قد بلند یار، جادوی جنوب و ابراهیم منصفی در فیلمی «سحرآمیز»

  • محمد عبدی

نمایی از فیلم

«واکَـس چه» عنوان فیلمی‌ست سحرآمیز به کارگردانی کامران حیدری؛ عنوان فیلم به معنای به تو چه یا به کسی چه مربوط، عنوان ترانه‌ای از ابراهیم منصفی‌ست که با نام رامی هم شناخته می‌شود.

فیلم درباره این ترانه سرا و خواننده جنوبی‌ست که در سال ۱۳۷۶ در پنجاه و دو سالگی درگذشت؛ در تنهایی و غم.

کامران حیدری فیلم‌های دیدنی چون «من نگهدار جمالی، وسترن می‌سازم» را در کارنامه خود دارد.

همه چیز از نمای هوایی یک شهر آغاز می‌شود؛ بندر عباس. شهر خالی به نظر می‌رسد و مملو از سحر داستان‌های ناگفته. فیلم می‌خواهد یکی از این داستان‌ها را برای ما روایت می‌کند. راوی اما یک مرده است؛ یک روح، خود ابراهیم منصفی.

فیلم با مرگ آغاز می‌شود؛ اتاقی را به ما نشان می‌دهد خالی و ساکت و مملو از حس نبودن. یک ضبط صوت قدیمی روی تاقچه خودنمایی می‌کند و گیتاری روی زمین. فضای اتاق آشفته است، شاید نمادی از زندگی صاحبش. راوی به ما می‌گوید او همین جا مرده است؛ و اضافه می‌کند شاید خودکشی کرده باشد یا شاید از هروئین.

این تردید آغاز دمیدن در فضای رازآلودی است که تمام فیلم را دربرمی‌گیرد؛ درست به مانند مراسم جنوبی زار و باد جن که در صحنه‌ای در تار و پود اثر جا می‌گیرد و ما را می‌برد به دنیای وهم و خیال.

حضور این رمز و راز به قدری است که فیلم را به فضای سوررئال نزدیک می‌کند؛ در عین حال که فیلم در اصل روایتگر یک زندگی واقعی است. این ترکیب رئالیسم و سوررئالیسم -و مخلوط کردن فضای مستند با مستند بازسازی شده و مستند داستانگو- فیلم پیچیده و به غایت جذابی خلق می‌کند که در لایه‌های مختلف می‌تواند تماشاگر را با روح راوی‌اش یکی کند و بیامیزد.

تماشاگر اگر هم ابراهیم منصفی را نشناسد، در میانه فیلم با ترانه‌های آشنایی چون «قد یارم بلنده، شیرینه مثل قنده»، راوی را به خاطر خواهد آورد، اما مسئله فیلم در عین پرداختن به زندگی این ترانه‌سرا، خلق فیلمی است به شدت متکی به موسیقی که با دعوت از گروه‌ها و خواننده‌های مختلف و اجراهای آنها از آثار منصفی، فضای متفاوتی به فیلم می‌بخشد که نسبتی با مستند پرتره ندارد.

دوربین سیال و نماهای هوایی در خدمت خلق فضایی است رازآلود که تمام فیلم را دربرمی گیرد و از ما می‌خواهد که این سحر فراتر از واقعیت را باور کنیم، و عجیب این که باور می‌کنیم؛ به مدد نماهایی غالباً زیبا و تدوینی حساب شده که ریتم شاعرانه فیلم را رقم می‌زند و فضا می‌سازد برای فیلمی درباره عشق.

تمام فیلم حول و حوش همین عشق رقم می‌خورد؛ عشق ابراهیم منصفی به دختری به نام آمیس که هم عاشقانه‌ترین ترانه‌های او را شکل می‌دهد و هم غمناک ترین آنها را. یاری که او را ترک می‌کند، تمام زندگی‌اش را تحت تاثیر قرار می‌دهد و مرگ آرام آرامش را رقم می‌زند و هشداری را به یادمان می‌آورد که در ابتدای فیلم شنیده ایم: این که شادی پایدار نماند.

این که روایت فیلم با واقعیت چقدر تطابق دارد، مسئله فیلم نیست، هر چند که فیلم با نزدیک‌ترین دوست او -که پانزده سال با منصفی در روستایی کوچک زندگی کرده- مصاحبه می‌کند و حرف‌های او را به شکلی متفاوت روی تصاویری از این روستای کوچک شاهدیم؛ از جمله تصویری از یک مدرسه متروک -که منصفی در آنجا تدریس می‌کرده- و حالا یک گیتاریست در این فضای سوررئال، ترانه‌ای از منصفی می‌خواند تا وصف حال او را بگوید.

در عین حال، نیمه اول فیلم روایت جامعه شناسانه‌ای است از مردمی که دنیای آن‌ها با موسیقی آمیخته شده‌است. فیلم با زبانی فصیح، موسیقی را در دل جامعه جنوب ایران به نمایش می‌گذارد و به ما می‌گوید که چطور به رغم مخالفت‌های حکومتی -و مذهبی- طی چهل سال گذشته، مردم هنوز در کوچه و خیابان با موسیقی زندگی می‌کنند، گیتار می‌زنند، آواز می‌خوانند وعاشق می‌شوند.

یکی از زیباترین صحنه‌ها جایی است که یک مادر و پسر با هم ترانه‌ای از منصفی را اجرا می‌کنند؛ ترانه‌ای به یاد ماندنی از یک عاشق تنها که چه زود رفت، اما صدایش از دل همان حال و هوای سحرآمیز زیستگاهش برای همیشه جاودان شد.