منوچهر شمسایی از پیشکسوتان نورپرداری و تصویربرداری تلویزیون ایران، که در سالهای پس از انقلاب نیز در برخی آثار معروف تلویزیونی و سینمایی حضور داشت، در روزهایی که ایران غرق در اخبار ویروس کروناست، در ۸۰ سالگی و در انزوا خاموش شد.
در کارنامه او، از نورپردازی خلاقانه جشن هنر شیراز تا بخشی از جشنهای دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهی، شوهای فرشید رمزی و فریدون فرخزاد، فیلم سینمایی «شب بیستونهم» و تصویربرداری خلاقانه نمایش «دیکته» به چشم میخورد.
از پیشینه کار منوچهر شمسایی در سالهای دور کم گفته شد و بعد از انقلاب هم گویی این پیشینه را از تاریخ فعالیتش در این عرصه قلم گرفتند.
مژده شمسایی، بازیگر و دختر منوچهر شمسایی، در گفتوگوی اختصاصی با رادیوفردا، درباره فعالیتهای سالهای دور پدرش گفته و جزئیات درگذشت او را شرح داده است.
خانم شمسایی، وقتی صحبت از آقای منوچهر شمسایی در رسانههای داخل ایران میشود، بهخصوص پس از درگذشت ایشان، با شکل عجیبی از خبرنویسی روبهرو هستیم. انگار سابقه کار آقای شمسایی از بعد از انقلاب آغاز میشود. آقای شمسایی چگونه شروع کرد؟ از رفتنشان به ایتالیا، برگشتنشان، و همکاریشان با اولین تلویزیون ایران برای ما بگویید.
پدر من آبادان بودند، به دلیل این که پدربزرگم رئیس کشتیرانی خرمشهر بود. توی آبادان دیپلم میگیرد. اصلاً میخواسته خلبان بشود، ولی چون داییاش خلبان بوده و بر اثر حادثهای کشته شده بوده، مادربزرگم خیلی مخالف بوده و برای اینکه این [تصمیم] را از سرش بیرون کنند، پدرش میخواهد او را از ایران بفرستد بیرون.
یکی دیگر از داییهایش، مرتضی حنانه که موسیقیدان بود، آن موقع ایتالیا درس میخواند. پدرم با کشتی به سفری یکماهه میرود تا به ایتالیا میرسد. قرار بوده آنجا پزشکی بخواند. مدتی هم [به دانشگاه] میرود و چند واحدی میگذراند، بعد میبیند با روحیهاش سازگار نیست. همزمان که پیش آقای حنانه هم بوده، برای این که خرج گذران زندگیاش را در بیاورد، دوبله کار میکرده. آن موقع دوبله در ایتالیا خیلی مهم بود.
بله، یک زمانی دوبلهها در ایتالیا انجام میشد.
خیلی افراد مهمی مثل آقای شیردل، خانم فهیمه راستگار، آقای هوشنگ بهارلو، آقای سرشار، و خود آقای حنانه دوبله کار میکردند. شاید اصلاً از آنجا با سینما بیشتر آشنا میشود، گرچه در آبادان هم به خاطر فضایش خیلی فیلم میدیدند.
آنجا [در ایتالیا] رشتهاش را عوض میکند و میرود رادیوتلویزیون میخوانَد. بعد از این که درسش تمام میشود و برمیگردد ایران، همزمان هم در تلویزیونِ ثابت کار میکرده که آن زمان روزی چهار پنج ساعت برنامه داشت، و هم در کارخانه شیشه ایتالیاییها در ایران مترجم زبان ایتالیایی بود.
بعد از برپایی تلویزیون ملی ایران، دیگر پدرم به آنجا منتقل میشود و درواقع جزو اولین کسانی است که با تأسیس تلویزیون ملی ایران کارش را شروع میکند، تا وقتی که بازنشسته میشود.
خانم شمسایی، ایشان در دوران فعالیتشان در پروژههای خیلی مهمی حضور داشت. فکر میکنید دلیل اینکه الان به بخشی از کارنامه ایشان اشاره نمیشود، حضورشان در پروژههایی مثل جشنهای ۲۵۰۰ساله شاهنشاهی بوده؟
فکر میکنم یکی از دلایلش بیسوادی کسانی است که چیزهایی را مینویسند. و متأسفانه الان وقتی چیزی جایی در اینترنت نوشته میشود، متأسفانه همان تکرار میشود و هر جایی را که بزنید، انگار همه از همان کپی و پیست کردهاند، با همان انشاء، با همان جملهبندی، و [خبری نیست از] این که کسی تحقیقی بکند، ببیند چه کسی چه کارهایی کرده.
در همان بیوگرافی که از پدرم وجود دارد، کاری هست به نام «راه سوم» که من اصلاً خیال نمیکنم پدرم آن را کار کرده باشد و فکر میکنم اسمش را با مهدی شمسایی که تهیهکننده آن برنامه بوده اشتباه گرفتهاند و او را به عنوان نویسنده فیلمنامه نوشتهاند. تا جایی که من میدانم، پدرم چنین کاری را نکرده.
فکر میکنم یکی از مهمترین کارهایی که پدرم در زندگیاش کرده و حتی هنوز هم اگر به آن نگاه کنیم، نمونهاش وجود ندارد، نمایشنامه «دیکته» از غلامحسین ساعدی است که آقای حمید مصداقی کارگردانش بوده و پدرم فیلمبردارش. چون پدرم اولش که [به ایران] برگشته، کارگردانی خوانده بوده و کارگردانی میکرده.
یعنی کارگردانی تلویزیونی؟
بله، ولی وقتی شروع کرده، دیده آن قدر همکاری نمیشود و نمیشده آن چیزی را که میخواسته به راحتی انجام بدهد، که به گروه دیگری میرود، گروه دوربین. چون فکر کرده آن جا یک کار مستقل [میتواند انجام بدهد]. چون پدرم خیلی کمالگرا بود و میخواست کارش را به بهترین شکل انجام بدهد، و معمولاً در ایران... حالا آن زمان باز کیفیت مطرح بوده.
کار «دیکته» تا همین امروز یکی از مهمترین کارهای ضبطشده در تلویزیون ایران است و اهمیتش هم در این است که [ضبط] کارهای تلویزیونی با سه دوربین انجام میشود و این کار با یک دوربین ضبط شده و پدرم که خودش فیلمبردار بوده، پلانهای خیلی طولانی دارد و پدرم تعریف میکرد که کفشهایش را در استودیو درآورده بوده، پابرهنه بوده و با بازیگرها در استودیو میدویده. آن موقع هم که میدانید دوربینها خیلی سنگین بوده و مثل دوربینهای امروزی نبوده که حملش سبک و راحت باشد، و همکارانش، چندین نفر کابل و وسایل را پشت سرش میکشیدند تا وقتی او جلو و عقب میرود، کابل زیر پایش نگیرد و در دست و پای بازیگرها نپیچد و در واقع تمام پلانها را حفظ بودهاند که کی از کجا میآید. چون کار خیلی پرحرکتی است و پلانهای خیلی طولانی دارد.
اصلاً کاری است که هنوز بعد از ۵۰ سال اگر نگاه کنید، [میبینید] مشابهش انجام نشده. اصلاً قابل تدریس است در دانشگاهها. ولی متأسفانه نسخه خیلی خیلی بد ویاچاس یا بتاماکس آن وجود دارد با کیفیت خیلی بد، در حالی که هر جای دیگر دنیا بود، الان بازسازی شده بود و در مدارس سینمایی و تلویزیونی درس داده میشد.
من میخواهم به یک نکته دیگر هم بپردازیم که به هرحال برای مخاطبان ما جالب است، چون بخشی از مخاطبانمان جشنهای ۲۵۰۰ساله را خاطرشان هست. آنطور که من از همکاران پدرتان شنیدم و برای من نقل کردهاند، ایشان در نورپردازیِ بخشی از این رویداد نقش داشتهاند. درست است؟
به هرحال چون اینها آدمهای درجهیک زمان خودشان بودند، آن موقع هر وقت برنامهای اجرا میشد، و برنامه مهمی بود، اینها همه حضور داشتند. من چون بچه بودم در آن زمان، تا جایی که یادم میآید، اتفاقاتی که برایش خیلی مهمتر بود و خودش از آن راضی بود، بیشتر جشن هنر شیراز بود و جشنهای توس. به خصوص که در جشنوارههای شیراز آدمهای سرشناس میآمدند و کارهای متفاوتی انجام میشد. مثلاً پیتر بروک آمده بود، باله موریس بژار(رقصپرداز فرانسوی) را کار کرده بودند از گروههای موسیقی که میآمدند، بسماللهخان (نوازنده هندی) میآمد، یهودی منوهین (ویولوننواز آمریکایی) میآمد. با اینها که کار کرده بود خودش تعریف میکرد در یکی از این اجراها که متأسفانه نمیدانم کدامشان بود، میگفت تخت جمشید را، تمام ستونهای افتادهاش را با نور بازسازی کرده و آن برایش تجربه خیلی متفاوتی بود.
ایشان جدای این کارها که کارهای خاصی بوده، در کارهای فراگیرتر که مورد توجه عامه هم بوده حضور چشمگیری داشت، مثل شوهای تلویزیونی که آن زمان فرشید رمزی کار میکرد یا فریدون فرخزاد در تلویزیون ایران داشت. اما بعد از انقلاب، با همه این تجربهها، آقای شمسایی کجا میرود؟ چه میشود و چگونه است که وقتی برمیگردند، با مجموعههایی برمیگردند که با توجه به ویژگی کمالگراییشان که شما هم گفتید، شاید آن کیفیتی را که مدنظر آقای شمسایی بوده ، به آن معنا نداشت؟
این اتفاق را با توجه به جبر زمانه، در هر شکل و فضای دیگری، ما شاهدش بودهایم دیگر. درواقع انتخابی هم وجود نداشت. به هرحال ادامه داد، ولی سعی کرد در همان کارهایی هم که میکرد، یک انتخابی را انجام بدهد و گزینش میکرد.
مثلاً یادم است سریال امیرکبیر را کار کرد با آقای سعید نیکپور که به هرحال جزو سریالهای آبرومند آن دوران بود. سریال رعنا را کارکرد با آقای داوود میرباقری، و حالا هم کمکم پیشکسوت شده بود و کارهای استودیویی را که نور ثابتی داشت خودش انجام نمیداد، برای این که هرکسی میتوانست انجام بدهد.
بیشتر سعی میکرد کارهای خارج از سازمان را مثل سریالهایی که لوکیشن آنها بیرون از سازمان بود و نورپردازی متفاوتتری داشت و به او امکان کار خلاقه بیشتری میداد، انجام بدهد. توی این مدت هم خیلی سریال کار کرد، سریال همسران یا خانه سبز را که بعدها با آقای بیژن بیرنگ و مسعود رسام کار کرد، آوای فاخته را با آقای زرین پور و سریال آپارتمان را با آقای اصغرهاشمی کار کرد. حالا من دانه دانه یادم نیست. با خانم مرضیه برومند همینطور.
یکی از کارهای ایشان که به نظر من در زمانه خودش یعنی در دهه شصت شاخص بود، فیلمی بود که به واسطه ژانر وحشتی که داشت خیلی سروصدا کرد؛ شب بیست ونهم، که شما هم آن جا در کنار ایشان حضور داشتید. عوامل فیلم آدمهای سرشناسی بودند، تدوین فیلم را خاچیکیان انجام داده بود و... تجربه حضور در کنار آقای شمسایی چگونه بود؟
بله، آن کار به نظر من از یک نظر در کارنامه حرفهای پدر من مهم است که اولین کار فیلمبرداریاش بود. فیلم سینما با ویدیویی که برای تلویزیون گرفته میشود متفاوت است. یکی دوربین فیلم ۳۵ میلیمتری است و نورپردازیاش یک چیز است و آن یکی دوربینهای متفاوتی دارد. در نتیجه، این اولین تجربه پدرم در سینما بود و معمولاً در سینما، کسی که خودش فیلمبرداری میکند، کار نورپردازی را هم انجام میدهد. یا لااقل تا آن موقع اینطوری بود. هیچ وقت تجربه این که نورپرداز جداگانه بیاید و کسی فقط کار فیلمبرداری کند، در کار نبود.
این شاید اولین تجربه [پدرم] بود و این اتفاق افتاد. من و پدرم درست که خیلی با هم کار نکرده بودیم، ولی من از بچگی در این محیط بودم و یادم هست در تئاتر عاشق مترسک، من هفت هشت سالم بود که او در شمال زخمی شد و من تمام مدت پشت صحنه بودم و خیلی بیگانه نبودم. نه با این فضا و نه با شکل کار کردن پدرم.
اصولاً رابطه ما خیلی رابطه رفاقتی بود، خیلی پدر و دختری نبودیم. حتی به عنوان همکار هم راحتتر با هم کار میکردیم و حضورش برای من در کار هم اطمینانخاطر بود. به هر حال آن [فیلم شب بیست و نهم] هم تجربه مهمی بود، به خاطر اینکه فیلمی در ژانر وحشت بود و نورپردازیاش خیلی مهم بود. خیلی صحنههای شب داشت که از نظر تکنیکی فیلم خوبی درآمد.
پدرتان چهقدر تأثیر داشت روی انتخابهای شما؟
خیلی زیاد. شاید نه خیلی مستقیم. به خاطر این که مثل همه پدرهای دیگر که میخواهند دخترشان مهندس شود، پزشک شود و شغل آبرومندی داشته باشد، اول مخالف بود که من وارد این حرفه شوم. ولی وقتی من خیلی اصرار کردم و از سوراخی خودم را وارد کردم، همیشه پشتیبان من بود. ولی شاید اگر او حرفه دیگری داشت، من از بچگی اینطوری با این جهان آشنا نمیشدم و دلبستهاش نمیشدم.
ولی یک نکتهای در مورد شما هست، یا شاید این خصلت آقای شمسایی بوده، که هیچ وقت سایه ایشان بر شما سنگینی نکرد که شما در کنار ایشان شناخته یا معنا بشوید.
نمیدانم، راستش چه بگویم. همیشه با پدرم کلکل داشتم و سربهسرش میگذاشتم، چون خیلی با هم دوست بودیم. وقتی شروع کردم به کار، یادم هست روزی به او گفتم من الان هر جا میروم، از من میپرسند تو دختر آقای شمسایی هستی؟ و من میگویم بله.
واقعاً هم همیشه با افتخار این را میگفتم، برای این که میدانستم همیشه چقدر در کارش یگانه است، چقدر از نظر اخلاقی آدم درستی است، و همیشه وقتی این را میگفتم، همه درها به رویم باز میشد. همه دوستش داشتند. هر کسی پدرم را میدید، در این چند روز هم این را بیشتر فهمیدم، که همه همکارانش، هر کسی یک بار او را دیده بود چه احترامی برایش قائل بود. به او گفتم همه از من میپرسند تو دختر آقای شمسایی هستی؟ ولی یک روزی میشود که تو را ببینند و از تو بپرسند تو پدر مژده شمسایی هستی؟ و با او شوخی میکردم.
در سالهای آخر چطور؟ به هرحال شما دور از ایشان بودید. سالهای آخر را چگونه سپری کرد؟
فکر میکنم پدرم از یک زمانی با حرفهاش قهر کرد، و این به تدریج شروع شد. از همان زمانی که شما میگویید چطور این انتخاب نزول پیدا کرد، در واقع خودش هم کمکم متوجه این نزول شد و این اتفاق بدتر و بدتر شد. یعنی کسانی در کارها آمدند، بهخصوص تهیهکنندگانی که میخواستند از هر جایی بزنند و پول را خودشان به جیب بزنند و خرج کار نکنند. بنابراین درگیریها بیشتر و بیشتر میشد.
یادم هست همین اواخر چند تا از چکهایی که کار کرده بود دست من بود و چکها همه برگشت میخورد و پدرم به هرحال کسانی را سر کار میبرد که به اعتبار او میآمدند. کمکم تیم خودش را تشکیل داده بود و گروه خودش را میبرد و میگفت من نمیتوانم به کارمندم یا کارگری که آمده و کار کرده پول ندهم، و ناچار بود از جیب خودش به آنها پرداخت کند ولی بعد معلوم میشد تهیهکننده پولها را برداشته و با خانمی رفته دبی.
و این [اتفاقها] تکرار میشد و هیچکس جوابگو نبود. بعد فکر میکردند شمسایی بداخلاقی میکند، سختگیری میکند، برای این که نمیخواست از کیفیت کارش بزند. همیشه یاد گرفته بود میآید برای یک کار بهتر. به تمام این دلایل کمکم کنارهگیرتر شد و چندین سال بود که شمال زندگی میکرد. در طبیعت زندگی میکرد و دور از هیاهو. میتوانم بگویم اصلاً به نوعی با این حرفه قهر بود.
زمانی که از دست رفت، در تنهایی بود یا با خانواده؟
مادرم پهلویش بود تا لحظه آخر، خواهرم هم پهلویش بود. پدرم یک هفته مریض شده بود و مادرم از او مراقبت میکرد. پدر و مادرم خیلی عاشقانه با هم زندگی کردند، در حدود شصت سال، و از وقتی که مادرم کلاس پنجم دبستان بوده و پدرم هشتم درس میخوانده، یعنی سه سال از مادرم بزرگتر بوده، همدیگر را در آبادان دوست داشتند، از بچگی.
در شمال بودند این هفتهای که بیمار بود و بعد او را به تهران منتقل کردند. به دلیل همین اتفاقاتی که الان افتاده و آلودگی بیمارستانها تصمیم گرفتند در خانه بستریاش کنند و پزشک بیاید بالای سرش و هر کاری قرار است بکنند، در خانه بکنند. ولی اصلاً به آنجا نرسید. اولین آزمایش خونی که دکتر از او گرفت، تا جوابش را بیاورند و کارهای بعدی را بکنند، چشمش را بست و رفت.