بخواهد استفاده کند. من خودم به عنوان خواهرش میگویم قاتلش باید قصاص شود، اعدام. همان طوری که کشتند، همانها که بدون اجازه کشتهاند. روز اول اصلاً حق تیری در کار نبوده. اصلاً معنی ندارد این. همانجا که اینها را کشتهاند، قاتلها همانجا اعدام شوند. دیگر بقیه میفهمند که نافرمانی نکنند.
اگر واقعاً حق تیری نبوده، نباید میزدند. طرف ما میخواهند که آنها را اعدام کنید... اینجوری نمیشود که جوانهای مردم کشته شوند، آن یکی بگوید رهبر گفت، این یکی بگوید نگفت، خودسری کردند. قصاص!
آن قدر تنفر دارم از نیروی انتظامی، از پلیس، از سرباز؛ الان حس و حال من این است. خیلیها را کشتند. یکی اشتباه تیر زد، دو تا تیر اشتباه زد، سه تا خلاف کنند، این همه آدم همینطور الکی کشته شدند، متأسفانه کاری هم نمیشود کرد.