تقی مختار، منتقد سینما، بازیگر و کارگردان، که در شماری از نشریات و مجلههای سینمایی بهعنوان نویسنده و سردبیر فعالیت کرده، یادداشت زیر را در مورد ناصر ملکمطیعی نوشتهاست.
---------------------------
احساس و ابراز تاسف و تالم سنگین جامعه ایران نسبت به درگذشت زندهیاد ناصر ملکطیعی، اولین «سوپر استار» یا «ابر ستاره» تاریخ سینمای ایران، با یک چنین حجم و گستردگی، علاوه بر شهرت و محبوبیت کمنظیر او، ناشی از خشمی است که مردم از لحاظ جور و ظلمی که در این چهل سال بر او رفت به دل دارند. در واقع او با نقشهائی که در طول نزدیک به ۳۰ سال - از فیلم «واریته بهاری» در ۱۳۲۸ تا «آخرین نفس» در سال ۱۳۵۷ - در ۹۷ فیلم بازی کرد («برزخیها»ی سال ۶۱ و «نقش نگار» سال ۹۲ را در این محاسبه نیاوردهام)، و به ویژه بخاطر شخصیت و رفتار همیشه بیحاشیهای که داشت، قلوب همه ایرانیها را تسخیر کرده بود؛ چه آنها که مشتاقانه برای دیدن هر فیلم تازهاش در مقابل سینماها صف میکشیدند و چه کسانی که فیلمی از او ندیده ولی با نام بلند و منش احترام انگیزش آشنا بودند و دوستش میداشتند. مهر و احترام توام با دلسوزی و غمخواری نسلهای قبل و بعد از وقوع انقلاب اسلامی به او، که علیرغم حضورش در کشور از ورود به عرصه سینما محروم و به کنج خانه رانده شده بود، ظرف چهل سال گذشته بطرز شگفتانگیزی افزایش یافت و ناصر ملکمطیعی به نمادی از «قربانیان» رژیمی که حاکم بر مقدرات و سرنوشت «مردم بیلبخند» است تبدیل شد.
اما به راستی چرا «ناصر خان» - چنان که مردم از او یاد میکنند - علیرغم ستم سنگینی که بر او رفت، در طول این چهار دهه انزوا و دوری از پرده بزرگ سینما و صفحه کوچک تلویزیون، همچنان در ایران ماند و هرگز لب به شکوه و شکایت نگشود؟ او حتی، چندی پیش، در یک گفت و گوی تصویری، در مقابل پرسشی مبنی بر این که چرا واقعا هیچ گلهای از کسی و جائی ندارد، گفت: «من با سرنوشت مبارزهای ندارم.» و افزود: «هیچ گله و شکایتی راجع به این مطلب ندارم؛ برای این که همه مردم دنبال من هستند، من را دوست دارند، و هفتاد سال است که من را نگهداشته اند.» راز این شکیبائی را میتوان در دو عامل جستجو کرد: نخست، عشق عمیقی که ناصر ملکمطیعی به بازیگری داشت و به تبع آن مهر و محبتی که از مردم دریافت می کرد، و دوم، سرنوشت مشحون از فراز و فرودی که در مسیر بازیگریاش در سینما تجربه کرده بود.
او که، به گمان من، عاشقترین بازیگر ایرانی به حرفه خود بود، در طول سی سال بازیگری بارها از اوج فرو افتاده و بار دیگر پروازی تازه را آغاز کرده و به اوج رسیده بود. با هر موج تازه که در مقاطع مختلف از تاریخ سینمای ما بر میآمد، و یا با ورود هر چهره تازه و جوانتر به عرصه سینما، طبیعی بود که او پس رانده میشد و باز دوباره و سه باره و چهار باره، به محض یافتن روزن یا فرصتی تازه، خودش را از پسزمینه تار و محو لانگ شاتی معرف شرایط و وضعیت (establishing shot) جلو میکشید و وارد تصویر فوقالعاده نزدیک و درشت (extreme close up) میشد. تکرار این وضعیت در دوران تقریبا سی سال بازیگری او تا مقطع انقلاب، به او آموخته بود که کلید بازگشودن درهای موفقیت، مقاومت کردن، حوصله به خرج دادن، ایستادگی و ماندگاری در حرفه است تا موج از سر بگذرد و فرصت ورود مجدد بدست آید. از این رو، او به محرومیت از بازیگری و دورماندگیاش از سینما، در دوران پس از انقلاب، به مثابه یکی دیگر از موج هایی که از سر گذرانده بود نگاه میکرد و امیدوار بود که «این نیز بگذرد»؛ چنان که رند شیراز فرموده است «بگذرد این روزگار تلختر از زهر» و «بار دگر روزگار چون شکر آید» چرا که «بر اثر صبر، نوبت ظفر آید». او گمان می برد چنانچه لب به شکوه و شکایت بگشاید ممکن است انگ «مخالف» و «ناراضی» و در نتیجه «عنصر نامطلوب» هم به او خورده و راه احتمالی بازگشتش به مقابل دوربین را به کلی سد کند. غافل از این که انقلاب کوری که راه افتاد از جنس موجهای قبلی نبود؛ توفانی بود بنیانکن که هنوز هم، پس از گذشت چهار دهه، ادامه دارد و با هرچه از جنس گذشته است و رنگ و بوی گذشته میدهد در عناد است و به چشم «خطری بالقوه» به آن مینگرد و قادر نیست خودش را از این کابوس رها کند.
من که از دور بر این ماجرا - و ماجراهای بسیار از این دست - نگریستهام و مینگرم، و با شناخت نسبتا نزدیکی که با آن زندهیاد دارم، میتوانم چنین برداشت کنم که «ناصر خان» درک درستی از انقلاب سال ۵۷ و بخصوص ماهیت رژیم، که در اثر آن بر سر کار آمد، نداشت و گمان میکرد همین که پیشینهای نیالوده، نامی پاک، محبوبیتی در بین مردم کوچه و بازار، و پروندهای روشن و پربار دارد کافی است که با فرونشستن گرد و غبارها سره از ناسره شناسائی شده و احترام مقام و منزلت او بعنوان پیشکسوت بازیگران حرفهای سینما باردیگر احیا شود. و صبر و شکیبائی دیرپایش به این خاطر بود. چهل سال، اما، اگر صبر ایوب هم داشته باشی، زمان درازی است؛ بخصوص اگر در نیمه دوم حیات بوده و پای در شیب عمر گذاشته باشی. این است که، در این اواخر، «ناصر خان» در گفت و گوهای تصویری گهگاهی که داشت، شکوه نمیکرد. ولی در عوض بغضی گلویش را می فشرد و می کوشید با سرانگشتان فرسوده اشکهای بیاختیارش را پاک و پنهان کند. تصاویر دردناک و غمانگیزی که هیچ سنخیتی با نقشهای «مردانه»ای که بازی کرد و از خود به یادگار گذاشت نداشت.
از تاثیر فراز و فرود زندگی هنری ناصر ملکمطیعی در رفتار صبورانه و بیگلایهاش طی محرمیت چهل ساله از بازیگری نوشتم و یاد یکی از سختترین دوران زندگیاش افتادم که او - قبل از طلوع دوباره با «قیصر» - از سر گذراند و شرحش در مجله «فیلم» («ماه نو» برای «فیلم») آن زمان که من مدیریت و سردبیریاش را بر عهده داشتم ثبت شده است.
بعد از موفقیت غیرمنتظره و خیرهکننده «گنج قارون» در سال ۱۳۴۴ و رواج «سینمای فردین» - یا چنان که بعدها معروف شد: «فیلم آبگوشتی» - علیرغم این که ناصر ملکمطیعی هنوز نسبتا جوان و برخوردار از اندام و چهره مناسب، همراه با خوشنامی و تجربه کافی، بود ولی به دلیل عدم هماهنگی «شخصیت» جاافتاده سینمائی او با «کاراکتر»های موجود در فیلمهایی که در آن زمان یکی پس از دیگری و به تقلید از «گنج قارون» ساخته میشد، خود به خود کنار گذاشته شد و کمتر اتفاق میافتاد که ایفای نقشی - بخصوص با ویژگیهای «جوان اول» فیلم - به او محول شود. در یک چنین وضعیتی ما در مجله «فیلم» مصاحبهای انجام دادیم با او که زندهیاد ملکمطیعی در آن از چرائی و چگونگی شکست و عقب ماندگی خودش از غافله ستارههای مطرح و پولساز آن دوره سخن گفته و نوع نگاه و برداشتش از حرفه بازیگری و فضای «فیلم فارسی» را بیان کرده بود.
هر چند از زمان نمایش «گنج قارون» تا هنگام انجام آن مصاحبه در اواخر سال ۱۳۴۷ ناصر ملکمطیعی همچنان در صحنه بود و در ده پانزده فیلم مختلف هم - که پنج تای آنها را خودش تهیه و کارگردانی کرده بود - ظاهر شده بود ولی عمده این فیلمها، بجز یکی دو تا، از لحاظ فروش ناموفق و شکست خورده بودند و به همین لحاظ تهیهکنندگان فیلم رغبت چندانی به دعوت از او برای ایفای نقش اول فیلمهاشان نداشتند. و این امر بر بازیگر پیشکسوت سینما گران میآمد.
مصاحبه با ملک مطیعی را، که در شمارههای یازدهم و دوازدهم مجله «فیلم» (زمستان سال ۱۳۴۷) به چاپ رسید، اسماعیل جمشیدی انجام داده بود. او در هوای سرد و برفی اسفند ماه همراه علی بانکی، یکی از عکاسهای حرفهای سینما که گهگاه لطف میکرد و از مصاحبهها یا دیدارهای ما با هنرمندان هم عکس گرفته و در اختیار ما میگذاشت، به ونک رفته و در محل سکونت ملکمطیعی با او دیدار و گفت و گو کرده بود.
ملکمطیعی خودش در را به روی جمشیدی و بانکی باز کرده و آنها را به دفتر کارش راهنمائی کرده بود. اولین چیزی که در آنجا نظر جمشیدی را گرفته بود قفسههای انبوهی از کتاب بود که به نظر او «همه خوانده شده است. قیافه کتاب ها جور عجیبی فریاد می کشند که [هر یک] چند بار خوانده شدهاند؛ درست مثل کتابهائی که توی پارک شهر و یا [روی] پلههای نوروز خان به نصف فیمت و یا با تخفیفهای کلان در اختیار دانشجوی کم پول قرار میگیرد...» و از این رو اظهار نظر کرده بود که «پس در سینمای فارسی باید تجدیدنظر کرد. هنرپیشه فیلم فارسی آن نیست که در ذهن بسیاری از روشنفکران تصویر مسخ شدهشان جای گرفته: بیسواد، بیشعور فکری و انسانی!»
خب، البته، این یک قضاوت احساساتی بود که با ملاحظه یک مورد خاص تعمیم یافته و شامل کل هنرپیشههای آن روز سینما شده بود. و تحت تاثیر همین احساس و در حالی که به گفته جمشیدی «دنیای ذهنی» او نسبت به بازیگران فیلم و بخصوص ناصر ملکمطیعی «یکباره فرو ریخته» بود، او در آغاز صحبتش با ملکمطیعی از به قول خودش «سلطان سلاطین هنرپیشههای محبوب» خواسته بود که با مروری در گذشته و فعالیتهائی که در سینما کرده بود او را «با خود به دنیای سینما برده» و حرفهائی ناشنیده بزند. و ملکمطیعی پس از شرح چگونگی آشنائی خودش با سینما، ورودش به کار بازیگری و سپس اوجی که با بازی در فیلم های «ولگرد»، «افسونگر»، «غفلت»، و «چهار راه حوادث» گرفته بود، به نخستین مرحله مقابلهاش با فیلمسازان در دهه سی پرداخته و گفته بود: «در این دوره طلائی فیلمهای دوبله وارد بازار شدند. ساز و رقص و آواز پیش آمد و مردم جور عجیبی به طرف این فیلمها کشیده شدند و فیلمسازهای ما هم میخواستند که ما در فیلمهایمان این کار را بکنیم. جنگی داشتم با کارگردان و تهیهکننده. آنها از من میخواستند که برقصم و آواز بخوانم و من میگفتم این کار را نمیکنم...»
شاید وضعیتی که پس از موفقیت غیرمنتظره «گنج قارون» و رواج «سینمای فردین» پیش آمده بود ملکمطیعی را به یاد آن دوره انداخته بود زیرا در ادامه گفته بود: «... فکر میکنم که آن موقع من اشتباه میکردم. سینما یک حرفه تجاری است و به تنها چیزی که در آن توجه میشود پول است. پولی که در این راه خرج میشود باید چند برابرش برگردد و من نمیخواستم این طور فکر کنم. در گرماگرم دوران طلائی کارم در سینما، خودم راه را به روی خودم بستم و دیگران آمدند و یک وقت به خود آمدم که واقعا آنها مرا کنار گذاشته بودند.»
و در پاسخ به اشاره جمشیدی به فیلمهای «سودگران مرگ» و «فرار از حقیقت» که ملکمطیعی در آن شرایط ناگوار ناگزیر شده بود خودش آنها را تهیه و کارگردانی کند، گفته بود: «"فرار از حقیقت" را من برای دل خودم ساختم. یعنی آمدم در بازار شلوغ و پرهیجانی که مرا کنار گذاشته بودند این فیلم را برای دل خودم ساختم؛ اگر چه هنوز نتوانستهام بدهیهایی را که آن فیلم برای من به بار آورد جبران کنم... دلم گرفته بود، خواستم فیلمی بسازم... البته آن فیلم فروشی داشت ولی نه آن قدر که میبایست باشد و باز تجربه تازهای به دست آمد. حالا فکر میکنم که باید فیلم را برای مردم ساخت. وقتی معیار هنر دست مردم است هر فیلمی که خوب فروش کرد کار هنرپیشهاش میگیرد و مردم هم او را آدم هنرمندی میدانند. نتیجه این است که ارزش و والور یک هنرپیشه بستگی به [فروش] فیلمش دارد. در گذشته هم که من میدرخشیدم و سخت هم میدرخشیدم و هر تازه آشنا به سینما نام من سر زبانش بود هزاران نفر بودند از من هنرمندتر، منتهی چون فیلم من فروش داشت، من از همه مشهورتر و محبوبتر و هنرمندتر بودم.»
به روشنی معلوم بود حرفهایی از این قبیل که ملکمطیعی در آن مصاحبه مطرح کرده بود ناشی از دلگیری و سرخوردگیهای او در سالهای پس از «گنج قارون» و پیش از «قیصر» بود چرا که در ادامه شرح افت و خیزهایش در مقاطعی از دوران فعالیتش در گذشته، افزوده بود: «حالا میفهمم که سینما یک کار زد و خوردی است. زد و خورد و رقص شکم و اینجور چیزها باید در فیلمی باشد تا فروش کند و با فروش فیلم ارزش هنرمند معلوم شود. حالا کسی کارش میگیرد که هر کاری لازم شد در فیلم انجام بدهد نه مثل من که بگوید نمیرقصم، آواز نمیخوانم، پنجه بکس نمیکشم. آن وقت سر او همان میآید که سر من آمد.» (از به کار بردن زمان حال در عبارات و اشارههای روشنش به «رقص» و «آواز» و «زد و خورد» کاملا پیدا بود که ملکمطیعی در آن زمان از کدام جریان حاکم در «فیلم فارسی» سخن میگفت).
اسماعیل جمشیدی که ظاهرا انتظار شنیدن حرفهای تلخی از این قبیل را از دهان به قول خودش «سلطان سلاطین» هنرپیشههای محبوبش نداشته، بی اختیار گفته بود: «شما جوری حرف میزنید مثل این که حالا در سینما مطرح نیستید!» و معلوم است که ملکمطیعی با شنیدن این حرف به خود آمده و با کشیدن پردهای بر زخم دل و مهار کردن زبانش گفته بود: «نه این طور نیست. من خوشبختانه در توفان حوادث توانستهام خودم را خوب نگهدارم... این را مدیون شانس خودم هستم و می دانم یک کمی شانس به من کمک کرده است.»
جمشیدی در ادامه از ملک مطیعی خواسته بود که بپردازد به «سینمای ایران، به فیلم ها، هنرپیشه ها، کارگردانها و کارچرخانها» و نظرش را در این موارد بگوید. و او در پاسخ گفته بود: «مساله سینما در کشور ما لاینحل است. یک کلاف سر در گم شده. کسی نمیتواند یک راه [نشان بدهد] و یا یک اظهار نظر حساب شده بکند... اصولا کار سینما یک کار دستهجمعی است. هیچ وقت یک کارگردان نمیتواند بگوید که تمامی این فیلم از من است. نه [فقط] هنرپیشهها، [بلکه] تهیهکنندگان، حتی فیلمبرداران [در ساختن یک فیلم] دخالت دارند... برای بهبود این وضع باید همه حرکت و همت داشته باشند. و دیگر این که زمان هم در کار فیلم مداخله دارد.»
که البته منظورش «گذر زمان» بود و تحولاتی که با گذشت زمان پیش میآید و قاعدتا میباید موجب بهتر شدن امور بشود. اما همین اشاره باعث شده بود که جمشیدی بگوید: «متاسفانه گذر زمان در سینمای فارسی اثری نگذاشته. مثلا آن وقتها ما بچه بودیم، یا نوجوان بودیم، از شما و از سینمای فارسی فیلمهای خوبی مثل "چهار راه حوادث" و "غفلت" می دیدیم. در حالی که با گذشت زمان من تحصیلاتی کردم و آمدم مثلا نویسنده شدم یا روزنامهنگار و کتابهائی نوشتم، اما سینما در این مدت که من رشد میکردم هیچ گونه رشد فکری نکرده است... شاید آن وقتها که فیلم "غفلت" را تماشا میکردیم سنمان پائین بود و در نتیجه درک و شعور سینمائیمان هم پائین بود و آن کارها را میپسندیدیم...»
ملک مطیعی این حرف را تائید کرده و گفته بود: «بله، همین طوره؛ درسته.»
و جمشیدی با رد نظر او در باره تاثیر زمان روی سینمای ایران گفته بود: «من این حرف را قبول ندارم. چون اگر گذر زمان روی من اثر گذاشته و یک بچه دبستانی را تبدیل به یک نویسنده کرده باید روی سینما هم اثر میگذاشت؛ یعنی سینما هم میباید در این مدت و در این فاصله زمانی رشد میکرد و جلو میآمد...»
ملکمطیعی باز هم حرف او را تصدیق کرده و گفته بود: «من این را به شما حق میدهم و قبول دارم که سینما با وجود همه پیشرفتهائی که از نظر تکنیک پیدا کرده از نظر فکری پیشرفتی نداشته و حالا برای شما دلایلش را می گویم.»
او، آن گاه، با دل پری که از جریان حاکم فیلمسازی در آن مقطع داشت، به نقش دخالت سازنده دولت در امر پیشرفت سینما اشاره کرده و گفته بود: «دولت باید از سینمای فارسی حمایت معنوی بکند. دولت باید خودش را مسئول بداند تا سینما از این لحاظ یک حالت واهمه احساس بکند. یعنی دولت باید سختگیریهائی به عمل بیاورد و سینما از این سختگیریها بترسد. دولت باید بداند که اخلاق جامعه را با یکی دو فیلم می شود عوض کرد. فیلم روی مردم اثر میگذارد و در این ماجرا دولت میتواند به بهترین شکل اخلاق مردم و جامعه را اصلاح کند.»
ملکمطیعی در ادامه حرفش به استقبال مردم از فیلمهای «سالار مردان» [ساخته نظام فاطمی، سال ۱۳۴۷] و «شوهر آهو خانم» [ساخته داوود ملاپور، سال ۱۳۴۷] اشاره کرده و گفته بود: «استقبال چشمگیر مردم از این دو فیلم نشان میدهد که هر فیلمی که رنگ ایرانی داشته باشد مردم از آن خوششان می آید و کارهای نو هم مورد استقبال مردم قرار میگیرد. دولت باید کاری کند که فیلمساز به خودش زحمت بدهد و کار سینما را سرسری نگیرد. مثلا وقتی "گنج قارون" فروش کرد همه هجوم آوردند به کپی کردن از آن و دیگر هیچ کس به خودش زحمت نداد که لااقل تغییری در آن بدهد. دولت در چنین مواقعی باید جلوگیری کند. تهیه کننده باید ترس داشته باشد که اگر فیلمش خوب نبود جدا جلویش را میگیرند.»
با این همه، او در ادامه گفت و گویش با اسماعیل جمشیدی، بخاطر سوابق و وابستگیهایش به فیلم فارسی و تعصب پنهانی که روی آن داشت، دچار تناقض شده و با اشاره به انتقادهائی که برخی از مخالفان فیلم فارسی می کردند گفته بود: «حالا اینجا حرف پیش آمده، من مجبورم گله کنم از آدمهای تحصیلکردهای که همیشه جنبه منفی کار را در نظر می گیرند. مثلا همین آقای [فریدون] فرخزاد! خب، آدم تحصیلکردهای است. ایشان وقتی وارد ایران شدند آمدند نشستند مصاحبه کردند و در این مصاحبه بکلی روی سینما و هنرپیشههای ما خط بطلان کشیدند. ایشان در مصاحبهشان گفتند که من اصلا فیلم فارسی را ندیدهام و اگر بخواهم فیلم فارسی درست بکنم اصلا از هنرپیشههائی که حالا کار می کنند استفاده نمیکنم. ببینید، ایشان هنوز هیچ کاری نکردهاند، تازه از راه رسیدهاند و چوب برداشتهاند [و افتادهاند] بجان سینمای فارسی. یکی نیست بیاید به ایشان بگوید آقای فرخزاد عزیز، این طوریها هم که فکر میکنید نیست. در میان هنرپیشههای فیلم فارسی آدمهائی [هم] هستند که سواد دارند، شعور دارند، زحمت میکشند... از اینها که بگذریم مساله غربزدگی هم هست. این مساله باید جدا حل بشود. نفی کردن آسان است. همه کس میتواند حرف مفت بزند، اما عمل باید کرد.»
این گلایه را کرده بود ولی بلافاصله پس از آن دوباره برگشته بود به دلگیریهایش از وضعیت سینمای آن دوره و واقعیتهای تلخی که با آنها روبرو بود و گفته بود: «... در کشور ما سینما شهر بیدروازهای شده که هر کس هوس کرد توانست وارد آن بشود. اگر دولت میآمد روی کار بعضی از اینها انگشت میگذاشت، ما حالا چنین وضعی نداشتیم...»
و در ادامه، بی آن که توجهی داشته باشد به خاستگاه «فیلم فارسی» و یا اشارهای بکند به این که بنیاد «فیلم فارسی» از همان اول بر تقلید و کپیبرداری از فیلمهای هندی و ترکی و عربی گذاشته شده بود، مجددا موضوع تقلید و ساخت فیلمهای تکراری و مشابه هم را پیش کشیده و گفته بود: «تمام دستگاه های [دولتی] باید با هم همکاری کنند. اولین کارشان باید این باشد که دروازه مملکت را اینطوری باز نکنند که هر چه فیلم بنجل در دنیا وجود دارد وارد کشور بشود... وقتی [فیلمی به نام] "دلار سوراخ شده" میآید، نباید یک دفعه دلار به همه جای آدم سرایت کند؛ "یک خروار دلار!"، «دلار در گوش!"، «دلار در زبان!" یا مثلا فیلم هندی و فیلمهای ساز و آوازی. وقتی یکی از اینها کارش گرفت و فروش کرد یک دفعه سیل فیلمهای مشابه راه میافتد. در نتیجه ذهن و فکر مردم خراب میشود. یعنی ذائقه عوض میشود. و همینهاست که موجب میشود سینمای ما جنبش نداشته باشد، ولی اگر در مورد [فیلم] "دلار سوراخ شده" و غیره و غیره حسابی در کار باشد و وقتی از یک موضوع فیلمی خوب نمایش داده شد دیگر اجازه داده نشود که فیلم های مشابه [آن] مثل سیل به طرف اکران سینماها جاری بشود وضع ما بهتر میشود.»
گفت و گوی جمشیدی با ملکمطیعی پس از پرداختن به وضع مالی نامساعد بسیاری از بازیگران فیلمها که چندان شهرتی نداشتند و در مقام «ستاره» نبودند و نیز ناملایماتی که افرادی مثل او در حرفه بازیگری با آنها مواجه بودند، رسیده بود به ارضاء یا عدم ارضاء روحی او از ۲۰ سال بازیگری در فیلم و این که آیا در طول این زمان بالاخره به آنچه دلخواهش بوده رسیده است یا نه، و ملکمطیعی در پاسخ گفته بود: «نه! واقعا نه! یعنی بعضی وقتها دلم میخواهد این کار را ول کنم. دلم میخواهد کار سینما را ببوسم و بروم یک جای دور، مثلا مزرعهداری بکنم؛ دهقان بشوم. اما میبینم که نمیشود. نمیدانم، شاید یک روز این کار را کردم.»
روشن بود که دلگرفتگی و سرخوردگی ناصر ملکمطیعی، در آن زمان و پس از حدود یک ربع قرن بازی در فیلم، ناشی از اجبارش به بازی در نقشها و فیلمهائی بود که آنها را نمیپسندید، دوستشان نمیداشت، ولی ناگزیر بود برای باقی ماندن در صحنه به آنها تن دهد. جمشیدی از او پرسیده بود که کدام یک از فیلمهایش برای او ارزش واقعی داشته و از بازی در آنها خشنود است؟ پاسخ ملکمطیعی به این پرسش به روشنی نشان از تضاد میان تمایلات شخصی او با واقعیتهای شکننده داشت: «آن سال ها "غفلت" و "افسونگر" بود [که دوست داشتم و راضی بودم]. در سال های اخیر "مردها و جادهها" و اخیرا تیپی که در "سالار مردان" بازی کردم. در این [گونه] فیلمها من واقعا شور و حالی دارم. ببینید، سینما یک کار تجاری است. من این را میدانم و میفهمم و باید هم فهمید. در تمام دنیا وضع این طور بوده. اما من اضافه میکنم سینما یک تجارت ظریف هنرمندانه است. سینما تجارت و هنر هر دو باید باشد. همه نوع فیلمی برای سینمای مملکت واجب است. [اما] فیلمهای اصیل دوست داشتنی و خواستنیتر از فیلمهای دیگر است.» و برای نمونه از «خشت و آینه» (ساخته ابراهیم گلستان که در سال ۱۳۴۴ به نمایش در آمد) یاد کرده و آن را «کاری خوب که بدون نقص نیست» دانسته بود.
اما شاه بیت مصاحبه مذکور این بود که ملکمطیعی در پاسخ به سئوالی در خصوص فردین و چگونگی همبازی شدنش با او در فیلم های «طوفان نوح» و «قصر زرین»، پس از اشاره به این که «من با فردین یک دوستی قدیمی دارم. رابطه دوستی من و او پرشکوه است... مردم دلشان میخواهد ما را کنار هم ببینند» سفره دل شکسته گشوده و گفته بود: «من و فردین هر دو همسن هستیم. اما سینما را من زودتر شروع کردم. سالهائی بود که من به تنهائی بر تخت می نشستم و حالا هم او باید بنشیند. این یک رسم کلی است که همیشه میگویند پهلوان زنده را عشق است. اصولا مردم عادت کردهاند که در میدان بازی همیشه با پهلوان زنده باشند.»
و معنای این سخن جز این نمی توانست باشد که ناصر ملکمطیعی در آن سالهای میانی دهه چهل، پس از پیدایش و رواج «سینمای فردین» و رونق «فیلمهای آبگوشتی»، از لحاظ موقعیت بازیگری با وضعیتی روبرو بود که خود را فرو افتاده از تخت و پهلوان غایب - اگر نگویم مرده - میپنداشت. اما چنان نماند و پهلوان سینمای ما با چرخشی ناگهانی در روال معمول آن زمان، بار دیگر زنده شد و سرفرازتر از گذشته به میان گود آمد.
افسوسی که اکنون با غروب غمناک زندگی ناصر ملکمطیعی برجاست این است که در چهل سال گذشته هرگز هیچ فرصت دوبارهای به او داده نشد. اما، شگفتا، که این امر نه فقط هیچ از یادش و نامش نکاست بلکه مهر روزافزون او را بر سینه چندین نسل نشاند.